Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چراغ ها را من خاموش می کنم - اپیزود سوم

- چرا لامپ رو خاموش می کنی، مگه نمی دونی کیلگ از تاریکی می ترسه؟

- پس چرا ما همه ش دعوا داریم که  تو تاریکی کتاب می خونه.


این مکالمه ی بدیعی بود که من امروز تو خواب شنیدم.

اگه بدونید با این استراق سمع های سر صبحی، قلبم تا حالا چند بار تیکه شده.

آدم گاهی باید خودشو بزنه به خواب، ببینه بقیه پشت سرش چی می گن.

البته من خودمو نمی زنم به خواب، 

واقعا خوابم ولی صدا رو دارم هم چنان. اون قدری که گاهی مغزم خواب ها رو بر اساس صداهایی که می شنوم صحنه سازی می کنه.


کلا متاسفانه، خیلی زود تر از اونچه که کسی فکرش رو کنه، حرفای پشت سرم رو می فهمم. دلم هم نمی خواد بفهمم، ولی هی مثل نقل و نبات می آید زیر دستم و تصوراتم از آدم ها بد و بدتر می شه.

آدم دلش می گیره که خب چرا هیشکی نمی آد رو در رو درباره ش حرف بزنیم؟ 



نه آقا من از تاریکی نمی ترسم. خودتون از تاریکی می ترسید.

من اگه از تاریکی می ترسیدم که ادای خون آشام های تاریکی رو در نمی آوردم تو نوجوونی. 

من اگه از تاریکی می ترسیدم که برق رفتگی یکی از اتفاق های مورد علاقه م نبود.

من اگه از تاریکی می ترسیدم که فلان شب ده طبقه تو تاریکی مطلق از پله هایی که پاهام بهش گیر می کنه نمی رفتم بالا.


و اصلا گیریم که از تاریکی بترسم. اون قدری وحشت ناک بود مطرح کردنش که تو شوراهای دم صبح مطرحش کنید؟ پشت سرم؟ آره خب حالا قبول دارم که کم حرفم و هندل کردنم سخته و واکنش هام غریبه،  ولی خب منم گاهی دلم حرف زدن می خواد!

از این دلگیرم، که اگه واقعا موضوع مهمیه، چرا هیچ وقت هیچ کس ازم نپرسید هی یارو تو چرا دوست داری تو تاریکی کتاب بخونی؟ هیشکی نیومد بهم بگه اصلا دوست داری درباره ش حرف بزنیم که چرا کتاب خوندن تو تاریکی حس بهتری بهت می ده؟ یاد چی می افتی که حاضری تو تاریکی کیلو کیلو به نمره ی چشمات اضافه کنی ولی چراغ خاموش باشه؟

یا چرا هیچ کس نیومد جلو بگه آقا مرگت چیه که شب تا صبح چراغ رو روشن می ذاری؟ فوبیا داری؟ فکر می کنی لولو می آد می خورتت؟ شب ادراری داری؟ چه مرگته که این چراغ رو ول نمی کنی؟ فقط بردید پشت سرم نتیجه گیری کردید؟ که "از تاریکی می ترسه"؟


حقیقتش میومدن می پرسیدن هم جوابی نداشتم براش! ولی به مکالمه ش نیاز داشتم. همون دو دقیقه ای که پشت سرم حروم می کنید رو خب بیارید جلو روی خودم حرومم کنید.


تو جامعه آدم دهنش صاف می شه. این قدر که همه دارن پشت سر هم حرف می زنند. از حمل و نقل عمومی بگیر... تا دانشگا... تا میوه تره بار... تا چه می دونم همسایه ها... پارک... تو دوستای نزدیکت... تو دوستای دورت... تو هم کلاسی هات... تو نزدیک ترین هات. 



خودم هم نمی دونم چی می شه. ولی شب ها،

گاهی دلم می خواد چراغ ها روشن باشه، گاهی خاموش.

الگوریتم خاصی ندارم. 

گاهی کلید برق رو نگاه می کنم... و به خودم می گم به نظرت امروز روشن باشه یا خاموش.

یک حس لحظه ایه.

ولی احتمالا وزن دهی ش به سمت روشن بودنه،

و اینا فکر می کنند من از تاریکی می ترسم.

باشه. من مسئول فکر های شما نیستم. هر فکری که دلتون می خواد بکنید. 

می خواهید ببرید کل جهان رو هم پر کنید که این از تاریکی می ترسه.


چون من خودم تنهایی درب اون کمد رو بار ها باز کردم. می دونم لولوخورخوره م چه شکلیه. خودم دیدمش. و می دونم که تاریکی نیست. دیگه حتی یاد هم گرفتم که بهش ریدیکیولس بگم. 

حالا شما فکر کنید که تاریکیه. باشه خب، به من چه.


نظرات 1 + ارسال نظر
شایان سه‌شنبه 16 بهمن 1397 ساعت 19:09 http://florentino.blogsky.com

خیلی حس عجیبیه وقتی خودت حرف هایی که پشت سرت میزنن رو میشنوی. عجیب و گاها دردناک. اگه آدم موفق و خفنی باشی از حجم تعریف های پشت سرت ارگاسم میشی ولی ما بدبخت بیچاره ها وقتی به گوش خودمون میشنویم چی پشت سرمون میگن یه حسی در حد کردن چوب مشتعل گل محمدی تو آنال کانالمون بهمون دست میده.
کاش بشه یه کار کرد که دور شد از این زندگی پر از تظاهرِ مثلا اجتماعی..ولی نمیشه، پول فراوان و یارِ موافق می خواد که ما نداریم.

حس به غایت گند و مزخرفیه.
ولی من قدمی که در راستای این احساس برداشتم این بوده که سعی کردم پشت کسی زیاد اظهار نظر نکنم. یا اظهار نظر مثبت کنم و منفی هاش رو یادگاری برای مغز خودم نگه دارم.
یا اگه هم حرفش پیش اومد برای خودش تعریف می کنم که مثلا هی فلانی جات خالی فلان روز داشتیم ازت حرف می زدیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد