Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Spont

یه مریضمون هست که پست کویده و مدت زیادی هست بستریه و رو به بهبودیه... ریه هاش ولی هنوز ناز دارند و لوس بازی در می ارند. می خواهیم کم کم از ونتیلاتور جداش کنیم. 

این پروسه ی جدا کردن از ونتیلاتور یکی از زیبا ترین  روند هایی هست که میشه در بیمارستان به تماشا نشست. اخ. 

چند وقت پیش استاد چشمکی به من زد و گفت: ببینیم خودش چند مرده حلاجه؟

و از اون روز شروع کردیم کم کردن ساپورت دستگاه. عدد ساپورت از دوازده بود. هر روز نیم تا نیم تا یا نهایتا یکی یکی از این عدد کم می کنیم.  شما فرض کنید چه قدر این پروسه صبوری و مراقبت می خواد که عدد به اون بزرگی رو هر روز نیم تا فقط کم کنی... و چه قدر در انتها وقتی جواب می گیری اون صبوری ات بهت می چسبه.

نهایتا  امروز دستگاه رو گذاشتیم رو حالتی که خودش نفس بکشه ولی کمکش کنه.

خانم پرستار به استاد گفت: دکتر نمی کشه ها!

مگوریوم گفت: حالا شب جمعه ست، بگذار به نیابت شب جمعه ببینیم چی می شه. و از اون چشمک های شیطون مخصوص خودش زد و تو چشمام نگاه کرد و خندیدیم!


و مریضه تا اخرین لحظه ای که من icu رو ترک کردم، کشیده بود. پرستاره بهم گفت رمز موفقیتتون این بود که بهش نگفتید دارید جداش می کنید خودش فکر می کنه هنوز داره با دستگاه نفس می کشه! :))))

دلم می خواد از حجم این زیبایی هایی که این روز ها به چشم می بینم بمیرم. چه قدر قشنگ!

نمی دونم به خاطر مشکلات و زخم ها و دغدغه های قدیمم در زمینه ی مرگ و زندگی هست که اینجوری عاشق و دلداده ی ای سی یو شدم یا واقعا زیباست؟

می دونید... اینجا که من هستم اخر خطه. و نمی دونید... عجب ارامش عجیبی داره این اخر خط! انگار دیگه همه چی تموم. ته تهشه. دیگه هیچی مهم نیست. تمرکز فقط بر بقاست. بر دم و بازدمه. و نه بیشتر. فقط همین که... دم... بازدم.

گاهی وقتی یهو از ای سی یو می ام بیرون و موقع رانندگی مردم رو می بینم که سالم اند، صدا دارند، حرکت می کنند و می خروشند، مغزم دچار فروپاشی می شه. هنگ می کنم.

فاصله ی اینور و اونور یک درب... چه قدر می تونه باشه. از تلاش برای یک دم و بازم... تا حرکت و جنبش و شلوغی بی امان.

و فکر کنم بدونید من کدوم سمت درب رو بیشتر دوست دارم،

تقریبا این مدلی ام که، کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم! منم وقتی داخل ای سی یو هستم، اون همه مریض رو به موت که عزرائیل هر لحظه جلوی تخت هرکدومشون مارش می ره رو می بینم، حالم یه جور عجیبی خوب می شه. نمی فهمم چیه، سرمنشا ش کجاست. ولی هست. فکر می کنم خیلی وقته، اینجوری ارامش درونی نداشتم.

ICU
نظرات 1 + ارسال نظر
شن های ساحل جمعه 25 تیر 1400 ساعت 01:08

خیلی خوشحالم که حال دلت با استادت خوبه خداروشکر

منم خیلی خوشحالم.
به دوستم می گفتم، دو هفته است نمی دونم چه جوری دارم زندگی می کنم. رو ابرام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد