Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ارشمیدس وار

یافتمش، یافتمش...

از ساعت ده شب تا حالا یک چهره رو توی  خیابونمون دیدم که با خانم مسنّی از ماشین پیاده شده و در حال راه رفتن بودند. در نگاه اوّل هرچی به مغز مبارک فشار آوردم نفهمیدم این پیرمرد کیست.

چهار ساعت و بیست و اندی دقیقه به مثال آنتی ویروس که هارد کامپیوتر را زیر و رو می کند، مغزم را جوریدم تا بفهمم طرف که بود. کشو به کشو. عکس ها را بیرون ریختم، مطابقت دادم و اینجور کار ها.

حتما تجربه اش کردید خیلی پیش می آید حس کنید کسی را می شناسید ولی نمی شناسید.

خلاصه بعد از کنکاش ها  الآن می دانم طرف که بود.

حتّی شما هم می دانید.

به جفت چشم هام قسم که مصطفی هاشمی طبا بود که اتّفاقا با یک تنفّر و عجله ی خاصی برای سه ثانیه چشم تو چشم من شد.

می گویم مطمئنّم چون همان موقع که دیدمش نفهمیدم و چهار ساعت طول کشید تا بفهمم کیست، فلذا توهمی نبوده!

باور کنید. 

مجبورید باور کنید. چون اینور مانیتوری ها باور نمی کنند.

ای کاش حداقل آدرس خانه اش را می دانستیم تا بفهمیم اصلا منطقی بوده دیدنش در این سر شهر یا داریم مراحل جنون و دیوانگی را پلّه ای پس از دیگری طی می کنیم؟

مناظره - ۳

   ای کاش، فقط ای کاش این انتخابات یک ماه و نیم دیر تر برگزار می شد. واقعا دلم می خواد می رفتم توی یه ستاد یکی از کاندید ها فعّالیت انتخاباتی می کردم: تراکت می دادم دست مردم...  سینه سپر می کردم شعار تبلیغاتی می دادم... دستبند پارچه ای پخش می کردم... تیزر می چسبوندم رو در و دیوار... تا نصف شب می نشستیم دور هم حزبی ها چرت و پرت می گفتیم. رو راست بخوام باشم هم زیاد واسم مهم نیست چه کاندیدی. صرفا از جوّش خوشم می آد. معلوم نیست تا چهار سال دیگه من چه بلایی سرم اومده باشه. دلم می خواد تجربه ش کنم ولی مثل همیشه نمی تونم چون یه شور بخت تمام عیار بودم و هستم و انگاری هرچی نرسیدن به علایق هست، پای حساب من نوشتن از ابتدا.


   مناظره ی سوم رو هم دیدم. اگر بخوام فقط از روی مناظره ها قضاوت کنم، بعد از بستنی شکلاتی انصافا رایم رو به نفع مصطفی هاشمی طبا می نداختم تو سبد. کسی که پیش بینی می کنم اگه کنار نره، کمترین رای رو می آره. من از این بشر خوشم می آد و همین واسم کافیه. از اون ابروی همیشه بالا رفته ش. از موهای سرتاسر سفیدش که دیدنش همیشه حالم رو خوب می کنه. ازاینکه وقت کم نمی آره و با متانت تمام چیزی رو که لازم باشه می گه. به موقع شروع می کنه و به موقع تموم می کنه. از اینکه سعی نمی کنه بقیه ی کاندید ها رو قهوه ای کنه.  هر وقت لازم باشه از یه جناح دفاع می کنه، هر وقت هم صلاح ببینه همون جناح رو به چالش می کشه. از این خوشم می آد که منطقی حرف می زنه. از اینکه سرش تو کار خودشه و دنیاش دنیای خودشه. از اینکه بی شیله پیله س. از اینکه براش مهم نیست وقتی حیدری (مجری مناظره) برای بار دوم با میرسلیم اشتباهش می گیره و رسمابا این کار تبدیلش می کنه به جوک صد ها صفحه ی مجازی. از مظلومیتش خوشم می آد. از اینکه یه دور  حواسشون نبود و نزدیک بود بهش فرصت صحبت ندن و با مظلومیت تمام برگشت گفت اگه اجازه بدید نوبت نقد منه! من از هاشمی طبا خوشم می آد چون واقعا بلد نیست سیاست رو به لجن بکشه مثل بقیه و البته اینم می دونم که همین امر باعث می شه رای نیاره. من از منش و اخلاق این مرد سپید مو خوشم می آد و حس می کنم دوست دارم این آدم رو با آرامش خالصش در راس حکومت ببینم که دقیقا با همین ابروی بالا رفته ش داره کاملا جدّی تصمیم گیری می کنه. من مرید پیرمرد هفتاد ساله ی کاندیدی شدم که یک و نیم دقیقه ی خالص از وقت جمع بندی نهایی ش رو (دقیقا زمانی که سرنوشت ساز هست برای هر کاندیدی چون میلیونی می تونن رای ها رو با یک جمله از این سبد به اون سبد انتقال بدن) می ذاره تا کودکانه ترین شعر عباس یمینی شریف رو با لحن قشنگ خودش برای ما بخونه و بهمون بفهمونه که لعنتی ها! شما ها هنوز شعر دوران پیش دبستانی تون رو هم درک نکردید... و با لحنی تاسف بار تهش اضافه کنه... آزاد باش ای ایران، آباد باش ای ایران... اصلا شما کل فضای مجازی رو بجورید، سطر به سطر. عمرا یک مطلب پیدا کنید که تخصّصی به این کاندید پرداخته باشه. همه ش شده کل کل... دعوا... به گند کشیدن هم دیگه... کی کی رو قشنگ تر شست پهن کرد رو بند رخت... و این مرد، کسیه که در این قالب ها نمی گنجه و نمی تونن بگنجوننش حتّی. و برای همین از نظر من قابل ستایشه.


# اینم بنویسم که پیروز قطعی این مناظره ایزوفاگوس بود و لا غیر. چون دقیقا در انتهاش از علامه طباطبایی و مجموعه سلام خبر رسید که بچّه تون توی آزمون ها قبول شده و می تونید بیایید برای ثبت نام. و ما با دمبمان گردو شکنان که دو تا از مدرسه های بنام تهران بهمون اجازه دادن تا با پرداخت شهریه ی حداقل هفت میلیون تومنی، آینده ی بچّه مون رو تامین کنیم. چه پوچ. اون زمانی که من  در رشته ی پزشکی دانشگاه یک شهرستان، مشروط به شهریه قبول شده بودم خیلی واسم واضح بود  که انتخابش نمی کنم. اصلا قبولی حساب نمی کردم این رو. دقیقا مثل این بود که کلمه ی مردود رو دیده باشم اون پایین و تا یک روز تمام مثل نشئه ها در و دیوار رو نگاه می کردم که حالا کاری ندارم که به زور ردم کردند رفت. ولی امروز داریم خوش حالی می کنیم که مدارس غیر انتفاعی در پایه ی هفتم برای بچّه ی ما جا دارند و خودش هم که تلفن به دست گرفته و برای خاله و مادر بزرگ از افتخاراتش نطق می کند. خنده دار نیست؟ دنیا چه قدر کوچیکه. اگر یکی از این مدارس رو براش انتخاب کنیم، تا ایشون دیپلم بگیره، با همون پول و بسی کمتر منم مدرک پزشکی م رو گرفته ام! کاش که تیزهوشانت رو هم به همین خوبی ترکونده باشی بچّه جان.