Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تسویه

امروز در های جدیدی از ابواب معرفت به روم گشوده شد.

تسویه حساب.

من امروز با همچین فرآیندی آشنا شدم، اینقد باحاله که نگو. دل همه ی دانش جوهایی که فقط یه بار تجربه ش می کنن بسوزه.

می ری دم همه ی اتاق ها می گی  تق تق سلام اومدم برا تسویه، چشم بسته یه امضا می ندازن پای برگه ت می گن شیفت بده به اتاق بعدی.

آقا خیلییییی هیجان انگیز بود. خوشم اومد. با کلّی آدم مجبوری در حد تک کلمه حرف بزنی امضا و مهر بگیری. 

راستی آره من دیوونه ی امضا جمع کردن بودم یه زمانی. و نه امضای آدمای مشهور. امضای هر کسی که بشه.  الآنم شاید باشم هنوز.


اوّلین جا که رفتم، یه آقایی بود بهم نگاهی از سر دل رحمی کرد و با لبخند گله گشاد گفت: "ببین جوون یه چیزی می گم یاد بگیر، تا آخر عمرت هر وقت بخوای کار اداری انجام بدی بیخ ریشته."

یاد اون داستان معروفه (از مثنوی) افتادم که پرندهه قراره در ازای آزادی ش صیاد رو سه تا نصیحت کنه ولی پند آخر رو نمی گه می ذارش تو خماری...

حالا منم به شما جوانان منتقل می کنم حرفاشو، با هم تا آخر عمر به کارمون بیاد.


آن بزرگ فرمود: " هر اداره ای که رفتی، هر کاری که داشتی، هر فرمی که بود، کاری به هیچ کدومش نداشته باش. اوّل فقط برو دبیر خونه ی اون اداره."

بعد من هم چنان داشتم نگاش می کردم که پند های بیشتری واسه زندگیم بگیرم، گفت بچّه چرا داری بر و بر منو نگا می کنی گفتم برو دبیر خونه. :|


کلا من تا امروز نمی دونستم دبیرخونه به چه دردی می تونه بخوره و فلسفه ی وجودش تو اداره ها چیه. بحث اینه که گویا مثل گزارش ورود و خروج ارباب رجوع به اداره ها می مونه. اوّل می ری  دبیر خونه می گی سلام من تشریف آوردم به اداره ی شما بدانید و آگاه باشید. تهش هم می ری دبیرخونه بگی آقا من دیگه دارم رفع زحمت می کنم بدانید و آگاه باشید. :))))


دیگه تا آخر عمر هر وقت بخوام برم دبیر خونه حرفای این آقا باحاله (و نه قیافه ش، حافظه ی تصویری در حد پیاز) می آد جلو چشمام. یعنی ببین به همین راحتی می تونید تو زندگی یه نفر حک بشید. با ساده ترین کارهایی که شاید اصلا فکرش رو هم نکنید.



و اینم بنویسم چون یکم احساس گناه می کنم. عین این کاتولیک ها هستن می رن پیش پدر مسیحی اعتراف کنن روانشون آرام شه و بخشوده بشن... عین همونا. :))))) 

یه بخشی هست از مراحل تسویه ی دانشگا، که تو اون مرحله باید کارت دانشجویی ت رو تحویل بدی. فرض کنین... چه وحشت ناک!!! کارتت رو ازت می گیرند. 

من اصلا نمی دونستم که کارت رو می گیرن برای خودشون. یعنی اصلا آمادگی ش رو نداشتم و با کارتم خداحافظی نکرده بودم. بیش از حد آدم شی گرایی ام و پوست بستنی رو هم اگه برام مهم باشه نگه می دارم (و ناموسا دعوا ها داریم سر این قضیه تو خونه چون مادرم که سلطان خونه س معتقده بلافاصله که به یه چیزی نیاز نداری باید پرتش بدی.) حالا کیلگ فرض کن که بدون اطّلاع قبلی می خواستن کارتم رو ازم بگیرن. یه کشو رو کشیدن بیرون توش پر از کارت های فارغ التحصیل ها بود. حس مرگ داشتم. می گفتم نگاه کن ببین تهش اینه. اینا هر کدوم رفتن یه گوشه ای الآن دیگه. کارتاشون کنار هم مونده فقط. 


در همون حالت که غمم گرفته بود... خودم رو شکل گربه ی شرک کردم گفتم: "میشه پس ش بدین یه عکس از روش بگیرم لا اقل؟" دیگه خیلی از سایلنت بودنم مایه گذاشتم که تونستم حرف بزنم حجم مهم بودن رو دریاب.

و متاسّفم خانوم ترسناکه ی پشت ویترین. خیلی متاسفّم. چون حافظه ت فوق العاده ضعیف بود و یادت رفت کارت رو ازم پس بگیری. انگار که یهو از سرت پریده باشه.

منم به روی خودم نیاوردم و سُرش دادم تو جیبم. فرمم رو امضا کردی به این مضمون که: "کارت تحویل گرفته شد." 

ولی الآن دو و بیست و چهار دقیقه ی نیمه شبه... و من چی دارم تو دستام؟ به میمنت حافظه ی داغون شما...

یو ها ها ها. یه کارت خوشگل دانشجویی یادگاری. ایناهاش تو دستامه. نرفته تو صندوق کارت های اوراق شده.

حس دزد دریایی بودن رو دارم واقعا.

انگار که غنیمت باشه. 

کلاهاتونو بردارید به احترام دزد دریایی قرن کاپیتان جک اسپارو.


خیلی جا ها رفتم. از تنوّع آدما خوشم می اومد. خیلی. هی قیافه هاشون عوض می شد. صداشون. رفتار هاشون. اگه گند اخلاق بودن می گفتی با خودت که شاید تو اتاق بعدی یه آدم هیجان انگیز تر به تورم بخوره. مثل باز کردن کادوی توّلد بود. هرکدوم با یه مدل روبان و کاغذ کادو و دست خط. یعنی ببین کیلگ واسه من که تقریبا هیچ جمعی ندارم برم توش و اکثرا خودم رو معاف می کنم از دیدن آدما و در می رم از زیرش، اینکه هی آدم های مختلف مجبور بودن به عنوان ارباب رجوع تحمّلم کنن و تک کلمه ای با هم حرف بزنیم و تهش تشکّر کنم و آرزوی موفّقیت بشنوم و برم سی خودم حس باحالی داشت.


تازه یه جا رفتم ازم شماره پایان نامه خواستن. :))))) بعد که توضیح دادم برای نقل و انتقالاته، بهم گفت:" آره می گم چرا اصلا قیافت به فارغ التحصیل ها نمی خوره ها!" یعنی قشنگ یه آدم پیرِ تکیده ی چروکیده ی خشکیده روحِ افسرده رو به عنوان فارغ التحصیل قبول دارن فقط. باید جوونیت رو بدی، فارغ التحصیل شی. ای تف تو...


بیمارستان رفتم حتّی. دیگه خیلی واااااو. بچّه های هم سنّ من له له می زنن و هنوز بیمارستانی که قراره توش کار کنن رو ندیدن چون وقتش نرسیده. انگار که حلوا پخش می کنن. ولی من رفتم دیدمش دلشون بسوزه. هرچند حسّی نداشتم واقعا. بار ها از طفولیت رفتم بیمارستان، جذابیتی نداره برام.


به هر حال شازده کوچولو بود که داستان سفرش به اخترک های مختلف رو تعریف می کرد... اخترک سوزنبان. اخترک مردی که همه چیز را می خرید. اخترک تاجر پیشه. امروز برای من دقیقا همون. 

روز دانش آموز!

من، کیلگ.

اینجا، خونه ای که حدودا ده روزه ندیدمش.

امروز، روز دانش آموز.

وحی نازل می شود:

کیلگارا! ای دانش آموزیده.

از این به بعد آموزیدن کافیست....

من بعد دانش را خواهی "جست".


پارسال این موقع بغض داشت خفم می کرد که دیگه نمی تونم دانش آموز باشم.

امسال واقعا آی دو نات کِیر اِنی مُور!  چون هیچ کی دو نات کِیر اِنی مُور... چرا من باید دو کِیر در حال حاضر؟! :|

بذار با دانشجو بودنمون حال کنیم یه دیقه کیلگ.

با ترمکی بودنمون، با جوون بودنمون، جوگیر بودنمون، حتی با غربتمون تو این شهر کوچیک با دانشگاه خاص خودش.

می گذره در هر صورت. ذوق کن به امید  شونزده آذر ای دانش آموزیده ی تازه دانش جوینده.


+البته عرض شود که من دانش رو در حال حاضر هیچ کاریش نکردم! :| در واقع تو این یک ماه و اندی هر کاری انجام دادم جز جستن دانش. از آموزیدن هم که پرت شدیم بیرون. ول معطل فلن!


+دارم فکر می کنم اگه پارسال این پست الآنم رو بهم نشون می دادن در روز دانش آموز و بهم می گفتن این دست نوشته ی توست در سال بعد در چنین روزی، سکته ی قلبی می کردم یا سکته ی مغزی... :| :| :|


من پرم از انرژی مثبت. مثل آبان پارسال. باید پر باشم در واقع. دارم سعی می کنم باشم راستش! ولی نمی تونم دروغ بگم. دلم تنگه. خیلی. خیلی. واقعا حسش می کنم. اون خلا رو. سر کلاس های فیزیک پزشکی کمبود سیمپل رو. سر کلاسای حاج آقا کمبود چوگان رو. سر کلاسای ادبیات کمبود دیلاق رو. یه چیزی کمه. شایدم اضافه ست... نمی دونم.

ولی بازم همون حس گرم و قشنگ قدیمی رو دارم. به نحسی آبان ماهی که هیچ وقت کیکش گیر ما نمی اومد و جایزه ش به تف هم نمی ارزید. هنوزم حسش می کنم و ته دلم خاطراتم قلقلکم می ده.

من دیگه دانش آموز نیستم. ولی این باعث نشده که احساساتم دگرگون شن. این خیلی خیلی خیلی بیش از حدی که خودم هم فکرش رو می کنم آرومم می کنه. و خب؛ خیلی خُداس! :{


#پی نوشت اول:

داشتم فکر می کردم...

آره! من دانشجو ام.

با وجودی که کتاب کنکورام هنوز کف اتاق ریخته و هر روز صبح لگد مالشون می کنم قبل از بیدار شدن. رکوردی که فکر نکنم کسی تو ایران داشته باشتش!

من دانشجو ام...

ولی وقتی می خوان ازم بپرسن می گن چه خبر از مدرسه؟ منم جواب می دم که معلمامون فلان...

من دانش جو ام...

ولی هنوز تو دفتر های دبیرستانم جزوه می نویسم و کلاسور ندارم.

من دانشجو ام...

ولی رفتارام همون رفتار دانش آموزانه ست... گویی زورزورکی دانشجو شده باشم.


#پی نوشت دوم:

و بازم خواب گذشته ای که مرا ول نمی کند!

خواب دیدم یخ بهم زنگ زده می گه تا الآن همه چی اشتباه شده بود. گزارش کار ها رو بده من قراره بنویسم. و من بدون پرسیدن اینکه تو که تو دانشکده ی ما نیستی از خوشحالی بال در می آرم که یه کامپیوتر بلد قراره گزارش کار رو بنویسه و اینبار حداقل متن انگلیسی قراره چپ چین بشه تو تایپ!

خواب دیدم رفتم پیش سیمپل. کاری که در دنیای واقعی هم باید انجامش بدم و جراتش رو ندارم. بعدش چی شد؟ هیچی ! با هم گریه می کردیم. اون به حال من. من به حال خودم. آدم تا این حد ضعیف النفس که جلوی معلمش بزنه زیر گریه؟ هرچند خیلی بیشتر از یه معلم بود واسم... ولی الآن عین خیالش هم نیست. داره درسش رو میده تو مدرسه. کیلگ چی شد؟ مگه مهمه اصن؟ رفته به درک لابد!