Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

قند خورون

فکر کنم باختیم.

امیدواری ش میشه اینکه، والا ناراحت نیستم. قبلا ها برام مهم بود باخت هایی که تو زندگی می دادم. الآن با وجودی که زحمات هفت هشت ماهه م رو فهمیدم چرت و بی اساس بوده و کلاه رفته سرمون به چه گشادی، ولی ابدا احساس بدی ندارم. بگو سر سوزن. من می گم ندارم. شاید چون زیاد برایم مهم نبود و فقط می خواستم درگیرش باشم و یاد بگیرم. که یاد گرفتم و الآن ده هیچ جلو هستم تو این زمینه از خیلی ها. و البته هم چنان از هزاران نفر دیگه عقبم.

ولی چه چیز هایی رو که من فدای این باخت نکردم. چه تایم هایی رو. چه امتحان هایی رو.

خوبیش اینه که هر کدوم از انگشت ها رو سال نود و هفت طوری فرو کردم داخل یک کاسه ی عسل، که الآن اصلا وقتش رو ندارم بشینم بهش فکر کنم که عاااخ کاسه ی عسل انگشت کوچیکه ام مگس زده داخلش! 

نه تا هندونه ی دیگه هنوز زیر بغلمه. سالم و تپل. یکیش افتاد؟ واقعا آی دو نات گیو عه شیت. 


یاد این (پست نه صد و نود و شیشم) به خیر، خیلی به این پست ارادت داریم:

ولی بگذار  به تو بگویم ژرالدین...
زندگی، خواه یا نا خواه، تو را در طرفین معامله های وحشیانه ای قرار خواهد داد...
اوّل و آخرش مجبور می شوی یک جا، بالاخره مشت کوچک سرسختانه ات را باز کنی و ساعت هایت را بدهی و ثانیه بگیری،
ولی هیچ وقت نگذار برایت انتخاب کنند که کدام طرف معامله بایستی.


و این طور که بوش می آد ما ساعت هامون رو دادیم، و تُف هم نگرفتیم ولی فعلا که مشکلی نیست. خودمون انتخاب کردیم.

امیدواری دیگه اش می شه اینکه، می گند تا شکست نبینی، برای موفقیت آماده نمی شی. مثل یک قانونه. دانشمندان بزرگ هم همه اول کار با کله ده دور رفتن تو پیت حلبی روغن! پس من ترجیح می دم این رو به عنوان شکست بگیرم تا هرچه سریع تر ظرفیت شکست هام پر بشه.


استادی که داشت بهمون می فهموند باخت دادیم، اینقدر تو بحث های آماری عصبی شده بود که یه لحظه از شدت عصبانیت برگشت گفت:

- وای وای وای. چه قدر بی اساس. بچه ها! صبر کنید صبر کنید!

(ما هم گفتیم حالا چه اتفاقی رخ داده.)

رفت قندون رو برداشت و تقلا کرد درش رو برداشت و گرفت جلوی من. خشک خشک.

- بیایید قند بخوریم.

- ممنونم.

- نه بردار چیزی نیست. یه چیزیه شبیه قنده. فقط یک مدّت می چسبه کف دهنتون.

- مرسی استاد.

- ای بابا بردارید دیگه.

( یاد خودم افتادم که وقتی عصبی می شم قبیله جمع می کنم می گم بیایید بریم با دست ماست بخوریم).

( با خودم می گفتم بیا خرمای طرح رو داره بهت تعارف می کنه. )

دیگه وقتی دید بر نمی داریم، از حجم شوک هیستریکی که در اثر مشاهده ی اثر هنری چرت اندر چرت ما بهش دست داده بود یک مشت نقل گنده گنده خشک خشک چپوند تو دهن خودش. هر کدوم از نقل ها اندازه ی دو سوم انگشت دست  بود یا شاید هم من از حجم کرختی توهم زدم.

و در حالی که شادی کم کم  تو بدنش تکثیر می شد و قیافه ش به سمت اسفنج باب میل می کرد ، گفت:

- آره دیگه، فقط سریع تر جمش کنید بره پی کارش.


و سپس انگشت هایم محترمانه را پیس پیس بر فرق سر پروژه کوبیدم. خدایش رحمت کناد.


خیلی نامردند ولی. قشنگ آگاهمون کرد کی کم گذاشته. اینقدر تعجب کرد که ما چه طور تونستیم تا این حجم پیشروی کنیم با این غلط غولوط ها. مثل یک استقرای قهقرایی (دیگه منم یادم نیست چیه، یک استقرای ترسناک تو در توئه فقط) می مونه که اون پایه ش رو کج گذاشتی و دیوارت تا به قهقهرا  کج شده.


دمش گرم ولی. حال داد بهمون. الآن معلوم نیست اگر این بشر نبود ما تا چند قرن نوری دیگه قرار بود بچرخیم دور خودمون و نفهمیم جوب خوردیم. بدم خوردیم. 

دیگه تهش اینه که این همه لینک پیدا کردیم. نیست؟

پوکمون گو اگه بود، من الآن یکی از ریر ترین مجموعه های پوکه مون رو داشتم در سن و سال خودم.


فوتبال دستی

    دیدم صدای قهقه های بلند ایزوفاگوس خونه رو برداشته، رفتم پیشش ببینم به چی می خنده. یک انیمیشن بود از شبکه ی پویا داشت پخش می شد به اسم فوتبال دستی. یعنی بگم اینقدر خفن بود پیاده سازی و شخصیت پردازی ش که این بچّه از خنده کبود شده بود. نمی دونم شاید شما قبل از من دیده باشینش، ولی در کل  انیمیشن روایت داستانی بازیکن های عروسکی فوتبال دستی ای بود که از توی جعبه شون می آن بیرون و وارد دنیای واقعی می شن و فوتبال واقعی رو در کنار بازیکن های واقعی تجربه می کنن. دنیای عروسکی در مقابل دنیای آدم های واقعی. و خب روند روایی داستان کمیک و طنز هست.


نشستم به تماشا و واقعا لذّت بخش بود. شاید خیلی وقت بود این قدر بی دغدغه و بی موضوع نخندیده بودم. الآن در نظرم گرافیستش خیلی آدم خفن و شاخ و خوش ذوقیه و دوست دارم منم بلد بودم از این ژانگولر ها بزنم. شاید یه روزی برم دنبالش اگه به اندازه ی کافی عمر کنم. اینقدر خوب و متنوع این قیافه ی عروسک ها طراحی شدن که تو اگه حتّی بی صدا هم ببینی شون یه لبخندی می زنی. ای کاش یادم بمونه بعدا بیام  و لینک دانلودش رو پیدا کنم.

لعنتی دیالوگ های خوبی هم داشت. یعنی خنده ی محض نبود، از این انیمیشن هایی بود که یه هدفی رو پشت خنده می خوان بفهمونن به بچّه. و فوق تر از اون (به قول خواننده ی جدیدم که هندلش رو در خاطرم نیست الآن به لطف حافظه ی ماهی قرمزی م. :)) ) دوبله ش.... وای دوبله ش. نصف نمکش به خاطر دوبله ش بود از انصاف نگذریم. یعنی من این هنر ها رو می بینم هر لحظه دلم می خواد یه شغلی برای آینده م انتخاب کنم این قدر که کار های هیجان انگیزی هستن واسم.

و خوب اصلش اینه که اومدم اینجا این دیالوگ رو براتون بذارم و برم -چون قطعا ارزشش رو داره و من خودم شاید هم چنان بعد سه ساعت هر نیم ساعت یک بار دارم بهش فکر می کنم!- :


قسمتی هست که شخصیت اصلی داستان (آمادِئو) به همراه تیمش (که تیم داغونی هست و اصلا فوتبال بازی کردن بلد نیستن چون فوتبالیست نیستن و مردم عادی ان.) در مقابل یه تیم قوی از بازیکن های بنام فوتبال قرار می گیرن و گل می خورن. آمادئو به دروازه بان تیم خودشون نگاه می کنه و می بینه که دروازه بان ناشی، خودش رو انداخته روی توپ و از زمین بلند نمی شه که بازی رو شروع کنن. بقیه ش رو خودتون بخونین:


آمادئو- چی کار داری می کنی احمق؟

دروازه بان- وقت تلف می کنم!

آمادئو- ولی ما عقبیم.

دروازه بان- آره. ولی فقط یک گل عقبیم...

برام بنویسید انصافا چه قدر عشق کردید با خوندن این جملات. مفهومش خیلی بزرگه ها. یا حداقل مغز من این طور احساس می کنه. هر چند من شخصیت خودم یه چیزی هست صد در صد خلاف این عقیده ولی حقیقتا به دلم نشست.


   هیچ وقت نتونستم به خودم حالی کنم که لوزر بودن درجه داره. فکر کنم به خاطر این هست که کلا آدم ها موجودات تمامیت طلبی هستن و متاسّفانه من در طبقه ی پنت هاوس هرم تمامیت طلبی سیر می کنم.

   از نظر من تو وقتی شکست می خوری، دیگه شکسته رو خوردی. حالا فرقی نمی کنه آبرومندانه شکست خورده باشی یا مفتضحانه. باز هم همون روایت صفر و یکی کامپیوتری ها. همه یا هیچی... شکست شکسته! باخت باخته! دنیات از دست رفته س و باید سرت رو بذاری بمیری. حالا بیا و ثابت کن که من فقط یه گل خوردم. مهم اینه که لوزری و اسم بازنده روت هست.

    تا اینجا ی زندگی م با همه ی شکست خورده های دور و برم هم طبق همین عقیده برخورد کردم، حتّی با خودم. خیلی بار ها واسه ی دغدغه هام تلاش کردم و با کلّه رفتم تو دیوار و بعدش که نشده دیگه هیچ انرژی ای برای بلند شدن دوباره نداشتم. خودم رو طرد کردم، به خودم تنفر ورزیدم. بار ها. تیشه برداشتم و افتادم به جون اعتماد به نفسم. حرف های زیادی رو پوچ شمردم و به کفشم هم نگرفتم. "همه ش که نتیجه نیست." "هر شکست مقدمه ی یک پیروزی بزرگ است." "مهم راهه، هدف وسیله س."

   آره این جمله ها برام پوچ بودن. فکر کنم هنوزم هستن... حس می کنم از دهن کسی بیرون اومدن که خودش هیچ وقت تو زندگیش شکست نخورده و فقط می خواسته دل لوزر ها رو گرم کنه که آره همه ش تلاش کنید و هی با سر به سنگ بخورید و باز هم تلاش بکنید و در تلاش بمیرید مهم اینه که شما از نظر ما برنده اید!!!

   من هیچ وقت سعی نکردم شکست هام رو توجیه کنم چون برام مفهومی نداره. هزار تا دلیل می تونم بچینم پشت بند هم که چرا چرخ روباتمون تو مسابقات روباتیک در رفت یا چرا مرحله دو قبول نشدم  و یا حتّی اینکه چرا کنکورم ریدمان شد. اتّفاقا دلیل های محکمی هم می تونم بیارم که دل هرکی می شنوه کباب شه برام. ولی واقعا با توجیه کردن حس خاصی بهم دست نمی ده چون خودم رو تو این زمینه ها تا آخر عمرم شکست خورده خواهم دید. من تو این زمینه ها باختم و الآن فقط می تونم افسوس و حسرت بخورم که  افتادم تو رشته ای که هیچ درکی ازش ندارم و متقابلا هیچ درکی ازم ندارن و تازه به خاطرش دو ساله دارم استرس و در به دری می کشم  و فلان بهمان. یعنی می دونی کیلگ اصلا می خوام تعمیمش بدم به کل. تو اگه نهایتا وقتی داری سرت رو می ذاری بمیری، حس کنی زندگیت رو باختی، نمی آی با خودت بگی عوضش مسیرش قشنگ بود. نمی تونی بهانه بیاری و توجیه کنی. دل لامصّب خودت آروم نمی گیره! مهم اینه که دیگه قرار نیست بهت فرصتی داده بشه و تو هم توی همون یه فرصتی که داشتی گند بالا آوردی.


ولی خوب اگه بخوایم از تجربیات شخصی من بکشیم بیرون ( که بالاخره حس می کنم موقتا تخلیه شدم و به یه حالت روانی پایداری رسیدم با این پاراگراف بالا) تو این انیمیشن می بینیم که دروازه بان ناشی، از سر ناچاری خودش رو می ندازه رو توپ که حداقل بیشتر از این گل نخوره. دقیقا مصداق نقل قول فردوسی پور از بکت، تو بازی یووه و رئال. (اینجا) حالا که داری می بازی سعی کن بهتر ببازی. حرف های قشنگی ان. حیف که من نمی تونم بهشون جامه ی عمل بپوشونم. فقط می تونم بخونم و حس کنم مفهوم بزرگی داره و لذّت ببرم.


نمی دونم دیدگاهتون به مسیری که تو زندگی دارید می رید کدوم یکی از این دوتایی هست که نوشتم. ولی ای کاش تهش همه مون راحت سرمون رو بذاریم بمیریم. با هر دیدگاهی که شده.



# یعنی من به درجه ای از عرفان رسیدم که کاملا موشکافانه می دونم مشکلاتم چیه و از کدوم ویژگی های شخصیتیم آب می خوره، ولی راه حلّی واسشون ندارم. هر روز بیدار می شم می بینم : "عه آره فلان مشکل رو هم دارم." و بعد خبیثانه از پوزه ش می گیرمش ( مشکله رو!) : "ولی کوچولو تو راه حلّی نداری برو پیش بقیه ی دوستات." و در صندوقچه م رو باز می کنم  و به زور می چپونمش پیش دوستاش و قبل اینکه بزنن بیرون سریع درش رو می بندم.


# امروز  با دوستمان جلوی کامپیوتر ها ول بودیم و رد و بدل فایل می نمودیم. یک آن فکر هوس ناکی به کلّه م زد: "همین الآن یه کاری می کنی ستایشت کنه وگرنه کیلگ نیستی." و خیلی غریزی بدون اینه دست خودم باشه، رفتم به بهانه ی مرتب کردن فایل هاش یه فولدر ساختم واسش و اسمش رو جلوی چشمش تایپ کردم. فکش افتاد. :))) گفت:" چرا چرت و پرت تایپ کردی؟" خیلی متواضعانه (که یعنی من متوجه نیستم و بیشتر ستایشم بنما) در حالی که به فولدر اشاره می کردم جواب دادم که: "اسمت رو گذاشتم روش دیگه." و آن رفیق در حالی که زیر چشمی نگاهی انداخت فرمود: "خودمم نمی تونم اینقدر سریع اسمم رو تایپ کنم." و اینگونه بود که روز مرا ساخت و من به سان الهه ی گربه ها، تا مدّت ها کیفور و مرکز جهان بودم.