Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دلدادگی به وقت تیر

فکر کنم دیگه از اطرافیان کسی نمونده باشه که براش ده هزار ساعت درباره ی مگوریوم سخن رانی نکرده باشم.

قبلا ها مراعات بیشتری می کردم، موضوعی که بیرون از وبلاگ برام نمود دلشت رو زیاد اینجا پر رنگ نمی کردم که احیانا یک درصد شناسایی نشم با توجه به رفتار محیط بیرونم،

ولی الان کلا و رسما دیگه رد دادم،

بیست و چهار ساعت، اینجا با شما مگوریوم اونجا مگوریوم همه جا مگوریوم...

دوستان و آشنایان و خانواده هم انصافا خوب ساپورت می کنند که تا الان سر به بیابان نگذاشتند با سخن رانی های طویل من درباره ی مگوریوم!

اصلا مغزم دچار فعل و انفعالاتی شده که خدا رحم کنه من موندم چه کار می خواهم بکنم بدون این استاد. 

به مادرم می گم، تو تقریبا هم سن مگوریومی، چرا پس اینقدر با حوصله نیستی...  گفت به منم پول بده واسه حرف زدن، با حوصله می شم.

قرار شده همگی یه فکری به حال من بکنند که دچار سندرم ترک مگوریوم نشم.

چه بر سر من امده است...


امروز این شعر رو در وصف استاد برای دوستم خواندم،


دل داده ام بر باد

بر هرچه بادا باد

مجنون تر از لیلی 

شیرین تر از فرهاد....!


تو. با. من. چه. کردی. مگوریوم.

Spont

یه مریضمون هست که پست کویده و مدت زیادی هست بستریه و رو به بهبودیه... ریه هاش ولی هنوز ناز دارند و لوس بازی در می ارند. می خواهیم کم کم از ونتیلاتور جداش کنیم. 

این پروسه ی جدا کردن از ونتیلاتور یکی از زیبا ترین  روند هایی هست که میشه در بیمارستان به تماشا نشست. اخ. 

چند وقت پیش استاد چشمکی به من زد و گفت: ببینیم خودش چند مرده حلاجه؟

و از اون روز شروع کردیم کم کردن ساپورت دستگاه. عدد ساپورت از دوازده بود. هر روز نیم تا نیم تا یا نهایتا یکی یکی از این عدد کم می کنیم.  شما فرض کنید چه قدر این پروسه صبوری و مراقبت می خواد که عدد به اون بزرگی رو هر روز نیم تا فقط کم کنی... و چه قدر در انتها وقتی جواب می گیری اون صبوری ات بهت می چسبه.

نهایتا  امروز دستگاه رو گذاشتیم رو حالتی که خودش نفس بکشه ولی کمکش کنه.

خانم پرستار به استاد گفت: دکتر نمی کشه ها!

مگوریوم گفت: حالا شب جمعه ست، بگذار به نیابت شب جمعه ببینیم چی می شه. و از اون چشمک های شیطون مخصوص خودش زد و تو چشمام نگاه کرد و خندیدیم!


و مریضه تا اخرین لحظه ای که من icu رو ترک کردم، کشیده بود. پرستاره بهم گفت رمز موفقیتتون این بود که بهش نگفتید دارید جداش می کنید خودش فکر می کنه هنوز داره با دستگاه نفس می کشه! :))))

دلم می خواد از حجم این زیبایی هایی که این روز ها به چشم می بینم بمیرم. چه قدر قشنگ!

نمی دونم به خاطر مشکلات و زخم ها و دغدغه های قدیمم در زمینه ی مرگ و زندگی هست که اینجوری عاشق و دلداده ی ای سی یو شدم یا واقعا زیباست؟

می دونید... اینجا که من هستم اخر خطه. و نمی دونید... عجب ارامش عجیبی داره این اخر خط! انگار دیگه همه چی تموم. ته تهشه. دیگه هیچی مهم نیست. تمرکز فقط بر بقاست. بر دم و بازدمه. و نه بیشتر. فقط همین که... دم... بازدم.

گاهی وقتی یهو از ای سی یو می ام بیرون و موقع رانندگی مردم رو می بینم که سالم اند، صدا دارند، حرکت می کنند و می خروشند، مغزم دچار فروپاشی می شه. هنگ می کنم.

فاصله ی اینور و اونور یک درب... چه قدر می تونه باشه. از تلاش برای یک دم و بازم... تا حرکت و جنبش و شلوغی بی امان.

و فکر کنم بدونید من کدوم سمت درب رو بیشتر دوست دارم،

تقریبا این مدلی ام که، کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم! منم وقتی داخل ای سی یو هستم، اون همه مریض رو به موت که عزرائیل هر لحظه جلوی تخت هرکدومشون مارش می ره رو می بینم، حالم یه جور عجیبی خوب می شه. نمی فهمم چیه، سرمنشا ش کجاست. ولی هست. فکر می کنم خیلی وقته، اینجوری ارامش درونی نداشتم.

ICU