Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

لیوان نوشابه کنار مبل

می دونی کیلگ، گاهی کلّیات زندگی همه چی ش راست و ریسته، یعنی یه نگاه کلّی ک بندازی واقعا دردی پیدا نمی کنی و به خودت می گی اوف چه همه چی تموم، همه چی فول، تکمیل اصن.

ولی...

امان از ولی ها.

ریدم به ولی ها...

من الآن دقیقا درگیر اون ریزه کاری هاشم. ریزه کاری هایی ک با یه دید اجمالی و کلّی گرا به چشم نمی آن. الآن دقیقا ریزه کاری هاش چپ و راست هی داره می زنه تو پرم.


مثلا به عنوان یه ریزه کاری  زندگی ای رو می خوام  ک وقتی یه لیوان نوشابه (که سه ماهه نخوردم) رو می ذارم روی مبل کنار دستم، از ده نفر تذکّر نشنوم ک ورش دار می ریزه! ورش دار الآن یکی می آد شوتش می کنه! ورش دار الآن گند می خوره!

این...

خیلی بیش از حد جزئی  ... و خنده داره...

ولی به همین سوی چراغ نیم ساعته نشستم اینجا و اعصابم سرش ریخته به هم.


به خدا... به پیر به پیغمبر به ریش مرلین ک خسته ام این قدر لیوان هامو می شوتین و مقصّر من می شم. 

و درک هم نمی کنم. تو کتم نمی ره ک چرا نباید لیوان رو جایی ک عشقم می کشه بذارم. صرفا به بهانه ی اینکه "جای لیوان قبل از اینکه من به دنیا بیام روی میز نهار خوری تعبیه شده."

کی گفته؟ خب من دلم می خواد لیوان رو بذارم رو مبل. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو کیبورد لپ تاپ. دلم می خواد لیوان رو بذارم رو لوستر اصلا. دلم می خواد لیوان رو بگیرم دستم باهاش بدوم. 

از همه ی قانون ها، چهارچوب ها، هنجار ها و ضمائم و محتویات متنفرم.

یه دنیای کاملا هرکی هرکی و هردمبیل می خوام ک توش هر چی ک عشقم می کشه ممکن باشه. 

(و بتونی اون لیوان کوفتی رو هر جا ک می خوای بذاری بدون اینکه بخوای از هول، تند تند هورتش بکشی ک کسی نیاد شوتش کنه.)

عح.


ببین کیلگ این جزئیاتن ک گاهی آدمو مجنون می کنن. مثل یه شیشه س که  یه تیکه ش یه ترک خیلی ریز برداشته باشه. اون قدر ریز که به چشم نیاد ولی واسه متلاشی کردنش دیر یا زود کفایت کنه.


و به جون خودم، از هر کی کامنت شبیه حرفای بابام بگیرم ک: " توی خوشی زده زیر دلت، ک الآن اینجوری شده مسیر فکری ت..." چنان چپ و راستش می کنم ک دمبش رو بذاره رو کولش و فرار کنه. شوخی ندارم. این حرف خیلی برام تکراریه. کلا از اوّل زندگیم دارم فقط همینو می شنوم. آره خب، من واقعا خوشی عالم زده زیر دلم، و در این لحظه ی زمانی عشقم می کشه اون قدر به جای لیوان نوشابه م فکر کنم ک جونم از چشم و دماغ و دهنم بزنه بیرون! 


+ زندگی اجتماعی هم واقعا بدون قانون نمی شه. واسه همین داشتم فکر می کردم کاش ما ازین موجوداتی بودیم ک به اجتماع نیازی ندارن. که فشار قانون از رومون برداشته شه. مثن چه می دونم. از این تک یاخته هایی ک از دو روز پیش دارم می زنمشون تو سرم، می بودیم. آنتاموبا هیستولیتیکا بودیم مثن. یا دی آنتاموبا فراژیلیس بودیم. آنتاموبا کلای بودیم.چه می دونم ژیاردیا لامبلیا بودیم. یه چیزی بودیم ک قانون و چهارچوب نخواد فقط. عشقی یه دو روز زندگی می کردیم تهشم هیچی به هیچی...