Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مامان بابا یعنی جدا این قدر بچّه اید؟

   هیچی... چند وقته رسیدم خونه نمی دونم جریان چیه. ولی در این حد اومده دستم که توی گروه تلگرامی دبیرستانشون، بین دو دسته آدم که عقاید مختلف دارن دعوا شده. اینا الآن با هم نشستن تحلیل می کنن که جواب دندون شکن بنویسن که فک گروه مقابل رو صاف کنن. طی یک ساعتی که من به خونه رسیدم از پای اون ماسماسک مسخره تکون نخوردن. شغل هاشون رو به رخ هم می کشن، باد به غبغب هاشون می ندازن و یار کشی می کنن. ذوق می کنن. از له کردن بقیه با عقیده ی مخالف به وجد می آن. حس می کنن برترند. 

اینه دنیای واقعی ما انسان ها. همینه.

خیلیه ها! این طرز فکر... خیلی حرفا توش داره. اینا دیگه بچّه دبیرستانی نیستن که بگیم هورمون هاشون تعادل نداره نمی فهمن چی می گن یا چی کار دارن می کنن.

یه سطل بدید من توش بالا بیارم فقط.

 باز تو بچّه های هم سن خودم می بینم این رفتار ها رو، می گم ولش کن جوونیم این خنک بازیا اقتضای سنّمونه. شما چرا؟ به من بگید... مامان...! بابا...! شما چرا؟ همیناس که دل سردمون می کنه از ادامه ی راه. تهش بشم این شکلی؟ ته زندگی... یا حتّی ته ش نه، همون میان سالی... اینه؟ صد سال سیاه نمی خوام واقعا.


# یه روزی هم می آد که اگه زنده باشم، دلم وحشت ناک واسه دست دادن و در آغوش گرفتن امروز بوفون و اینیستا تنگ می شه. یا حتّی واسه قیافه ی این راننده ی خطّی مسیرمون که وقتی پرسپولیس گل زد، تاکسی رو با ماشین عروس اشتباه گرفت. من پرسپولیسی نیستم، جهت گیری م بیشتر سمت استقلال میل می کنه. ولی انصافا از دیدن خوشحالی مردم تو خیابون... به وجد اومدم خب.

ال کلاسیکوی از دست رفته

   ببین دیگه تا چه حد گیجم و نمی دونم دارم دقیقا چه غلطی می کنم با تابستونم که ال کلاسیکو ها میس می شن تو برنامه م.

مثلا خودم رو واسه امشب سرحال نگه داشتم ولی نمی دونم چرا همین که زمان بازی شد، اصلا به کل از تو ذهنم پاک شد برم تلویزیون رو روشن کنم و رفتم نشستم به جاش شعر و غزل حافظ خوندم! تا امشب تو این تابستون، هیچ شبی هوس و همّت انجام همچین کاری به سرم نزده بود. دیوونه ی زنجیری.

الآن دقیقه ی هشتاد و هفتشه. می ارزه واسه سه دقیقه؟ 

[گریه های کشدار با اشک های نا مرئی معلّق در فضا.]


پ.ن: حالا اگه درس داشتم با هر کلمه ای که می خوندم ده بار به مغزم یادآوری می شد که امشب بازیه و تو بدبختی و نمی تونی ببینیش. هرچند الآن که دارم اخبار رو مرور می کنم، نوشته این پیکه ی احمق گل به خودی زده که رسما سیب بهش. از طرفی من چه جوری نبود نیمار رو تاب می آوردم؟ دلیل های خوب خوب برای فرافکنی های نیمه شبی.


پ.ن بعدی: تا یاد بگیرید به جای فرافکنی، عضلات سرینی تون رو حرکت بدید و به خودتون بجنبید و مثل من گشاد نباشید. بله. تو همون سه دقیقه رئال یه گل دیگه هم زد. می تونستم یکی از گل های بازی رو ببینم. سیب عمیق.

بی تو من با خط حمله ی لخت بارسا چه کنم؟

به نیمارم باید گفت:


چرا رفتی چرا من بی قرارم؟

به سر سودای آن شوت تو دارم...

نگفتی بارسا امشب چه غوغاست؟

ندیدی حمله اش بی تو یه من ماست؟ 

چرا رفتی چرا من بی قرارم؟

چرا رفتی چرا من بی قرارم؟


یعنی من بشینم بازی های پاری سنت ژرمن رو به خاطر نیمار دنبال کنم؟ کی پاسخگوی حجم وقتیه که قراره از من تلف بشه؟ اه.

تازه اصلا تو رسانه ی گل و بلبل ملّی خوب پوشش نمیدن فرانسه رو. لابد اینترنتم حرومت کنیم؟

تحفه.


   می خواستم دکمه ی ارسال پست رو بزنم، غمم گرفت. فکرم به این سمت رفت که طرف گرون ترین معامله ی نقل و انتقال فوتبال جهان رو داره، شهرتش جهانیه، و فقط پنج سال از من بزرگ تره.  خیلی غمم گرفت. شما بودین غم تون نمی گرفت؟ خیلی احساس بدی دارم الآن. مرگ. پیری. تلف شدن. نا کامی. بی هدفی. هیچ. پوچ. سیاهی. تباهی. نابودی.


   هی بیان هر روز در گوشمون بخونن خوشبختی در چیز های کوچک ست. خوشبختی را باید کشف کرد. چشم ها را باید شست. باید زندگی را لحظه لحظه بلعید. عشق ورزید، لذّت برد! خوب من که می دونم همه ش چرته. من که می دونم اینا حرفای کسی ه که خودش نتونسته به اون حد از کمال که راضی ش می کنه برسه و بعد گفته حالا که نمی رسم، بذار معنای خوشبختی رو عوض کنم تو ذهنم. اینا حرفای یه آدم ضعیفه. من از ضعف بدم می آد.

   من ازچی لذّت ببرم؟ چی می گید شما ها؟ یه نفر اون بیرون هست که فقط پنج سال بیشتر از من عمر داره و اینه حجم افتخاراتش! چه جوری حال کنم وقتی از وجود همچین فردی با خبرم؟ چه جوری لذّت ببرم وقتی می دونم خودم رو پاره هم کنم، بهش نمی رسم؟ چرا باید لذّت ببرم وقتی حس یه مسابقه بهم دست می ده که از اوّلش هزار به هیچ عقب بودم توش؟ این روح شما ها رو نمی خوره؟ تیکّه تون نمی کنه؟

   همین جا می گم، من اگه به اون حد از شهرت و قدرت که دلم می خواد نرسم تو این زندگی کوفتی، هیچ وقت اسم خودم رو خوشبخت نمی ذارم و سر قبرم یا تو کتاب سرگذشتم حتما می نویسم که تو زندگی م یه لوزر همه چی تموم بودم که به چیز خاصّی نرسیدم و فقط مادّه و زمان رو حروم کردم. گفتنش آرومم می کنه حداقل. هر کی هم خواست بره دنبال خوشبختی های کوچیک خودش. من یا بدبخت می میرم، یا واقعا یقین پیدا می کنم به خوش بخت بودنم.


   زندگی هم خیلی جبری تر از چیزیه که فکرش رو می کنیم. حرف مفت نزنید به من این قدر هر روز. چرا یکم واقع بین نمی شید؟ حالم به هم می خوره که حتّی خودم هر روز دارم می زنم تو سر خودم که سعی کنم یکم مثبت اندیش باشم. من دیگه تحمّل گول زدن خودم رو ندارم. مثبت اندیشی معنایی نداره واسم. صرفا دارم فیکش می کنم تا اگه تاثیری داره از نصیبش بی بهره نمونم. یک هفته خوبم، دو هفته خوبم می خندم. هفته ی سوم روحم نا آرام تر از هفته ی اوّله. تو مغزم جنگ جهانیه.  سنّم به حدّی رسیده که دیگه روم جواب نمی ده اینا. خوشبختی کوچیک ها دیگه راضی م نمی کنن. چون بازیچه ان، خوشبختی نیستن.  پشمکی ان که وسط خرید می دی دست بچّه تا خفه ش کنی و خریدت  تموم شه. آدم فقط با یه چی آروم می شه اونم مزه ی زهر ماری واقعیته. 

   بزرگ ترین جفا در حق من زمانی بود که هیچ کس نظرم رو نپرسید می خوای وجود داشته باشی یا نه. من هیچ وقت موجود بودن رو انتخاب نکردم. به خودم اومدم دیدم وجود دارم. حالا شما اگر اصرار دارید بهش نگیم جبر و تو کتاب های دینی به ما بخورونید که زندگی جبر مطلق نیست، ازین به بعد بهش می گیم دسته گُل!!! من از دسته گل متنفرم. می خوام کل گلستان های جهان رو به آتیش بکشم سر همین قضیه.


چرا نمی شه زندگی رو یه بار دیگه شروع کنیم، فقط جای به سری مهره ها رو دست کاری کنیم قبلش. ببینم نیمار اگه تو کشور آشغال ما به دنیا می اومد الآن چند کیلو حشیش داشت می زد؟ اه. 

به خدا که اگه من خدا بودم...

پفک خورای سوراخ

ساعت چهار صبح به مقصد دانشگاه...

و نهایتا ساعت شش عصردوباره به مقصد تهرانی که قراره تو خونه با ایزوفاگوس فوتبال ببینیم.

و فردا چهار صبح( حدودا چهار ساعت دیگه)دوباره به مقصد دانشگا!

می ارزید ولی. :))) اصلا پشیمون نیستم از این دیوونه بازی هام. هر چه قدر هم که میان ترم داشته باشیم. هر چه قدر هم که عقب باشم از برنامه!

مگه چند تا الکلاسیکو داریم که رئال به میمنت حضور دیدگان من 4 هیچ سوراخ بشه؟

دلم شدید تنگ شده بود واسه همچین زمانایی که بی دغدغه فوتبال می دیدم. یاد اون زمانایی می افتم که کنکور داشتیم و معلما با ذوق و شوق از فوتبال ها تعریف می کردن برامون و می گفتن: ایشالله سال بعد نصیب شما بشه! :)))

#فوتبال_جانم!


حدیث قدسی:

نکته ی شماره ی یک: آیا می دانستید در کلاسیکوی امروز رئالی ها به قدری شرمنده شده بودن تو ورزشگاه خودشون که به غیر از پفیلا و چیپس خوردن کار دیگه ای نمی کردن؟ آیا در یافتید که دوربین حجم خوراکی های بلعیده شده توسط رئالی ها را شکار می نمود از خجالتش؟


نکته ی  شماره ی دو: آیا می دانستید نتیجه ی شاهکار امروز بدون حضور مسی به دست آمد؟ آیا می توانید تصور کنید اگر مسی می بود بازی چگونه می شد؟


نکته ی شماره ی سه: آیا می دانستید علل اصلی این آبکش شدن حضور نداشتن کاسیاس بود؟ تا به امروز به خاطر ایکر دلم نمی اومد رئال با اختلاف فاحش  ببازه. ولی حالا که با کاسیاس این طوری کردن حقشونه. بکشن! ×


نکته ی شماره ی چهار: آیا می دانستید مادر با پنج دقیقه فوتبال دیدن دریافت که راه راه های لباس بارسا، افقی شده؟ حال آنکه همیشه عمودی می نمود؟ و ما گل در سر گیران افسوس می خوردیم چرا تا به حال این نکته را خودمان استخراج نکرده بودیم.


نکته ی شماره ی پنج: آیا بغض رونالدو را دیدید؟ وقتی که تک به تک را مفت از دست داد؟ و همانا همین است سزای غرور و تکبر ای سی آر هفت!


و همانا راست می گویم بنده. یک بارسایی بسی مفتخر! :>