Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

بابابزرگ سمپاد

الهیییییی

جواد اژه ای کرونا گرفت مُرد. 

رواست؟

با اختلاف یکی از تکان دهنده ترین قربانی های کرونا بود برای بنده.

من دلم برای شما تنگ می شود بابابزرگ.

خیلی.


پ.ن. چون تو بودی که ثابت کنی آخوندا اونقدر هم کثافت نیستند و در میان خار ها هم می توان یک یاس بود.

برای ایزوفاگوس در یک روز مانده به نیمه ی اردیبهشت

   ایزوفاگوس عزیزم!

   این منم و دارم برای اوّلین بار برایت نامه می نویسم. منظورم این نیست که فردا پس فردا بخواهم بروم پستش کنم ها... نه. منظورم این است که اوّلین باری ست که احساس کردم آن قدری بزرگ شدی که می توانم اسمت را آن بالا، برای مخاطب خاص نوشته ام، بنویسم. شاید هم دلم می خواهد یک نوشته ای از امشب به یادگار داشته باشم تا شاید وقتی بزرگ شدی و ریش و سبیل درآوردی (که الآن دارد از تصوّر قیافه ی ته ریش دارت خنده ام می گیرد!) و بیشتر فهمیدی دنیا چند چند است، درست در همان موقع ها که احتمالا موهای خودم سفید شده و دیگر ذوق الآنم را در چشمانم نخواهم داشت و زندگی از این هم برایم عادی تر شده، درست در این چنین روزی بگذارمش توی یک پاکت و بیاورم بی سر و صدا تحویلت بدهم تا بخوانی اش.

اصلا شاید تا آن موقع مامان یا بابا یا خیلی از اقوام دیگر (که نمی خواهم بنویسم اوّلین نفری که الآن در ذهنم می آید همیشه بابابزرگ است...) مُرده باشند و ما فقط هم دیگر را داشته باشیم و تو با خواندن همین پاراگراف اوّل، ساعت ها زار بزنی. شاید خودم هم موقع خواندن نامه آن جا بودم و با هم زار زدیم. یا شاید هم اصلا گفتی دوست داری نامه را با صدای خودم بشنوی که آن جوری  احتمالا با خواندن این جمله ها صدایم کم کم می لرزد و نامه را به دستت می دهم که ادامه اش را خودت بخوانی چون از صدای لرزان خودم وقت هایی که شبیه آدم های ضعیف می شود متنفّرم حتّی اگر جلوی تو باشد...

   به هر حال اصلا هدف نوشتن نامه این ها نبود. صرفا چون داشتم یک نامه به آینده می نوشتم، احتمال ساده ی چند پیشآمد را در نظر گرفتم و روی کاغذم آوردم. امشب چهاردهم اردی بهشت ماه نود وشش است ایزوفاگوس و فردا صبح که بشود برای تو روز مهمّی ست. پس برای من هم هست. نا سلامتی فردا می خواهی آزمون تیزهوشان بدهی!

   می خواهم برایت بنویسم که دیوانه وار هم آرایی عدد های زندگیت را حس می کنم. تو خیلی خوش شانسی که من را داری ایزوفاگوس. آن موقعی که من آزمون تیزهوشان داشتم، کسی نبود که به کفشش باشد و برایم از این نامه ها بنویسد که لااقل یادم بماند سرنوشتم در چه تاریخی کم کم شروع کرد به رقم خوردن. ولی من الآن هستم که برای تو بنویسم که امروز چهاردهم اردی بهشت ماه است، و چهاردهم اردی بهشت ماه همیشه روز سمپاد است و از قضا امسال چهاردهم اردی بهشت ماه  افتاد پنج شنبه تا تو توی این روز بروی در آزمون ورودی سمپادی که روزش همین امروز است شرکت کنی و اتّفاقا تاریخ تولّدت هم چهاردهم است واحتمالا اگر الآن بروم شماره داوطلبی ات را چک کنم، یک چهارده هم از توی آن در می آورم. و خلاصه، اگر مربوط به خودم می شد با این همه هم آرایی تا الآن یقین حاصل کرده بودم که قبول شدن سر شاخم است و اصلا روز، روز من است و سمپاد به خاطر من همه ی دم و دستگاه و جشن و آزمون ورودی اش را انداخته در چنین روزی.


   ایزوفاگوس. راستش را بگویم نمی دانم قبول می شوی یا نه. یک جاهایی توی درس هات بدجوری جوب می زنی. به فرزی آن زمان های خودم سوال ها را نمی فهمی. بعضی موقع ها یک بدیهی جاتی را ازم می خواهی دوباره و سه باره توضیح بدهم که داغ زده ام می کنی! امشب که ازت می پرسیدم یک سری از فرمول ها از توی مغزت پریده بود. ولی در عوض کلی درس خواندی و سخت کوش بودی که من هرگز نبودم. کلی کتاب تست حل کردی که من برای کنکورم هم عین آدم نکردم. کلی پای داد و هوار های مامان صبوری کردی و با هم درس خواندید که من در زمان خودم فقط بلد بودم به جای این کار ها لج بکشم. بی خیال بودی، زمان کم نمی آوردی و به استفاده از هایلایتر اعتقاد داشتی که باز هم من هیچ کدامش را نبودم. تو برای قبول شدن فقط کمی باد موافق می خواهی. شانس بیاوری فردا طوفان به پا شود. من فقط می دانم بیشتر از خودت برای فردا استرس دارم. تو امشب بغض کرده بودی. انگار که شام غریبانت باشد! می گفتی مطمئنّی نمی توانی قبول شوی و بدجور تقلا می کردی. من سعی کردم کاری کنم آرام شوی. با تو انگشت بازی کردم و گذاشتم برخلاف همیشه شکستم دهی و البتّه خیلی فنّی این کار را انجام دادم تا اوّلش خوب تقلّا کنی و نفهمی که از قصد دارم می بازم. تهش هم چند تا فحش آب دار شوخی شوخی نثارت کردم تا بروی با داروی خواب آوری که مامان در حلقومت ریخت سعی کنی خواب آرامی داشته باشی. ولی ایزوفاگوس... لعنت به زمانه ای که باعث شده تو با این سنّ کوچکت همچین شبی را از سر بگذرانی!


   به قبول شدنت که فکر می کنم یک لبخند می آید روی صورتم، گشاااااد. به این فکر می کنم که اگر حلّی یکی بشوی، مستقیم می روی توی مدرسه ای که من  سال ها آرزوی تحصیل در آن را در خواب هام می دیدم. احتمالا چندتایی از معلّم های قدیمی من را آن جا می بینی و چون فامیلمان شبیه هم است و فامیلی عجیب غریبی هم هست قطعا از تو می پرسند که با کیلگارا نسبتی داری؟ و تو هم لابد بعدش با افتخار سرت را بالا می گیری و باد به غبغب می اندازی و می گویی آره. دریا را می بینی و مثل من تویش غرق می شوی و برایت می گوید که چه جور با فیزیک حل کردن هایم روانی ش می کردم و در عین حال طوری رفتار می کردم اینگار که اصلا وجود خارجی ندارد. احتمالا وقتی دریا را ببینی منشا خیلی از رفتار های عجیب من را درک می کنی. اصلا شاید بتوانی ما را با هم آشتی بدهی! تو می روی و سس خرسی را می بینی و او به تو یاد خواهد داد که کلّه مکعبی یعنی چه. و تازه شانس این را داری که خیلی های دیگر شبیه این ها را ببینی که من نداشتم.


   امشب به من گفتی که کیلگ! نمی شود جایمان را عوض کنیم و تو به جای من بروی آزمون بدهی؟ ایزوفاگوس خل و چل. من از خدایم بود که جایمان با هم عوض می شد. تو همیشه خیلی خوش بخت تر از من بودی. همین که مال قرن بیست یک حساب می شوی ولی من قرن بیستی ام خودش همه چیز را ثابت می کند. من حاضرم همه چیزم را بدهم و جایمان را عوض کنیم. من کوچیکه باشم و تو بزرگه. من همانی باشم که لازم نیست چیزی حالی اش بشود و تو بشوی همانی که باید درک کنی. من بشوم همانی که مامان مدام قربان صدقه اش می رود و تو بشوی همانی که جدی جدی توی چشم هایش زل می زند. من بشوم همانی که کیلگارا را دارم و تو بشوی کیلگارایی که هر راهی که خواست برود همیشه تنها بود و اوّلین قربانی.


    تو که من نبودی ایزوفاگوس! چرا خواستی جایت را با من عوض کنی؟ اصلا حتّی اگر قبول هم نشوی چه غمی داری؟ من که توی زندگیت هستم که مواظب باشم حقّت را نخورند و به زور زندگی را دیکته ات نکنند.اصلا مگر مهم است اگر تو سمپادی نشوی؟ دیگر سمپادی تر از من کی را می خواستی که امشب یکجور غریبانه ای زل زدی تو چشم هام؟ کیلگارا همچین کسی را نداشت. هیچ وقت. ولی تو از صدقه ی سر من از همین الآن می خواهی المپیادی بشوی و بعدش توی دانشگاه ریاضی محض بخوانی! تو یک استقلالی بارسایی دو آتیشه هستی و از خود من بهتر همه ی بازیکن ها و اخبار ها را حفظ هستی! درس مورد علاقه ات ریاضی ست و هرچند ناکام ولی سعی می کنی ادای آن هایی را در بیاوری که چشم هایشان موقع حل کردن سوال خرگوشی می شود. من امروز داشتم ریواس می خوردم و تو به زور هم که شده یک ساقه ی ریواس تلخ را چپانده بودی توی دهنت و سعی می کردی بخوری اش و عُق عُق می کردی چون ریواس دوست نداشتی. تو نسخه ی کپی برابر اصل هشت سال پیش کیلگارایی و آن وقت آمدی به من، به منی که این روز ها همه ی دغدغه ام برگشتن به آن دوران است می گویی بیا جایمان را عوض کنیم؟ این دیگر چه دنیای هردمبیلی ست؟


   کاش قبول شوی. کاش قبول شوی که من بتوانم کیلگارا را با چشم های خودم در حلّی ببینم و حس کنم آرزو ها هم گاهی برآورده می شوند و توهم بزنم که خوش بخت شدم رفت پی کارش چون توی شاخ ترین مدرسه خاورمیانه هستم!


   امشب وقتی خواستی بخوابی، آمدی پیشم و اس ام اس جدیدی که برایم رسیده بود را بلند برایت خواندم. معلّم ریاضی اوّل راهنمایی ام بود...! نوشته بود هنوز چشم های "معصوم" و "باهوش" کیلگارای کوچولو را عین روز اوّل توی ذهنش دارد. من خودم آن چشم ها را به خاطر ندارم. کلی توی آینه زُل زُل کردم ولی نمی دانم آن چشم هایم را کجا جا گذاشتم. توی آینه فقط دو تا چشم بی مصرف می بینم که از کوری، شیشه های عینکش قدر ناخن پای دایناسور قطر دارد. ولی صورت تو را که نگاه کردم همان چشم ها بود. دقیقا همان چشم های هشت سال پیش خودم. و  تو داشتی زیر گریه می زدی چون نگران فردایت بودی و من داشتم زیر گریه می زدم چون دل تنگ گذشته ام بودم. و این بازی کثیفی ست که زمان با چشم های ما کرد ایزوفاگوس.


   پس تو را به خدا فردا برو و قبول شو.  نگذار که عقده اش به دل تو هم بماند. من فرصتش را نداشتم. تو داری. تو فرصتش را داری که آن چشم ها را هشت سال بعد این شکلی سرد و بی روح نبینی عزیز دلم!


اگر هم قبول نشدی به درک. خودم خانه را برایت تبدیل به سمپاد می کنم. قول. باز هم نمی گذارم چشم هایت مثل مال من یکی بشوند.

غلط گیر

ایزوفاگوس-مامان؟!

مامان-چیه؟

-می خوام مدادم رو رنگ کنم...!

-یعنی چی؟

-ببین؛ با این غلط گیر.

-با غلط گیر مدادت رو رنگ کنی؟ مگه می شه؟!

-دورش رو. همینی که سیاهه. دوستش ندارم خیلی ساده ست.

-حیف غلط گیرت نیست؟ خراب می شه.

-نه چرا خراب شه؟

-تموم می شه.

-بذار رنگش کنم دیگه... تموم نمی شه.

-آخه برا چی الکی حرومش کنی؟ گفتم که تموم می شه. نگهش دار برای درسات...

-تو رو خدا. بذار دیگه...

-کاریت ندارم. برو هر کاری که دوست داری بکن. ولی من دیگه پول نمی دم برات غلط گیر بخرم وقتی تموم شد.


# می دونی کیلگ؟ ایزوفاگوس دو ساعت پیش مدادش رو سفید کرد با همون غلط گیر. در واقع تهش هم حرفا و تهدیدای مامانش رو نشنید. شایدم بی خیالی طی کرد ... نمی دونم. من  زمانی اینو فهمیدم که داشتم می رفتم تا بهش بگم: "حاضرم تمام عیدی های امسالم رو بدم برات غلط گیر بخرم تا کاری که دوست داری رو انجام بدی."


منی که حدودا پنج سال تمام عیدی هام رو خرج نکردم، در اون برهه ی زمانی بدون اینکه فکر کنم امسال قراره چه قدر عیدی گیرم بیاد، حاضر بودم تمامش رو بدم به ایزوفاگوس تا غلط گیر بخره. برای زنده نگه داشتن خلاقیت و نوآوری ای که روز به روز بیشتر داره تو دور و اطرافم می میره. برای این که نذارم حس کنجکاوی یه بشر به این سادگی کور بشه. برای اینکه حس می کردم آدم بزرگا هر روز بیشتر از پیش دارن گند می زنن تو روحیه ی بچه ها با این بزرگ بازی هاشون. برای آرمان هایی که نزدیک به هفت سال از طریق مدرسه ی سمپاد نامی چپونده شد تو کله ی من و الآن همه ش ول شده و هراز گاهی یه جرقه ی این چنینی از خودش میزنه...


+بعد از هش تگ نوشت:

موقع نوشتن هش تگ ها به سرم زد: یه غلط گیر گنده واسه کل سیاهی های دنیا. شرطش رو کل عیدی های کسب شده و در شرف کسب من. قبوله؟

سمپاد به من یاد داد...؟

می دونی خیلی اعصابم داغونه...

به جای حال و هوای عید، بچه ها رفتن رو حال و هوای اتمام مدرسه و اینا! هی میری این ور اشک... می ری اون ور لرزش های عصبی بچه ها و آغوش ها و ابراز دل تنگی ها! عکس از اینور.... فیلم از اون ور....

   شکی ندارم که اگه یه دستگاهی ابزاری چیزی بود که میزان دلتنگی ها رو بسنجه، خودم یه تنه رتبه ی اول رو کسب می کردم...

   با یه گپ خیییییییییییییییییلی بزرگ بین من و نفر دوم! چون من از همون اولش فکر اینجا رو می کردم... چه روز هایی که ترس از این اتمام نمی ذاشت یک کلمه درس بخونم... همون موقعی که با آخرین اول مِهرم خداحافظی می کردم! همون موقعی که با گچ های تخته سلفی می گرفتم! همون موقعی که تمام میز های ردیف خودمون رو با اسم جدیدم، ژوزف، پر می کردم... همون موقعی که با آخرین امتحان های ترم یک دبیرستانم خداحافظی می کردم! همون موقعی که با آخرین سمینار مدرسه مون خداحافظی می کردم!!! هی شماهایی که دم از دلتنگی می زنید! اون موقع هایی که من داشتم خداحافظی می کردم کجا بودید؟ چرا اون موقع فقط من بودم که زیادی احساساتی بودم؟!


   شاید تصمیم داشتم اینا رو نگم و برای همیشه تو خودم بریزم... چون اصن دلم نمی خواد کسی رو رنج بدم یا اعصاب خورد کنم.... ولی با دیدن این احمق بازی ها حالم دیگه داره به هم می خوره... و واقعا دلم می خواد به صورت کاملا تصادفی پای یکی از بچه ها مون به اینجا باز شه و اینا رو بخونه و بدونه که تمام این هفت سال چه حسی نسبت به اکثر بچه ها داشتم. آره! جراتش رو ندارم که اینا رو زیر خود مطالبی که الان هر لحظه در مورد خداحافظی شیر می  کنن بذارم. اگه هفت سال تحمل کردم این یه مدت کوتاه رو هم تحمل می کنم. بذار فکر کنن من خیلی اکی بودم در رابطه باهاشون!


   می دونین چیه؟ مدرسه ی ما اصلا و ابدا سمپادی نبود! تو این هفت سال و اندی چیز هایی دیدم و شنیدم که هر لحظه از بودن تو این مدرسه شرمم می شد. برخورد هایی از بچه ها ی مدرسه دیدم که در شان یه سمپادی که هیچ... در شان اون بچه ای که تو روستا یا زیر چادر هم درس می خونه نبود. اصلا قصد ندارم بگم که سمپادی اصلی من بودم. ولی این رو می دونم که الان هم همون حس انزجاری رو دارم که شش سال پیش با اومدن به این مدرسه داشتم. هیچ چیزی برای من تغییر نکرده و واقعا شاید این تنها دلیلم باشه برای راضی بودن از اتمام و خداحافظی ها. 


   از من نشنیده بگیرید. ولی سمپاد خیییییییییییییلی وقته که سمپاد نیست. شاید هنوز بشه رگه هایی از سمپاد رو توی حلی یک و فرزانگان یک پیدا کرد. ولی بقیه ی سمپاد ها فقط گویی بچه ها دور هم جمع شدن که ثابت کنن علی رغم باطن چندش آورشون با بقیه ی چندش آور ها ی دنیا فرقی دارن و به اصطلاح سمپادی هستن. و در واقع با این عمل ریدن، بله ریدن، به سمپاد.


   من بدون شک می گم که در این جمع تلف شدم و به هیچ وجه این جمله رو به حساب غرور  و تکبر خودم نمیذارم. سمپاد جایی بود برای علم اندوزی... برای رشد... ولی من از زمانی که وارد این مدرسه شدم یاد گرفتم که درس همیشه اولویت دومم باشه. خنجری بر  قلب سمپاد و هدف اصلیش. خیلی سعی کردم با این افکار صد من یه غاز بچه ها بجنگم... ولی میدونید اگه تو  یه جماعت هم رنگشون نشی طردت می کنن. می شی اخی تُفی... و من سکوت کردم. از ترس اینکه مبادا همین یک ذره اسم سمپادی هم از روی من بردارند و الان بعد از این همه سال آزادم که هرچی می خوام بگم. آزادم که سمپادی رو که توش بودم قضاوت کنم و به چالش بکشونم.


   نه این که ما اصلا سمپادی نداشتیم تو مدرسه مون. چرا داشتیم. یه سری آدم خیلی خفن داشتیم و داریم. به شخصه تو همین مدرسه ی خودمون سمپادی هایی رو کشف کردم که واقعا لیاقتشون خیلی خیلی از این مدرسه و جوش بالا تره! ولی اونقدر کم که نمی تونه جو گند مدرسه رو درست کنه.

  

   طرف اومده از خاطرات سمپادیش می گه... که ما فلان کردیم و بهمان کردیم و فلان طور شد و یادش به خیر! تو گلوم می مونه اگه نگم: فلانی که این همه کار تو سمپاد کردی! انتظار داری بهت لقب سمپادی قرن رو هم بدیم که سمپاد رو اینقدر خز کردی؟ تک تک متن هایی که نوشته بودی رو خوندم! این کار ها رو می تونستی توی یه مدرسه ی کاملا عادی هم انجام بدی! چرا اومدی تو سمپاد؟ خب می رفتی همین کار های به اصطلاح خاطره انگیزی رو که دلت واسشون تنگ می شه رو توی یه مدرسه ی عادی انجام می دادی! چرا اومدی سمپاد رو به گند بکشی؟


   می دونید بچه ها... دلم از تک تک تون پره! چون هیچ وقت سمپادی نبودین. هیچ وقت. فقط بادی در دماغ داشتید که سمپادی هستین و از بقیه ی هم صنفیان یه سر و گردن بالاتر! شاید بی انصافی باشه. ولی از خنگ هم خنگ تر بودید! و حتی تلاش نمی کردید که این خنگی رو جبران کنید!!! یعینی تقریبا هیچ کدوم از ویژگی های یه سمپادی رو نداشتید... تمام دبیرستان من به دیدن لوس بازی ها و بچه بازی های شماها گذشت. ولی با این حال دلم واسه همه حتی منفور ترین فرد مدرسه مون هم تنگ می شه. به هر حال خاطرات سمپادی بودن من با این ها رقم خورده. نمی تونم پاکشون کنم از مغزم!!!


   +راستی یه چیزی... نود درصد دل تنگی های من برای معلم هامه. کسایی که میشه گفت همیشه از بچه ها فحش می خوردن تو مدرسه ی ما. و من فقط از تدریسشون لذت می بردم. شاید هم شخصیت این لاو ویت معلمی بودم که همیشه از بیشتر معلم ها دفاع می کردم و بچه ها رو نظرهام به همین خاطر حساب چندانی باز نمی کردن! چون تقریبا تو این سه سال آخر همه ی معلم هام برای من فرشته بودن. معلم عقده ای هم زیاد داشتیم. ولی در کل معلم ها تا حدی توی این سه سال آخر تونستن حق سمپاد رو برای من ادا کنن. حقی که  اکثر بچه های مدرسه توی این هفت سال ازم دریغ کردن.