Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ماه عسل

بیشتر از اون سرعتی که پارسال گفتم با آهنگ مرتضی پاشایی تو تیتراژ خیلی حال میکنم و همه ی دوستان گفتن ما حال نمی کنیم برو بمیر با این سلیقه هات؛

امسال می گم با آهنگ تیتراژ ماه عسل می خوام بالا بیارم و انتظارش رو دارم که بقیه بیان بگن بازم سلیقه ت تو دیوار مونده هم چنان!

وقتی گوشش می دم صرفا حس می کنم یه عروس داماد دارن می رن ماه عسل! همین. :|

همون بهتر اینقدر دیر دانلودش کردم که کمتر بخوره تو ذوقم.

صرفا تنها قسمتی که جالب بود تیکه ی "من و تو و عشق جدا شده از دلهره" بود. اونم نه به خاطر مفهوم نه چندان جالبش. به خاطر ریتم صدای خواننده ش. اینکه هی منتظر بودم نفس تازه کنه و بقیه ش رو بخونه ولی تا تهش رو یک نفس خوند.


در عوض؛

این اطمینان رو می دم به احسان جان که برای یه بار تونسته تا حدودی خواجه خمیری نباشه. تیتراژ آخر خوب بود. البته خوب بودنش فقط تو همون تیکه هایی خلاصه می شه که تو تیتراژ پخش می کنن. نه بیشتر. بقیه ش اضافه ست به نظرم. وقتی مفهومش رو تو همون چند خط القا می کنه چرا اینقدر زیاد باشه؟

شاید بیشتر که گوشش دادم بفهمم عالی هم هست اون تیکه های خاص و کوتاه. :{

خصوصا اون جایی که دم افطار من از تو اتاقم با شنیدن  "حال هیشکی تو دنیا"؛ هوار می زنم : "بد تر از حال من نیست...!"

خیلی حال میده جدا! حرف که نمی زنم کلا تو خونه. اینم از نحوه ی ارتباطم با خانواده. :)))


چند تا اظهار نظر دیگه:


+"هر شب، دلم دریای آتیشه، ازین بد تر مگه می شه؟"


این تیکه با یه صدای خیلی زیر تر می شد خونده شه! جاش رو داره که که در حد جیغ بنفش یه دختر زیر بخونیش. و واقعا به نظرم خیلی دل نشین تر می شد این گونه! البته اینم هست که صدای این بشر از اول تو ذوق می زد... شاید همین لحن با صدای یه خواننده ی دیگه خیلی خیلی خیلی بیشتر غوغا می کرد.

هر دم بهتر بود از هر شب.

و اینکه صرفا در حد یه reminder بگم که این تیکه رو گوش بدید ولی باور نکنینش! خدایی که می گن هست در هر لحظه یه سناریوی افتضاح تر واستون تو دامنش داره و دقیقا منتظره که بگین: از این بدتر مگه می شه؟


+"دردی رو زمین بد تر از همین درد تنها شدن نیست...!"


هاه. این تیکه دیگه جدا واسه من یکی نبود. من عاشق تنهایی م. اون قدری که کلافه می شم وقتی نمی ذارن تنها باشم. نه منزوی طور. ولی واقعا حالم به هم می خوره از تنها نبودن منجر به تحمل یه سری آدم تصنعی. یه زمانی اذیتم می کرد که به اندازه ی انگشت های دستم هم دوست و رفیق نداشتم و هیچ کس روحیاتم رو درک نمی کرد و با بقیه اصلا بهم خوش نمی گذشت. بعدش یاد گرفتم که با تنهایی هام بیشتر می تونم حال کنم تا با آدم های دور و برم. شاید این خودش دلیلی باشه بر لال بودن گاه و بیگاهم. دیگه خودم به اندازه کافی تصنعی هستم. تحمّل خودم بسه. چرا باید زیاد تر کنم این حال به هم خوردگی رو؟!

حتی این یه مدّت بعد کنکور خیلی بیشتر از قبل  دلم می خواد فقط من باشم و آب و غذا و هوا و زمین و یه خونه ی خیلی خالی بزرگ سفید و فکرام و سکوت. منتها نمی دونم چرا بیشتر از هر زمانی دورم رو شلوغ می کنن نامردا. همین یه دل خوشی هم ازمون می گیرن. می بینی تو رو خدا کیلگ؟! :|

می گن دیگه هر کی تنهات بذاره خدا که نمی ذاره. ولی من خیلی وقته حس می کنم خدا تنه...

.

.

.

خودم هم باورم نمی شه درست. داشتم می نوشتم تنها. می خواستم "الف" ش رو بزنم از روی کیبورد. و خیلی شیک کامپیوترم خاموش شد جلو ی چشمام.

و وقتی رفتم چک کردم نه فیوزی پریده بود و نه کسی دو شاخه ای به پریز وصل کرده بود. کامپیوترم صرفا خاموش شد. خیلی خود جوش و ناگهانی و کاملا بی دلیل و تا حدی ترسناک. و بعدش دوباره بی هیچ زحمتی روشنش کردم که بیام بنویسم گویا نباید اون جمله ی بالا رو ادامه بدم. گویا قرار نبوده که نوشته شه!


#بعدا نوشت: واقعا یه حس ترس عجیبی رو دارم تو دلم همین الان الان و تپش قلب خیلی مزخرفی گرفتم در حد روز المپیادم. هنوزم نمی تونم بفهمم چرا این لعنتی خاموش کرد. کامپیوتر با منطق طرفه. مگه می شه هر وقت دلش خواست خاموش کنه؟! کله مکعبی احمق. یه دلیل خیلی منطقی می خوام که بگی چرا خاموش کردی؟!

مگر می شود؟

جمله ی زیر... یکی از معدود جمله هایی ه که در وصف خدا خوندم و مقابلش جبهه نگرفتم یا زیر لبم نگفتم چقدر شورش می کنین! درکش کردم. حرف به حرفش رو...



مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد؛

                                                  خداوند دانه های انار...؟


   +می خواستم ذکر نکنم. چون می دونم دیگه همه از این جَو خسته شدن! ولی گفتم شاید حس من به هوار تا خواننده هام (!) القا نشه. این جمله رو توی اینستاگرام مرتضی پاشایی خوندم. با خودم فکر می کنم وقتی یه آدم سرطانی چنین حسی به خداش داره... ما باید دقیقا خدا رو چه جوری دوست داشته باشیم؟


  +شاید یه کم لوس باشه... ولی انار ها برام مقدس تر شدن این روز ها. به خاطر شعر های سهراب به اندازه ی کافی قداستشون رو به رخم می کشیدن. این جمله که دیگه "کن ف یکون" کرد.


  + یکی از دوستان می فرمود در حق ذرّت بی انصافی شده! عقیده داشتند که ذرت هم می تواند صد دانه یاقوت باشد. حالا صد دانه یاقوت که نه... مثلا صد دانه کهربایی چیزی... بی راه هم نمی گفت. ولی باز هم انار قداست خودش رو داره!

نمی دونم چرا واقعا!

علی رغم اینکه اصلا خفن نیستم، یه احساس آرامشی تموم وجودم رو گرفته امسال.

و یه ایمان قوی به اینکه به اون چیزی که حقمه می رسم. حالا آیا اون چیزی که حقمه خوبه که اینقدر خوش خیالم؟ امیدوارم! :|

می دونی چیه؟ حس می کنم تهش پوز همه رو می زنم. بار الها... کمک کن این افکار بیش از وهم و خیال باشد.


" کنکور مثل المپیاد نیست! دیفالتش اینه که هر چقدر پول بدی آش می خوری! "

                                                                                                                 ×غَفی×

حیف. تازه فهمیدم آهنگای مرتضی پاشایی رو چقد می تونستم دوست داشته باشم!

ای کاش زودتر...


# یه امشب جای من باش

جای اونی که چشماش

به در خشک شد ولی عشقش نیومد...


# یه امشب مال من باش

مال مردی که دستاش

به جز دستای تو همراهی نداره...


 آقا اینا رو نخونین مسخره کنین! برین این تِرَک رو از آلبوم "یکی هست" دانلود کنید. ریتمش عاااالیه. معنی ش هم بی خیال. عشق کدوم گوری بود باو؟!


+یکی از بچّه هامون می گفت که مرتضی پاشایی از وقتی سرطان گرفته آهنگ خونده. آدم واقعا در شرایط سخت طلا می شه، نه؟!

یکی رفت...

   می دونی حرفا خیلی تکراری اَن در موردت. یه نفر یه جمله ی  قشنگی گفته، همه میان همون رو طوطی وار تکرار می کنن در باره ت.


   من دوست دارم یه حرف نسبتا جدید بزنم. ولی نمی دونم چی!

این کافی نیست که بگم از صبح تا حالا نتونستم یه کلمه هم درس بخونم از وقتی فهمیدم رفتی؟ خصوصا من که از بیخ و بن با مرگ مشکل دارم.


   حس بدی دارم که خونه مون دقیقا بیخ بیمارستان بهمنه و چه بخوام و چه نخوام باید تحمل کنم این وضع رو! از صبح تا حالا همه جا راه بندونه و گریه و ناله های مردم هم جای خود دارد. هرچند موافقم که مردم دارن شورش می کنن(شور از نوع مزه)! یه کامنت خوندم با عنوان " درود بر مردم مرده پرست ایران زمین! " و واقعا بی راه هم نمی گفت. تا حالا کسی اینقدر بهت توجه کرده بود؟ عمرا! حتی خود من هم اگه این قضیه پیش نمیومد عمرا به این خوبی می شناختمت. ولی خب یه سری از احساسات صرفا پیروی از جمع هست. مردم رو می دیدم: همه موبایل به دست، تبلت به دست جلو بیمارستان!!! به راستی آیا مرگ هم فیلم برداری دارد؟ فکر نمی کنم اصلا زیبایی خاصی برای فیلم برداری داشته باشد. بیش از آنکه نگران تو باشند نگران این بودند که لحظه ای را برای فیلم برداری از دست ندهند.


   خب الان نمی دونم دقیقا دارم چی کار می کنم. با یک مرده حرف می زنم آیا؟ واقعا حس نمی کنم. نمی تونم بفهمم اگه تو مردی این صدای گرمی که تو هدفون پخش می شه مال کیه پس؟ می دونی سی سالگی... واقعا کمه! خیلی کمه. واست خوشحالم که با این که تو این سن رفتی ولی این همه آدم می شناسنت. به یادتن! یه حسی بهم می گه اگه من بمیرم پدر و مادرم هم شاید نیان سر قبرم! بهت حسودی م میشه! یعنی می شه وقتی منم مردم این قدر اشک و آه برام بریزن و بکشن؟ یعنی حتما باید برای مشهور شدن جوان مرگ شد؟ هوووم. نمی دونم!


  صرفا حسرت می خورم که به خودم قول دادم وقتی کنکورم تموم شد برم فول آلبوم خواننده ی " نگران منی " رو دانلود کنم چون احتمال می دادم مثل همون یکی ناب و تک باشه. ای کاش همون موقع که زنده بودی دانلود می کردم و می فهمیدم چقدر خوب احساسات رو توی سطر سطر شعر هات گنجوندی!


  خب حالا دیگر خودت می دانی. اگر دین ما راست بگوید... تو دیگر همه را می بینی. و خواهی فهمید که چند بار با نگران منی اشک ریخته ام. دیگر اشک هایم را از تو یکی که نمی توانم پنهان کنم. حالا واقعا می فهمی چیزی که ساخته ای به راستی محشر است که اشک کیلگارا را در می آورد!!!


+راستی از اون بالا اگر تونستی خدا را با من آشتی بده! جدیدا حس می کنم اَخی تُفی شدم پیشش.

+از این حرص می خورم چرا دقیقا روزی که من فهمیدم اگه بری خیلی ناراحت می شم ، رفتی. دیشب دقیقا داشتم به همین فکر می کردم. امکان داره من انرژی منفی داده باشم؟ نکنه تقصیر منه؟ تا الان که اصلا به فکرت نبودم که حالت خوب بود باو!

+خودتو که نمی شناختم. دلم واسه صدات تنگ می شه!

  

  

مگه میشه باشی و تنها بمونم...

   من هیچ وقت عمرم سعادت این رو نداشتم که خواننده ها رو خوب بشناسم یا خیلی از این آدم های این_لاو_ویت_موزیک باشم.

   به صورت کاملا تفننی ه.از  آهنگی خوشم بیاد دان می کنم می ریزم رو موبایلم،  n بار گوشش می دم. ولی خوب وقتی از یه آهنگ خوشم بیاد... دیگه خفه می کنم خودمو باش. ت

   بحث اینه که این چند وقت می گفتن مرتضی پاشایی حالش بده و بستری ه و اینا. ولی خب من اصلا اسمش واسم آشنا نبود، صرفا ابراز تاسف می کردم از این که سرطان چقد بده و این حرفا!

   آقا زد و دیروز فهمیدیم این جناب پاشایی همون خواننده ی تیتراژ ماه اصل امساله. آهنگی که من دیوونه وار علی رغم اکثر دوستان و آشنایان عاشقش بودم. مخصوصا عجیب ترین و برزخی ترین دوران زندگیم رو با این آهنگ سر کردم. دورانی که المپیاد قبول نشده بودم و باید قبول می کردم که کنکوری ام و بدتر از اون که باید دکتر شم نه مهندس...دورانی که از بی تعلقی نمی دونستم چی کار باید کنم به غیر از آهنگ گوش دادن و ول گشتن تو نت!

   خلاصه این که وقتی این آهنگ رو می شنوم اکثر خاطراتم میاد جلو چشمام. خصوصا خاطرات المپیادم. دیشب که شنیدم مرتضی پاشایی همونی ه که صداش برای من خاطره ساز بوده یه جوری شدم... صدایی که بارها بهش گوش کردم و ازش خسته نشدم.

   الان که بهش فکر میکنم می بینم خیلی هنره که درد به این بزرگی مثل سرطان داشته باشی و بخوای زخم های ریز ریز یه ملت لوس رو با صدات التیام ببخشی.

   میگن حالش بده. میگن ممنوع الملاقات شده. میگن فقد باس دعا کرد. منم دعا می کنم.  جدا از حس هم نوع دوستی یه حس مدیون بودن نسبت بهش دارم. مدیون بودن به کسی که صداش یه زمانی تنها وسیله برای چسبیدن به این زندگی کوفتی بود. ای کاش غیر از دعا کردن کاری از دستم بر میومد.زجر آوره!

و حالا واقعا

من

به جای

تو دارم

زجر می کشم...