Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

برای ایزوفاگوس در یک روز مانده به نیمه ی اردیبهشت

   ایزوفاگوس عزیزم!

   این منم و دارم برای اوّلین بار برایت نامه می نویسم. منظورم این نیست که فردا پس فردا بخواهم بروم پستش کنم ها... نه. منظورم این است که اوّلین باری ست که احساس کردم آن قدری بزرگ شدی که می توانم اسمت را آن بالا، برای مخاطب خاص نوشته ام، بنویسم. شاید هم دلم می خواهد یک نوشته ای از امشب به یادگار داشته باشم تا شاید وقتی بزرگ شدی و ریش و سبیل درآوردی (که الآن دارد از تصوّر قیافه ی ته ریش دارت خنده ام می گیرد!) و بیشتر فهمیدی دنیا چند چند است، درست در همان موقع ها که احتمالا موهای خودم سفید شده و دیگر ذوق الآنم را در چشمانم نخواهم داشت و زندگی از این هم برایم عادی تر شده، درست در این چنین روزی بگذارمش توی یک پاکت و بیاورم بی سر و صدا تحویلت بدهم تا بخوانی اش.

اصلا شاید تا آن موقع مامان یا بابا یا خیلی از اقوام دیگر (که نمی خواهم بنویسم اوّلین نفری که الآن در ذهنم می آید همیشه بابابزرگ است...) مُرده باشند و ما فقط هم دیگر را داشته باشیم و تو با خواندن همین پاراگراف اوّل، ساعت ها زار بزنی. شاید خودم هم موقع خواندن نامه آن جا بودم و با هم زار زدیم. یا شاید هم اصلا گفتی دوست داری نامه را با صدای خودم بشنوی که آن جوری  احتمالا با خواندن این جمله ها صدایم کم کم می لرزد و نامه را به دستت می دهم که ادامه اش را خودت بخوانی چون از صدای لرزان خودم وقت هایی که شبیه آدم های ضعیف می شود متنفّرم حتّی اگر جلوی تو باشد...

   به هر حال اصلا هدف نوشتن نامه این ها نبود. صرفا چون داشتم یک نامه به آینده می نوشتم، احتمال ساده ی چند پیشآمد را در نظر گرفتم و روی کاغذم آوردم. امشب چهاردهم اردی بهشت ماه نود وشش است ایزوفاگوس و فردا صبح که بشود برای تو روز مهمّی ست. پس برای من هم هست. نا سلامتی فردا می خواهی آزمون تیزهوشان بدهی!

   می خواهم برایت بنویسم که دیوانه وار هم آرایی عدد های زندگیت را حس می کنم. تو خیلی خوش شانسی که من را داری ایزوفاگوس. آن موقعی که من آزمون تیزهوشان داشتم، کسی نبود که به کفشش باشد و برایم از این نامه ها بنویسد که لااقل یادم بماند سرنوشتم در چه تاریخی کم کم شروع کرد به رقم خوردن. ولی من الآن هستم که برای تو بنویسم که امروز چهاردهم اردی بهشت ماه است، و چهاردهم اردی بهشت ماه همیشه روز سمپاد است و از قضا امسال چهاردهم اردی بهشت ماه  افتاد پنج شنبه تا تو توی این روز بروی در آزمون ورودی سمپادی که روزش همین امروز است شرکت کنی و اتّفاقا تاریخ تولّدت هم چهاردهم است واحتمالا اگر الآن بروم شماره داوطلبی ات را چک کنم، یک چهارده هم از توی آن در می آورم. و خلاصه، اگر مربوط به خودم می شد با این همه هم آرایی تا الآن یقین حاصل کرده بودم که قبول شدن سر شاخم است و اصلا روز، روز من است و سمپاد به خاطر من همه ی دم و دستگاه و جشن و آزمون ورودی اش را انداخته در چنین روزی.


   ایزوفاگوس. راستش را بگویم نمی دانم قبول می شوی یا نه. یک جاهایی توی درس هات بدجوری جوب می زنی. به فرزی آن زمان های خودم سوال ها را نمی فهمی. بعضی موقع ها یک بدیهی جاتی را ازم می خواهی دوباره و سه باره توضیح بدهم که داغ زده ام می کنی! امشب که ازت می پرسیدم یک سری از فرمول ها از توی مغزت پریده بود. ولی در عوض کلی درس خواندی و سخت کوش بودی که من هرگز نبودم. کلی کتاب تست حل کردی که من برای کنکورم هم عین آدم نکردم. کلی پای داد و هوار های مامان صبوری کردی و با هم درس خواندید که من در زمان خودم فقط بلد بودم به جای این کار ها لج بکشم. بی خیال بودی، زمان کم نمی آوردی و به استفاده از هایلایتر اعتقاد داشتی که باز هم من هیچ کدامش را نبودم. تو برای قبول شدن فقط کمی باد موافق می خواهی. شانس بیاوری فردا طوفان به پا شود. من فقط می دانم بیشتر از خودت برای فردا استرس دارم. تو امشب بغض کرده بودی. انگار که شام غریبانت باشد! می گفتی مطمئنّی نمی توانی قبول شوی و بدجور تقلا می کردی. من سعی کردم کاری کنم آرام شوی. با تو انگشت بازی کردم و گذاشتم برخلاف همیشه شکستم دهی و البتّه خیلی فنّی این کار را انجام دادم تا اوّلش خوب تقلّا کنی و نفهمی که از قصد دارم می بازم. تهش هم چند تا فحش آب دار شوخی شوخی نثارت کردم تا بروی با داروی خواب آوری که مامان در حلقومت ریخت سعی کنی خواب آرامی داشته باشی. ولی ایزوفاگوس... لعنت به زمانه ای که باعث شده تو با این سنّ کوچکت همچین شبی را از سر بگذرانی!


   به قبول شدنت که فکر می کنم یک لبخند می آید روی صورتم، گشاااااد. به این فکر می کنم که اگر حلّی یکی بشوی، مستقیم می روی توی مدرسه ای که من  سال ها آرزوی تحصیل در آن را در خواب هام می دیدم. احتمالا چندتایی از معلّم های قدیمی من را آن جا می بینی و چون فامیلمان شبیه هم است و فامیلی عجیب غریبی هم هست قطعا از تو می پرسند که با کیلگارا نسبتی داری؟ و تو هم لابد بعدش با افتخار سرت را بالا می گیری و باد به غبغب می اندازی و می گویی آره. دریا را می بینی و مثل من تویش غرق می شوی و برایت می گوید که چه جور با فیزیک حل کردن هایم روانی ش می کردم و در عین حال طوری رفتار می کردم اینگار که اصلا وجود خارجی ندارد. احتمالا وقتی دریا را ببینی منشا خیلی از رفتار های عجیب من را درک می کنی. اصلا شاید بتوانی ما را با هم آشتی بدهی! تو می روی و سس خرسی را می بینی و او به تو یاد خواهد داد که کلّه مکعبی یعنی چه. و تازه شانس این را داری که خیلی های دیگر شبیه این ها را ببینی که من نداشتم.


   امشب به من گفتی که کیلگ! نمی شود جایمان را عوض کنیم و تو به جای من بروی آزمون بدهی؟ ایزوفاگوس خل و چل. من از خدایم بود که جایمان با هم عوض می شد. تو همیشه خیلی خوش بخت تر از من بودی. همین که مال قرن بیست یک حساب می شوی ولی من قرن بیستی ام خودش همه چیز را ثابت می کند. من حاضرم همه چیزم را بدهم و جایمان را عوض کنیم. من کوچیکه باشم و تو بزرگه. من همانی باشم که لازم نیست چیزی حالی اش بشود و تو بشوی همانی که باید درک کنی. من بشوم همانی که مامان مدام قربان صدقه اش می رود و تو بشوی همانی که جدی جدی توی چشم هایش زل می زند. من بشوم همانی که کیلگارا را دارم و تو بشوی کیلگارایی که هر راهی که خواست برود همیشه تنها بود و اوّلین قربانی.


    تو که من نبودی ایزوفاگوس! چرا خواستی جایت را با من عوض کنی؟ اصلا حتّی اگر قبول هم نشوی چه غمی داری؟ من که توی زندگیت هستم که مواظب باشم حقّت را نخورند و به زور زندگی را دیکته ات نکنند.اصلا مگر مهم است اگر تو سمپادی نشوی؟ دیگر سمپادی تر از من کی را می خواستی که امشب یکجور غریبانه ای زل زدی تو چشم هام؟ کیلگارا همچین کسی را نداشت. هیچ وقت. ولی تو از صدقه ی سر من از همین الآن می خواهی المپیادی بشوی و بعدش توی دانشگاه ریاضی محض بخوانی! تو یک استقلالی بارسایی دو آتیشه هستی و از خود من بهتر همه ی بازیکن ها و اخبار ها را حفظ هستی! درس مورد علاقه ات ریاضی ست و هرچند ناکام ولی سعی می کنی ادای آن هایی را در بیاوری که چشم هایشان موقع حل کردن سوال خرگوشی می شود. من امروز داشتم ریواس می خوردم و تو به زور هم که شده یک ساقه ی ریواس تلخ را چپانده بودی توی دهنت و سعی می کردی بخوری اش و عُق عُق می کردی چون ریواس دوست نداشتی. تو نسخه ی کپی برابر اصل هشت سال پیش کیلگارایی و آن وقت آمدی به من، به منی که این روز ها همه ی دغدغه ام برگشتن به آن دوران است می گویی بیا جایمان را عوض کنیم؟ این دیگر چه دنیای هردمبیلی ست؟


   کاش قبول شوی. کاش قبول شوی که من بتوانم کیلگارا را با چشم های خودم در حلّی ببینم و حس کنم آرزو ها هم گاهی برآورده می شوند و توهم بزنم که خوش بخت شدم رفت پی کارش چون توی شاخ ترین مدرسه خاورمیانه هستم!


   امشب وقتی خواستی بخوابی، آمدی پیشم و اس ام اس جدیدی که برایم رسیده بود را بلند برایت خواندم. معلّم ریاضی اوّل راهنمایی ام بود...! نوشته بود هنوز چشم های "معصوم" و "باهوش" کیلگارای کوچولو را عین روز اوّل توی ذهنش دارد. من خودم آن چشم ها را به خاطر ندارم. کلی توی آینه زُل زُل کردم ولی نمی دانم آن چشم هایم را کجا جا گذاشتم. توی آینه فقط دو تا چشم بی مصرف می بینم که از کوری، شیشه های عینکش قدر ناخن پای دایناسور قطر دارد. ولی صورت تو را که نگاه کردم همان چشم ها بود. دقیقا همان چشم های هشت سال پیش خودم. و  تو داشتی زیر گریه می زدی چون نگران فردایت بودی و من داشتم زیر گریه می زدم چون دل تنگ گذشته ام بودم. و این بازی کثیفی ست که زمان با چشم های ما کرد ایزوفاگوس.


   پس تو را به خدا فردا برو و قبول شو.  نگذار که عقده اش به دل تو هم بماند. من فرصتش را نداشتم. تو داری. تو فرصتش را داری که آن چشم ها را هشت سال بعد این شکلی سرد و بی روح نبینی عزیز دلم!


اگر هم قبول نشدی به درک. خودم خانه را برایت تبدیل به سمپاد می کنم. قول. باز هم نمی گذارم چشم هایت مثل مال من یکی بشوند.

جدال پایان ناپذیر ریاضی ها با تجربی جات

سرم دهشت ناک میدردد!

از این اوضاعی که اوضاع نیست.... کابوس هم نیست. همه را رد کرده.

گویی زنده زنده در گوری تاریک و نم ناک خاکت کنند.

نه دوستی برایت بماند، نه درسی، نه اشتیاقی و نه خانواده ای.

همان قبر است صد در صد... ور نه چه چیز دیگری می تواند باشد؟!

تمام دلخوشی هایم خلاصه می شود در آن یک minute آهنگی که ساعت 6 صبح به طور مخفیانه در سرویس گوش می کنم.

یا در سرچیدن نت به بهانه ی ارسلان قاسمی بازیگر نوجوان سریال هفت سنگ.

یا در سفره های افطاری که فقط خود من پای آن هستم و بس.

و یا در نصفه شب هایی که در خلوت و تنهایی هایم به دعای سحر گوش میکنم.

به راستی که من دعای سحر شبکه ی سه ی سیما را عاشقم. ناجور و ویارطور.

و وقتی امروز خاطره های دوسال پیشت در کنار دریا را دوباره برایت تداعی کنند و تو این بار {از روی بغض} قهقهه بزنی و بگویی: "به درک که رفت!"

و سر حال و سرمست برگردی به قبری که برایت تدارک دیده اند.

و وقتی همین یک شب قدر را به اندازه ی یک سال برای خودت بزرگ می دانی! و به اندازه ی کل عمرت مقدسش می شماری...