Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بوق زدن، ممنوع!

ولی به وضوح یادمه، بچه که بودم شش ساله این ها، علاقه ی عجیبی به حفظ کردن تابلو های آیین نامه داشتم،

چون یا پدرم یا مادرم امتحان آیین نامه ی راهنمایی رانندگی داشتند.

و از اون زمان به بعد، 

جدی جدی فکر می کردم با هر بوق زدن جلوی بیمارستان یکی از مریض های اون تو می میره!


پس می تونید بفهمید من چه موجود قانون مداری بودم از همون بچگی و چه قدر احترام به قوانین در ذهنم پر رنگ و مهم بوده و هست. 

باورتون نمی شه وقتایی که ماشین از جلوی بیمارستان رد می شد، من وحشت ناک سکته می کردم! چون همه اش می ترسیدم الانه که کسی بوق بزنه و اون داخل بیماری بمیره. همیشه در تمام مدت عبور از جلوی بیمارستان ها، نفسم رو عمیق حبس می کردم و گوش هام رو می گرفتم تا در بی سر و صدا ترین حالت ممکن از جلوی بیمارستان رد بشیم.

نمی دونم چرا هیچ کس هم بهم توضیح نمی داد درسته که بوق زدن ممنوعه جلوی بیمارستان، ولی حالا اگر کسی بوق بزنه لزوما مریضی نمی میره اون تو. من خیلی استرس داشتم سر این قضیه. استرس وحشت ناکی که عمرا هیچ کدومتون درک نمی کنید. امروز تابلوی بوق زدن ممنوع جلوی بیمارستان رو که دیدم پس از مدت ها یادش افتادم و ... [سیگار] [سیگار]

و یه نفس عمیق می کشم. چون الان با خیال راحت می توانم با این ترس کودکی مقابله کنم و دیگر برام مهم نباشه.


تسویه

امروز در های جدیدی از ابواب معرفت به روم گشوده شد.

تسویه حساب.

من امروز با همچین فرآیندی آشنا شدم، اینقد باحاله که نگو. دل همه ی دانش جوهایی که فقط یه بار تجربه ش می کنن بسوزه.

می ری دم همه ی اتاق ها می گی  تق تق سلام اومدم برا تسویه، چشم بسته یه امضا می ندازن پای برگه ت می گن شیفت بده به اتاق بعدی.

آقا خیلییییی هیجان انگیز بود. خوشم اومد. با کلّی آدم مجبوری در حد تک کلمه حرف بزنی امضا و مهر بگیری. 

راستی آره من دیوونه ی امضا جمع کردن بودم یه زمانی. و نه امضای آدمای مشهور. امضای هر کسی که بشه.  الآنم شاید باشم هنوز.


اوّلین جا که رفتم، یه آقایی بود بهم نگاهی از سر دل رحمی کرد و با لبخند گله گشاد گفت: "ببین جوون یه چیزی می گم یاد بگیر، تا آخر عمرت هر وقت بخوای کار اداری انجام بدی بیخ ریشته."

یاد اون داستان معروفه (از مثنوی) افتادم که پرندهه قراره در ازای آزادی ش صیاد رو سه تا نصیحت کنه ولی پند آخر رو نمی گه می ذارش تو خماری...

حالا منم به شما جوانان منتقل می کنم حرفاشو، با هم تا آخر عمر به کارمون بیاد.


آن بزرگ فرمود: " هر اداره ای که رفتی، هر کاری که داشتی، هر فرمی که بود، کاری به هیچ کدومش نداشته باش. اوّل فقط برو دبیر خونه ی اون اداره."

بعد من هم چنان داشتم نگاش می کردم که پند های بیشتری واسه زندگیم بگیرم، گفت بچّه چرا داری بر و بر منو نگا می کنی گفتم برو دبیر خونه. :|


کلا من تا امروز نمی دونستم دبیرخونه به چه دردی می تونه بخوره و فلسفه ی وجودش تو اداره ها چیه. بحث اینه که گویا مثل گزارش ورود و خروج ارباب رجوع به اداره ها می مونه. اوّل می ری  دبیر خونه می گی سلام من تشریف آوردم به اداره ی شما بدانید و آگاه باشید. تهش هم می ری دبیرخونه بگی آقا من دیگه دارم رفع زحمت می کنم بدانید و آگاه باشید. :))))


دیگه تا آخر عمر هر وقت بخوام برم دبیر خونه حرفای این آقا باحاله (و نه قیافه ش، حافظه ی تصویری در حد پیاز) می آد جلو چشمام. یعنی ببین به همین راحتی می تونید تو زندگی یه نفر حک بشید. با ساده ترین کارهایی که شاید اصلا فکرش رو هم نکنید.



و اینم بنویسم چون یکم احساس گناه می کنم. عین این کاتولیک ها هستن می رن پیش پدر مسیحی اعتراف کنن روانشون آرام شه و بخشوده بشن... عین همونا. :))))) 

یه بخشی هست از مراحل تسویه ی دانشگا، که تو اون مرحله باید کارت دانشجویی ت رو تحویل بدی. فرض کنین... چه وحشت ناک!!! کارتت رو ازت می گیرند. 

من اصلا نمی دونستم که کارت رو می گیرن برای خودشون. یعنی اصلا آمادگی ش رو نداشتم و با کارتم خداحافظی نکرده بودم. بیش از حد آدم شی گرایی ام و پوست بستنی رو هم اگه برام مهم باشه نگه می دارم (و ناموسا دعوا ها داریم سر این قضیه تو خونه چون مادرم که سلطان خونه س معتقده بلافاصله که به یه چیزی نیاز نداری باید پرتش بدی.) حالا کیلگ فرض کن که بدون اطّلاع قبلی می خواستن کارتم رو ازم بگیرن. یه کشو رو کشیدن بیرون توش پر از کارت های فارغ التحصیل ها بود. حس مرگ داشتم. می گفتم نگاه کن ببین تهش اینه. اینا هر کدوم رفتن یه گوشه ای الآن دیگه. کارتاشون کنار هم مونده فقط. 


در همون حالت که غمم گرفته بود... خودم رو شکل گربه ی شرک کردم گفتم: "میشه پس ش بدین یه عکس از روش بگیرم لا اقل؟" دیگه خیلی از سایلنت بودنم مایه گذاشتم که تونستم حرف بزنم حجم مهم بودن رو دریاب.

و متاسّفم خانوم ترسناکه ی پشت ویترین. خیلی متاسفّم. چون حافظه ت فوق العاده ضعیف بود و یادت رفت کارت رو ازم پس بگیری. انگار که یهو از سرت پریده باشه.

منم به روی خودم نیاوردم و سُرش دادم تو جیبم. فرمم رو امضا کردی به این مضمون که: "کارت تحویل گرفته شد." 

ولی الآن دو و بیست و چهار دقیقه ی نیمه شبه... و من چی دارم تو دستام؟ به میمنت حافظه ی داغون شما...

یو ها ها ها. یه کارت خوشگل دانشجویی یادگاری. ایناهاش تو دستامه. نرفته تو صندوق کارت های اوراق شده.

حس دزد دریایی بودن رو دارم واقعا.

انگار که غنیمت باشه. 

کلاهاتونو بردارید به احترام دزد دریایی قرن کاپیتان جک اسپارو.


خیلی جا ها رفتم. از تنوّع آدما خوشم می اومد. خیلی. هی قیافه هاشون عوض می شد. صداشون. رفتار هاشون. اگه گند اخلاق بودن می گفتی با خودت که شاید تو اتاق بعدی یه آدم هیجان انگیز تر به تورم بخوره. مثل باز کردن کادوی توّلد بود. هرکدوم با یه مدل روبان و کاغذ کادو و دست خط. یعنی ببین کیلگ واسه من که تقریبا هیچ جمعی ندارم برم توش و اکثرا خودم رو معاف می کنم از دیدن آدما و در می رم از زیرش، اینکه هی آدم های مختلف مجبور بودن به عنوان ارباب رجوع تحمّلم کنن و تک کلمه ای با هم حرف بزنیم و تهش تشکّر کنم و آرزوی موفّقیت بشنوم و برم سی خودم حس باحالی داشت.


تازه یه جا رفتم ازم شماره پایان نامه خواستن. :))))) بعد که توضیح دادم برای نقل و انتقالاته، بهم گفت:" آره می گم چرا اصلا قیافت به فارغ التحصیل ها نمی خوره ها!" یعنی قشنگ یه آدم پیرِ تکیده ی چروکیده ی خشکیده روحِ افسرده رو به عنوان فارغ التحصیل قبول دارن فقط. باید جوونیت رو بدی، فارغ التحصیل شی. ای تف تو...


بیمارستان رفتم حتّی. دیگه خیلی واااااو. بچّه های هم سنّ من له له می زنن و هنوز بیمارستانی که قراره توش کار کنن رو ندیدن چون وقتش نرسیده. انگار که حلوا پخش می کنن. ولی من رفتم دیدمش دلشون بسوزه. هرچند حسّی نداشتم واقعا. بار ها از طفولیت رفتم بیمارستان، جذابیتی نداره برام.


به هر حال شازده کوچولو بود که داستان سفرش به اخترک های مختلف رو تعریف می کرد... اخترک سوزنبان. اخترک مردی که همه چیز را می خرید. اخترک تاجر پیشه. امروز برای من دقیقا همون.