Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مناظره - ۳

   ای کاش، فقط ای کاش این انتخابات یک ماه و نیم دیر تر برگزار می شد. واقعا دلم می خواد می رفتم توی یه ستاد یکی از کاندید ها فعّالیت انتخاباتی می کردم: تراکت می دادم دست مردم...  سینه سپر می کردم شعار تبلیغاتی می دادم... دستبند پارچه ای پخش می کردم... تیزر می چسبوندم رو در و دیوار... تا نصف شب می نشستیم دور هم حزبی ها چرت و پرت می گفتیم. رو راست بخوام باشم هم زیاد واسم مهم نیست چه کاندیدی. صرفا از جوّش خوشم می آد. معلوم نیست تا چهار سال دیگه من چه بلایی سرم اومده باشه. دلم می خواد تجربه ش کنم ولی مثل همیشه نمی تونم چون یه شور بخت تمام عیار بودم و هستم و انگاری هرچی نرسیدن به علایق هست، پای حساب من نوشتن از ابتدا.


   مناظره ی سوم رو هم دیدم. اگر بخوام فقط از روی مناظره ها قضاوت کنم، بعد از بستنی شکلاتی انصافا رایم رو به نفع مصطفی هاشمی طبا می نداختم تو سبد. کسی که پیش بینی می کنم اگه کنار نره، کمترین رای رو می آره. من از این بشر خوشم می آد و همین واسم کافیه. از اون ابروی همیشه بالا رفته ش. از موهای سرتاسر سفیدش که دیدنش همیشه حالم رو خوب می کنه. ازاینکه وقت کم نمی آره و با متانت تمام چیزی رو که لازم باشه می گه. به موقع شروع می کنه و به موقع تموم می کنه. از اینکه سعی نمی کنه بقیه ی کاندید ها رو قهوه ای کنه.  هر وقت لازم باشه از یه جناح دفاع می کنه، هر وقت هم صلاح ببینه همون جناح رو به چالش می کشه. از این خوشم می آد که منطقی حرف می زنه. از اینکه سرش تو کار خودشه و دنیاش دنیای خودشه. از اینکه بی شیله پیله س. از اینکه براش مهم نیست وقتی حیدری (مجری مناظره) برای بار دوم با میرسلیم اشتباهش می گیره و رسمابا این کار تبدیلش می کنه به جوک صد ها صفحه ی مجازی. از مظلومیتش خوشم می آد. از اینکه یه دور  حواسشون نبود و نزدیک بود بهش فرصت صحبت ندن و با مظلومیت تمام برگشت گفت اگه اجازه بدید نوبت نقد منه! من از هاشمی طبا خوشم می آد چون واقعا بلد نیست سیاست رو به لجن بکشه مثل بقیه و البته اینم می دونم که همین امر باعث می شه رای نیاره. من از منش و اخلاق این مرد سپید مو خوشم می آد و حس می کنم دوست دارم این آدم رو با آرامش خالصش در راس حکومت ببینم که دقیقا با همین ابروی بالا رفته ش داره کاملا جدّی تصمیم گیری می کنه. من مرید پیرمرد هفتاد ساله ی کاندیدی شدم که یک و نیم دقیقه ی خالص از وقت جمع بندی نهایی ش رو (دقیقا زمانی که سرنوشت ساز هست برای هر کاندیدی چون میلیونی می تونن رای ها رو با یک جمله از این سبد به اون سبد انتقال بدن) می ذاره تا کودکانه ترین شعر عباس یمینی شریف رو با لحن قشنگ خودش برای ما بخونه و بهمون بفهمونه که لعنتی ها! شما ها هنوز شعر دوران پیش دبستانی تون رو هم درک نکردید... و با لحنی تاسف بار تهش اضافه کنه... آزاد باش ای ایران، آباد باش ای ایران... اصلا شما کل فضای مجازی رو بجورید، سطر به سطر. عمرا یک مطلب پیدا کنید که تخصّصی به این کاندید پرداخته باشه. همه ش شده کل کل... دعوا... به گند کشیدن هم دیگه... کی کی رو قشنگ تر شست پهن کرد رو بند رخت... و این مرد، کسیه که در این قالب ها نمی گنجه و نمی تونن بگنجوننش حتّی. و برای همین از نظر من قابل ستایشه.


# اینم بنویسم که پیروز قطعی این مناظره ایزوفاگوس بود و لا غیر. چون دقیقا در انتهاش از علامه طباطبایی و مجموعه سلام خبر رسید که بچّه تون توی آزمون ها قبول شده و می تونید بیایید برای ثبت نام. و ما با دمبمان گردو شکنان که دو تا از مدرسه های بنام تهران بهمون اجازه دادن تا با پرداخت شهریه ی حداقل هفت میلیون تومنی، آینده ی بچّه مون رو تامین کنیم. چه پوچ. اون زمانی که من  در رشته ی پزشکی دانشگاه یک شهرستان، مشروط به شهریه قبول شده بودم خیلی واسم واضح بود  که انتخابش نمی کنم. اصلا قبولی حساب نمی کردم این رو. دقیقا مثل این بود که کلمه ی مردود رو دیده باشم اون پایین و تا یک روز تمام مثل نشئه ها در و دیوار رو نگاه می کردم که حالا کاری ندارم که به زور ردم کردند رفت. ولی امروز داریم خوش حالی می کنیم که مدارس غیر انتفاعی در پایه ی هفتم برای بچّه ی ما جا دارند و خودش هم که تلفن به دست گرفته و برای خاله و مادر بزرگ از افتخاراتش نطق می کند. خنده دار نیست؟ دنیا چه قدر کوچیکه. اگر یکی از این مدارس رو براش انتخاب کنیم، تا ایشون دیپلم بگیره، با همون پول و بسی کمتر منم مدرک پزشکی م رو گرفته ام! کاش که تیزهوشانت رو هم به همین خوبی ترکونده باشی بچّه جان.

یکی بیاد منو از فاز انتخابات بکشه بیرون...

   دی روز که کلا صفر ساعت چون فاز درس خوندن نداشتم. امروز هم به میمنت علّاف بازی هام کلا سه صفحه جزوه.

مبارکم باشه. نصف امتحان سه شنبه م مونده،  تا حالا هم نگاه ننداختم جزوه ش رو. رسما دارم هرچی ترم پیش ریسیدم رو پنبه می کنم این ترم.

مطمئنم این خرخونامون تا الآن ده دور هر صفحه رو نشخوار کردن. از هر صفحه با ده رنگ مختلف نکته برداری و خلاصه برداری کردن. ده تا رفرنس رو با جزوه مطابقت دادن. بعد اون وقت من جزوه م عینهو پاهای سیندرلّا،  بلورین. حتّی لامصب ورق هم نخورده که بگم باز یه حرکتی روش زدم. دقیقا به همون حالتی که از دستگاه فتوکپی دانشگاه اومده بیرون چسبیده به هم. وای که من چقد متنفرم از سگ دو زدن واسه نمره. نه می تونم برم تو گروه بی خیالای تنبل، نه می تونم ادای خرخونا رو در بیارم. حالم صد درصد از ورژنی که الآن مجبورم باشم به هم می خوره. دلم می خواد بشم چنگیز مغول تموم کتاب های مربوط به رشته م رو خمیر کنم بریزم تو کوره بعد ببینم بقیه از کجا می خوان علم اندوزی کنن. (هشتگ گربه و گوشت و پیف پیف اینا)

   چه گلی به سرم بگیرم آخه؟ اون موقع ها که ریاضی بودم همیشه ته دلم قرص بود که حالا بی خیال تهش سه چهار فصل هم موند اکی هست خودت سر امتحان یه ژانگولری می زنی ، نمره در می آد از راه حلّت و همیشه هم با همون ژانگولر ها خوشگل ترین نمره ی ممکن رو می گرفتم. آبم از آب تکون نمی خورد. کسی هم نمی فهمید چه جوری نمره می آرم. ولی الآن دلم رو به چی خوش کنم آخه؟ نه امتحاناش تشریحیه، نه می فهمم، نه خوشم می آد، نه استعداد دارم، نه اصلا ربطی به این رشته دارم، نه از نظر روانی سر کلاسا بودم حتّی و نه یه رفیق دارم بهم جزوه خلاصه ای چیزی قرض بده یا بیاد یکم بهم توضیح بده بلکه نیفتم! کلّه م شپش زده ولی حوصله ندارم برم حموم، سردمه چون خونه مون تو بهار داخلش سرد تر از خارجشه، حوصله ندارم فردا برم قیافه ی کسی رو ببینم، الآن حتّی حوصله ندارم خودم رو از پریز بکشم  برم بکپم که نخوام اینقدر چرت و پرت بنویسم رو بلاگم.

تف بگیرن این زندگی منو.

تف بگیرن این اردیبهشتی که برای خودم ساختم رو.

یه تف اساسی بگیرن این رشته م رو.

تف اعظم بگیرن نیمه ی کوفتی بهار رو.

و آخرین تف رو هم بگیرن به کل اتفاقات هیجان انگیزی که می ندازنشون تو بهار.

همه از پاییز و غروباش متنفرن و من به اندازه ی همه ی تک تک اون آدما باید تنفّر از بهار رو تنهایی به دوش بکشم.


تقدیم به شما. از جمله هنر های امروزم هست:

(تو صفحه ی جدید بزرگ بازش کنین. انصافا باید بگم این قالبم رو هم یه تف جداگانه بگیرن که عکس ها رو مورچه مورچه باید بندازم توش؟)

فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه از نظر اخلاقی، کامنت های مردمه از پیج های مختلف چند ساعت بعد مناظره...




# همین الآن طی مذاکره ی این ور خونه ای ها با اون ور خونه ای ها فهمیدیم که من #رای_اوّلی_شونم.

# ایزوفاگوس داره می پرسه: احمدی نژاد #اصیل_گر بود یا #اصول_گر؟

# مامانم می گه اصلا مگه تو #دو_سال_پیش برای لیست اصلاحات مجلس نمایندگان مجلس رای ندادی کیلگ؟

# بهش می گم مادر من اینقدر با ایزوفاگوس درس #کلاس_ششم_دبستان خوندی، پنج ماه برات دو سال گذشته.

# بابام داره با خودش زمزمه می کنه : فکر می کنم اینا ابر ها رو #باردار می کنن.

# قدر دندونات رو بدون. برو مسواک بزن. ساعت کوک کنی من حوصله ندارم فردا صبح بیدارت کنم.

چقد مغزم پره و خالی نمی شه.

چقد مغزم پره و خالی نمی شه.

چقد مغزم پره و خالی نمی شه.

مناظره

   خیلی ساده، بنده به عنوان یک جوان کاملا بیست ساله ی امروزی ایران، به عنوان کسی که نفسش از جای گرم بلند نمی شود، حاضرم در انتخابات پیش رو کوچک ترین نقشی نداشته باشم و در عوض سن رای دادن حداقل پنج شش سال دیگر اضافه شود تا به سرنوشت مملکت کمتر گند بخورد. حاضرم همان اندک تعداد افرادی که شاید از میان هم سن و سالانم به درک لازم رسیده اند تا برای سرنوشتشان تصمیم بگیرند (که اصلا شاید خودم هم جزو آن ها نباشم!) به پای بقیه بسوزند ولی شاهد شوخی شوخی جدی شدن یک سری مسائل نباشم. هزار ماشااللّه کم هم که نیستیم، یک دهه ی هفتاد است و یک گولاخ آدم جمعیت. کما اینکه شاید پنج شش سال دیگر هم به عنوان یک جوان بیست و پنج ساله درخواست کنونی ام را تمدید بنمایم.

   می گویید نه، بروید چند تا هش تگ انتخاباتی کاملا ساده و تک کلمه ای مثل #مناظره و #انتخابات و #کاندیدا را در شبکه های اجتماعی چک بنمایید و با جفت چشم های از حدقه بیرون زده تان ببینید شیرین کاری های نسل ما را که  از کوچک ترین سوتی ها دریغ نکردیم و چگونه با ترول ها و خوش مزه بازی هایمان زمین و زمان را به انتخابات دوختیم و افکار خانواده هامان را ده بار در کامنت هامان نشخوار کردیم و فکر کردیم شاخ ترینیم  و حاشیه ساختیم و پرداختیم و جوک گفتیم و نگفتیم و نقد کردیم و نکردیم و از خاتمی ای حرف زدیم که زمان روی کار بودنش هنوزبا ماشین ها و عروسک هایمان ور می رفتیم و طرف موسوی بخت برگشته ای را گرفتیم که از تمام عقایدش به خوش رنگی دست بند های سبز رنگش اعتقاد داشتیم و چون چادر می پوشیدیم و ته ریش و یقه ی آخوندی و انگشتر عقیق بدجور بهمان می آمد طرف اصول گرا ها پرچم بالا بردیم و شعار دادیم و چون اسم چه گوارا در آهنگ شاهین نجفی به گوشمان خورده بود رفتیم قاطی جریان های اصلاح طلب و تهش مثل خروس های لاری سینه را جلو داده و فکر کردیم کریم خان زندی چیزی هستیم چون نا سلامتی عدد سنّمان بزرگ تر مساوی هجده شده و فکر کردیم تمام دنیا و سیاست لعنتی اش در کافه رفتن ها و دور دور های نصف شبی مان (و یا به قول شاعری عزیز شکم و زیر شکم مان) خلاصه می شود.

ما کوچک ترین بویی از سیاست که زیاد است... ما حتّی توانایی کوچک ترین ادّعای تو خالی ای داشتن از سیاست را هم به ارث نبرده ایم.

سیاست را ولش کنید برای همان هایی که انقلاب کردند. خوب کردند یا بد کردند به ما چه؟ تو بستنی ت رو بخور عامو! نوش جوووون.


   گرچه فکر می کنم از یک جایی به بعد باید به جای فیلتر سن، فیلتر های بهتری چپاند برای غربال گری رای دهندگان. بعضی سفاهت ها با بالا رفتن سن محو که نمی شوند هیچ، بدتر ریشه می دوانند.

کافی ست جامعه های کوچک را کمی زیر نظر گرفت. دانشگاه، بانک، مردم داخل اتوبوس، اصلا خود خانواده... به تعداد انگشتان دست هم نمی شود یک نفر را پیدا کرد که حس کنی رای این یک نفر می تواند بوی قورمه سبزی ندهد و خیالت تخت باشد که رایش سازنده است. همه مشتی مستبد و خودخواه خودپرست که نمی توانند حداقل جامعه های کوچکی که به آن ها مربوط است را درست اداره کنند و آن وقت فکر می کنند لابد باید حق رای هم بهشان داد.


پ.ن: ولی انصافا مناظره دیدن کیف داد. جَو غریب باحالی دارد. جَو زدگانیم.