Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آن شب که تو در کنار مایی روزست...

 و آن روز که با تو می رود نوروز است...


می دانم... خودم خوب می دانم که خودخواهم. ولی ای کاش ...

نه نمی گویم. هیچ وقت شکست کسی را آرزو نمی کنم حتی اگر خودخواه باشم. حتی اگر به نفعم باشد.

فقط این که... جایت         است.


# واقعا برای نوجوانی 17 ساله مثل من مرگ غیر قابل باور است. آن قدر که انگار اصلا وجود نداشته باشد. ولی وقتی داد ها و فریاد های پسر همسایه که اتفاقا هم سن من بود را می شنیدم، انگار... انگار... هنوز هم حسش را ندارم. حس اینکه همسایه مان سکته کرد و پسرش در سال کنکورش یتیم شد. همسایه ای که روابط من با او صرفا در حد سلام های شش صبحی بود حالا خیلی ارزشمند جلوه می کند. حالا که نیست. حالا اهل ساختمان وجودش را حس می کنند. نبود وجودش را. وقتی به هدف زندگی فکر می کنم برایم بی معنا جلوه می کند.بیایی، بگذرانی، بروی. حال هرچند خیلی شیک و مجلسی بگذرانی. واقعا چرا؟! حتی اپسیلون هم نمی توانم به این فکر کنم که اگر ما طبقه ی چهارمی بودیم چه... اگر جای من و او عوض می شد چه... ترجیح می دهم قبل از این که گوشه گوشه های قلبم بمیرد، خودم بمیرم. از مرگ می ترسم. از آن یکی بیشتر. خیلی بیشتر... آن قدر که بخواهی یک تابع خطی را با یک تابع نمایی مقایسه کنی. هر چند ترسم در پشت پرده ای از "مرگ وجود ندارد" خود را پنهان می کند. واقعا و واقعا و باز هم واقعا پدیده ای به نام مرگ را درک نمی کنم.