Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مارفان

آقا استاده داشت درس می داد، 

گفت از نشانه های سندروم مارفان این هست که وقتی بیمار انگشت نشانه و شصت  یک دست خود را به دور مچ دست دیگر حلقه می کنه، انگشت ها به هم می رسند و روی هم می آن.

.

.

.

آیا شما هم با خواندن جمله ی بالا، عملیات را انجام دادید؟ :-:

تبریک می گوییم.


به بغلیم گفتم ینی ببین یه دیقه خودتو بذار جای استاد. چی می بینه از اون بالا؟ 

یه مشت جوون بیست ساله که با سرعتی باور نکردنی قبل از منعقد شدن کلام در دهان حتّی، همه با چهره ی های عبوس خواب آلود سر صبحی بازم بی خیال نمی شن و انگشت ها رو دور مچ شون حلقه می کنند و مثل یه علامت می گیرند سمتش که بهش ثابت کنن آقا مال همه ک همینه زر مفت نزن!

ینی از انواع و اقسام فحش انگشتی های جهان تو ذوق زننده تر بود در اون لحظه واسه استاده.


خیلی صحنه ی جالبی بود خلاصه، کلا از کارای گروهی خوشم می آد. یه لحظه که برگشتم کلاسو نگاه کردم، مثل یک قبیله از سرخ پوست ها بود که داشتن با علائم بدنی مخصوص به خودشون حرف می زدن و سعی داشتن دست هاشونو بکنن تو حلقوم استاده. :)))

و همه به این حالت که کومبا کومبا کومبا... ما مطالبه داریم استاد... مارفان ما را بدهید برویم پی کارمان.


استاده دیگه اون استاد قبلی نشد. خوب عیزم خودت قبل نطق کردن تو کلاس، یه دو دور تو خونه امتحان کن که نیای جلو بچّه ها قهوه ای شی هم رنگ مانتوت.


# ازین به بعد مارفانی فحش کش کنیم؟ انگشت وسطم دیگه خسته شده.

فیف الف کیف

یه نگاه به گندی که خورده...

یه نگاه به دور و بر...

تلاقی با مسیر نگاه داداش سیزده ساله...

احساس گناه آنی. بی خیال، تصمیم اتّخاذ شد.


- فاک.

- هییییییییییی وااااااااای! پس تو تمام این مدّت می دونستی معنیش چیه و به من نمی گفتی کیلگ؟

- نه نمی دونستم ایزوفاگوس ولم کن اعصابم خورده.

- ولی همین الآن گفتیش. فا...

- معنی ش رو نمی دونم، ولی دلیل هم نمی شه که ازش استفاده نکنم.


دومین باری بود که به غیر از نوشته هام، در حضور کس دیگه ای به غیر از خودم، علنا و با صدای بلند و کاملا رسا این فحش رو به زبون می آوردم. 


بار اوّل جلوی دوستام بود. خیلی حسّ داغونیه که از ازل تا ابدبچّه خوبه ی دبیرستان باشی و همیشه ازت انتظار مثبت بازی داشته باشن خب؟ زارت نشسته بودم روی یه نرده ی تازه رنگ شده. لباسم، شلوارم و کف دستام به معنی واقعی کلمه به سلیقه ی شهرداری، ریدمانی شده بود زرد و نارنجی رنگ. تنها چیزی که می تونستم باهاش شل کنم خودمو همین یه کلمه بود. و می دونی وقتی گفتمش... یهو حدود هفت هشت جفت چشم، بر و بر، خشک شده، برگشتن سمتم. دو ثانیه سکوت مطلق مرگ آور. انگار که یکی ازین پدیده های نجومی باشم که هر هزاران سال یک بار اتفاق می افته و مردم تا آخر عمر افتخار می کنن که تونستن ببینندش!


- ووو... ووو... ووو... ووو... چی شنیدم؟

- باورم نمی شهههههههه! کیلگ!!!

- یعنی دیگه وقتی این داره می گه، تهشو بخون...

- راه افتادیا مهندس...

-  بچّه ها این کیلگه ها... کیلگ خودمونه.



چی بگم والّا؟ 

به خدا ما هم آدمیم. بچّه مثبت هستیم، ولی بازم آدمیم. آستانه ی تحمّل داریم.

و لال هم نیستیم، می تونیم بگیم فاک. منتها نگهش می داریم واسه وقتی که واقعا دیگه به غیر از به زبون آوردنش کار دیگه ای نمی شه کرد.

یعنی خب... صبح تا شب، هزار درجه بد تر از ایناش رو بار ها می شنوم. می خونم. می بینم. حتّی تو همین جمع های ساده ای که چند دقیقه ای دور همیم. فاک که واقعا هیچ چی نیست. فحش خیلی پاکیه تو این دوره. ولی موقع به زبون آوردن که می رسه... واقعا تو زبونم نمی چرخه. نمی دونم می ترسم، خجالت می کشم، چه مرگم می شه که نمی تونم. ادبیاتم این نیست. متاسّفانه یا خوشبختانه.

ولی خب حق بدین که انصافا خسته ام از مدّت ها نقش الگوی بی خطای همه چی تموم رو تو جامعه های مختلف پیاده کردن.


آدم خوبا هم... عمیقا دلشون می خواد بگن فاک. و بلدن. بهتر کنترلش می کنن صرفا.


چرا انتظار دارین از هر جمله ی فلانی حداقل سه تا فاک بزنه بیرون، بعد وقتی من با همون ادبیات (تازه شاید با دوزاژ خیلی پایین تر) باهاتون صحبت می کنم، چشاتون می شه چهار تا و باید برم آب پاش بیارم شاخ های تازه جوونه زده تون رو آب بدم؟

خسته ام دیگه. اه.


می دونین زندگی کردن با ادبیّات شاهانه  و فخیر چه قدر می تونه کسل کننده و حتّی زجر دهنده باشه؟ می دونستین که شما از نظر روانی خیلی راحت تخلیه می شین با فحش دادن در آن لحظه ولی من همیشه دارم فرصتش رو از خودم می گیرم؟ می دونستین که خودش حتّی بار روانی اضافه برای من ایجاد می کنه که سعی کنم همون چهارچوبی که تو ذهنتون دارید رو ادامه بدم و هم چنان آدم لاکچری هه ی داستان بمونم؟


خب ولم کنید دیگه... بذارید منم دو تا فحش بدم شاید آروم بگیره این مغز صاب مرده م. شاید واقعا درستش کنه. آب بندی شم. چون به عنوان یک فحش نداده، شدیدا حس خوبی داره وقتی می بینم همه تون بر بر مثل ماست نگام می کنید که یعنی دیگه از این یه رقم آدم انتظار نداشتیم... خب سطح انتظارو بکشید بالا. یا بیارید پایین. یا هر چی.


من حتّی تکلیفم با خودم هم مشخّص نیست دیگه خیلیه بخوام نقش هم بازی کنم پیش همه. نمی دونم از بی چاک و دهن صحبت کردن خوشم می آد یا نه... بهم لذّت می ده یا نه؟ اگه آره، پس چرا این قدر مهارش می کنم و احساس گناه دارم موقع حرف های کثیف زدن؟ اگه نه، پس چرا رو به کسایی که ازشون متنفرم تو جیبم طوری که نبینن، انگشت وسط نشون می دم و فکر می کنم برنده ی ماجرام؟ این تناقض چه کوفتیه اومده تو دامون ما؟ اه.



راستی طی فکر کردن ها و نوشتن  این پستم یه قانونی کشف کردم. به خاطرم اومد در واقع. 

آدم هرچی بد دهن تر باشه و راحت تر فحش تو دهنش بچرخه، همون فحش ها موقع عصبانیت کم تر آرومش می کنن. 

یعنی مثلا در مورد من که فحش دادن تو زندگی واقعی م مثل یه جور تابوئه برام و همه انتظار دارن همیشه از دهنم گل و بلبل شرّه کنه بیرون، وقتی زمانش می رسه و رد می دم و بالاخره یه حرف رکیک می زنم، دلم قشنگ خنک می شه. یه تک فحش کوچیک حالم رو خوب می کنه و بعدش می تونم به خودم مسلّط شم. 

ولی خب در مورد یه سری از آدما که دیدم حتّی تو صحبت های عادی روزمره شون خیلی از فحش استفاده می کنن، بار معنایی فحش اثرش رو از دست داده و طرف وقتی عصبی می شه کلمه کم می آره. چون  سعی می کنه همون فحش رو شاید هفت هشت بار پشت هم تکرار کنه و بازم نمی تونه اون آرامشی رو که من از تک کلمه ای فحش دادن می گیرم بگیره. 

قشنگ مثل اعتیاده، نه؟ تازه کار ها خیلی عشق می کنن باهاش، ولی قهّار ها رو هیچی آرومشون نمی کنه. مقدارش رو هی بیشتر و بیشتر می کنن و تهش هم که هیچی.


می دونی کیلگ داشتم فکر می کردم فحش اختراع کنم. شاید جواب بده. یعنی خب مگه غیر از اینه که ما خودمون به کلمه ها معنا می بخشیم و اون معنای نهفته در فحش هاست که موقع ادا کردن آروممون می کنه؟ واژه ش که نیست، معناشه.  یه فحشی اختراع کنم که فقط خودم بفهمم فحشه و تو طول روز اون قدر به زبونش بیارم که دلم خنک شه. و آب هم از آب تکون نخوره. مردم نمی فهمن فحش دادی، ولی خودت که می دونی فحشه. راضی کننده س. :{


به عنوان اوّلین فحش که شاید یه دو سالی باشه ایده ش تو ذهنم هست خیلی وقت ها، به واژه ی "سیب" فکر کردم. من اصلا سیب دوست ندارم. بهم می گن که اتفاقا وقتی بچّه بودی خیلی سیب دوست داشتی و نمی دونیم چرا اینجوری شدی الآن. نه اینکه نتونم بخورم، ولی دست خودم باشه هیچ وقت خودم داوطلبانه نمی رم سمتش. 

خلاصه داشتم فکر می کردم به عنوان فحش استفاده ش کنم. از طرفی اینگار خیلی طرف دار داره و حتّی شاید به محبوبیتم اضافه کنه و فکر کنن دارم ازشون تعریف می کنم. معنای حقیقی ش هم طی یک حرکت خبیثانه قطعا فقط توی ذهن خودم نگه می دارم.

هر چند سیب خیلی ایده ی ابتدایی ای هست. من خیلی بهتر از ایناش رو می تونم اختراع کنم. ولی فعلا دم دستم باشه ببینم چی می شه. حتّی شاید یه کلمه ی بی معنا بهتر جواب بده. روش فکر می کنم...

و راستی...

فحش های اختراعی شما را پذیراییم.