Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

در پس پرده

   می گویند انسان در طول همان شش هفت ساعت خواب شبانه اش صد ها رویا می بیند ولی کمتر کسی قادر است آن ها را بعد از به هوش آمدن به خاطر بیاورد. دیگر طرف خیلی نور علی نور کند، ماژور ترین رویایش را به خاطر می آورد آن هم صرفا در خود لحظه ی بیداری و بعد از اینکه برای چند نفر تعریفشان کرد و دور هم خندیدند که این مزخرفات چیست تو دیدی، کم کم به فراموشی می سپاردش. یا مثلا شما باید خیلی شانس بیاورید که رویایتان کابوس مانند باشد و از فرط ترس، نصفه شب عرق کرده به خود بپیچید و از خواب بپرید و چشمانتان دو دو بزند و هنوز فکر کنید که خواب هستید تا مغز مبارکتان به خاطر بیاورد که چه سناریویی برای شما چیده بود.


   امروز، بی هیچ دلیل معینی یکی از رویاهایی را کشف کردم که تقریبا مطمئنّم هر شب نشده لااقل یک شب در میان دارم می بینمش؛ آن هم برای مدتّی خیلی خیلی طولانی مثلا از شانزده سالگی به اینور و تا حالا روحم حتّی از وجودش  هم خبر نداشت.  


   نشسته ام وسط یک مکان که جزئیاتش را اصلا به خاطر ندارم، فقط می دانم مکان عمومی نیست و باید خانه ای چیزی باشد ولی هیچ نکته ی خاصّی از وسایل آن خانه در خاطرم نیست. انگار که فقط نشستن خودم را ببینم و  دیدن همان مهم باشد و به هیچ ارزن دیگری دقّت نکنم. آن جا تنها هستم. تنها ی تنها. بعد در همان حین که روی زمین نشسته ام یک موضوعی به خاطرم می آید که آن را هم نمی دانم چیست. فقط می دانم موضوع خیلی دیوانه کننده و اسیدی ایست چون بعدش تمام وجودم له می شود. آن قدر له می شوم که از درون تاب نمی آورم و گویی می خواهم منفجر شوم. می دانم باید یک طوری خودم را خالی  کنم وگرنه از هجوم آن همه انرژی قطعا می میرم. دهانم را باز می کنم تا داد بزنم. ریه هایم را پر از هوا می کنم تا بتوانم سوز درونی ام را هر چه بیشتر در هوارم بچپانم و بفرستمش بیرون... مثل یک شیر غرّش می کنم و همه هوای توی ریه هایم را بیرون می دهم. ولی صدایی شنیده نمی شود. فقط یک صدای خیلی کوچک و میرا. با خودم فکر می کنم که احتمالا باید ریه هایم را بیشتر باد کنم تا صدایم بلند تر شود. این کار را می کنم. ولی صدایی که می شنوم، حتّی از قبلی هم پایین تر است. در همین کش مکش و تلاش برای هوار زدن، چند تا سایه را می بینم که دارند رد می شوند. با خودم فکر می کنم که آن ها حتما باید بفهمند که دارم چی می کشم. باید به آن ها بفهمانم که مغزم دارد از فهم آن موضوع به خصوص که نمی دانم چیست شقه شقه و تجزیه می شود. این بار تمام توانم را می چپانم توی ریه هام. عین آرش که همه چیش را انداخت توی تیرش. همه ی خون ها را از دست و پایم جمع می کنم و به سمت ریه هام می فرستم. پف کردن خودم را به وضوح حس می کنم. انگار که هر سلولم را به یک کیسه ی هوایی محض تبدیل کرده باشم و بعدش بخواهم همه ی کیسه ها را با هم بترکانم تا مهیب ترین صدای ممکن را از خودم تولید کنم و بغرّم. وقتی باورم می شود که دیگر انتهای توانم هست، همه ی کیسه های بادکنکی و ریه هایم را با هم می ترکانم و صدایش را به سمت دهانم هدایت می کنم. پاره شدن حنجره ام را از هجوم هوا حس می کنم و منتظر صدا می شوم. به دهانم زل زده ام. هیچ صدایی نمی آید. سکوت محض است و حتّی همان یک فس فس کوچک قبلی هم حذف می شود. سایه ها بی توجّه راه خودشان را می کشند و می روند بدون اینکه بفهمند من وجود داشتم و در عین وجود داشتن داشتم درد غیر قابل وصفی می کشیدم. گلویم وحشت ناک می سوزد. خسته ام. بند بند ماهیچه هایم درد می کنند. انگار که بیست دور برای امتحان تربیت بدنی دور زمین فوتبال دویده باشم. به نفس نفس می افتم. هر نفسی که می کشم گویی که یک تیغ راه تنفسی ام را خراش می دهد و می رود پایین و خون بیرون می زند. مزه ی خون حاصل را در دهانم حس می کنم. شور است و بوی قطره آهن از دهنم می آید. از مزه های شور بدم می آید. مغزم. مغزم خیلی درد می کند. انگار که ده تا بستنی یخی را بی وقفه از یخچال در آورده و بلعیده باشم و یخ کرده باشد. تیر می کشد. از بالا به پایین. از چپ به راست. از این سلول به سلول بغلی. بد جور تیر می کشد. حس می کنم مثل یک تکّه پارچه ی مندرس، ریش ریش شده ام. با خودم فکر می کنم لابد خیلی درد بزرگی نیست که نمی توانم درست حسابی برایش زجه بزنم و صدایم در نمی آید و کسی نمی فهمد. بعدش دوباره با خودم فکر می کنم مگر می شود دردی بزرگ تر از این هم داشت؟ دوباره یاد آن موضوعی که نمی دانم چیست می افتم. همه ی درد هام یادم می رود. روحم به آتش کشیده می شود و دوباره آماده ی داد زدن می شوم کما اینکه می دانم هر چه قدر هم داد بزنم فایده ای نخواهد کرد و کسی نخواهد فهمید...


   امروز که یکهو این صحنه ها آمد توی ذهنم، وحشت زده شدم. انگار که سال های سال این جوری زندگی کرده باشم و یکی حافظه ام را پاک کرده باشد. انگار که این دنیا خواب باشد، و آن یکی بیداری. انگار که سال هاست شب ها در خواب سعی می کنم فریاد بکشم ولی خودم هم مثل سایه ها از کنار خودم بی تفاوت می گذشتم. مرگیم نیست. فقط... چرا صدایم در نمی آید؟ 


# بعدا نوشت:

بیا. عکس خوابم رو هم پیدا کردم از توی اینستا، یکم فضا دراماتیک شه:


نظرات 2 + ارسال نظر
شن های ساحل پنج‌شنبه 17 فروردین 1396 ساعت 21:34

دو تا احساس تقریبا متضاد داشتم با خوندنش:۱. خوشحالم یه نفر مثل من خواب های عجیب میبینه(یه دیوونه مثل خودم)البته دیوونه تمجید حساب میشه دلخور نشی
۲.ناراحت شدم که خوابت ترسناکه پس کافیین قبل از خواب ممنوع چای نسکافه شکلات ..محرک ها ممنوع فلفل نوشابه ادویه زیاد یا خیلی چرب ...استرس و بگو مگو و موسیقی تا یک ساعت قبل از خواب ممنوع ...موقع خواب دعا کن حتی اگه بهش اعتقاد نداری به مغزت کمک میکنه فکر های مثبت جایگزین فکر منفی کن و به ارزوهای خوبت فکر کن تا به جای خواب ترسناک دیدن مغزت راهی برای رسیدن به اروزهات پیدا کن :)

شن های ساحل به نظرم رویا های عجیب رو همه می بینن ولی یادشون نمی مونه اکثرا و اونی که خیلی قابل درک تر هست مثل خواب دوستان و آشنایان و روابط این چنینی رو می تونن راحت تر بازآرایی کنن. ولی خوب احتمالا ما به نسبت یه سری دیگه بیشتر رویا ی عجیب می بینیم که بعضی عجیب ها هم یادمون می مونه و بعدش هم با خودمون فکر می کنیم چرا فقط منم که خواب های بی سر و ته و عجیب می بینم...
به هر حال به قول شاعری: با دلبر دیوانه بگویید بیاید، دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. :)))))
راستش این خوابم اون قدر ها هم ترس ناک نیست، نمی دونم شاید لحن نوشتنش بهت اینجوری القا کرده. یعنی خوب من اگر می خواستم همه خواب هام رو که یادم می مونه براتون بنویسم می تونستم یه بلاگ جداگانه درست کنم ازشون اینقدر که زیادن...! ولی این مورد رو نوشتم چون بیشتر دلم برای خودم می سوزه توی خواب. حس ترحم آدم رو بر می انگیزه...خیلی حس بدی دارم موقعی که دارم می بینمش و بیشتر که فکر می کنم می بینم که اینقدر دیدمش و روتینه برام که یادم نمی آد چند وقته بهش توجّه نکردم. یه موجود حقیر و بی چیز که هر چه قدر فریاد می زنه کسی بهش توجّهی نمی کنه و گلوش از فریاد پاره می شه ولی باز هم دست از جیغ و فریاد کردن برنمیداره اون قدری که حس می کنه دیگه مغزش داره از شدت فشار از سوراخ های دماغش می زنه بیرون. ایناش واسم دردناکه. روحم تو خواب متلاشی می شه و فقط اون حس تحملّش سخته مادامی که توی خوابم. وگرنه تا همین امروز اصلا یادم نمی موندش.
اون بقیه ی توصیه هات رو هم که خود به خود رعایت می کنیم و اهل هیچ کدومش نیستیم. خودم فکر می کنم علّت اینکه این بار این قدر شفاف تصویر ذهنی داشتم ازش این بود که شب قبلش به مقادیر زیادی مطالب پیچیده و غیرقابل درک که ناراحتم می کرد رو از توی اینترنت خوندم. اونم تا پاری از شب. از ظرفیتم بیشتر بوده احتمالا...

پروفسور دوشنبه 21 فروردین 1396 ساعت 23:15 http://otagham.blogsky.com

من جدیدا وقتی داد میزنم ولی صدام درنمیاد, میفهمم خوابم دیگه ادامه نمیدم

واو. باور کنم یکی دیگه هم می بینتش؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد