Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چارلی و کارخانه ی شکلات سازی

وسط تماشای بار ده هزارم این فیلم، یهو  ناگهانی داشت گریه م می گرفت. 

آخه اصلا چیزی هم نداره واسه تحریک شدن احساسات، یعنی خب آدم طبیعتا با یه فیلمی مثل خطای ستارگان بخت ما باید گریه ش بگیره و قابل قبول هم هست (که در عوض اون زمان ما نشسته بودیم و سیلاب اشک اطرافیان رو نگاه می کردیم) ، ولی آخه چارلی و کارخانه ی شکلات سازی؟ چ م دانم والا! نمی خونه دیگه. مثل اینه که بستنی لیس بزنی و بگی آخ چقد داغ بود زبونم سوخت!

این جنس از احساس دیگه واقعاا در نوع خودش بدیع بود. هه.


مادرم از سر کار برگشته بود و گفت: "فیلم کارخانه ی شکلات رو نگاه می کنی؟ دوباره؟"

بهش با هیجان گفتم: " مگه می شناسی این فیلم رو؟"

جواب داد که: " نه، صرفا اینقد دیدیش اسمش رو یاد گرفتم."

جواب دادم: " اتفاقا هیچ وقت هم نشد کامل ببینمش."


حتی امروزم باز نشد کامل ببینمش...


دیوانه ی ویلی وانکا بودم،

و هستم هنوز.

و این احساس منو نمی فهمید به خدا. :)))) یعنی هر چی هم بگید اکی باشه فهمیدیم دیگه، من هی باید برگردم بگم نه نه عمیق تر خیلی خیلی  عمیق تر. 

و الآن دارم  مقابله می کنم حداقل  سومین عکس معرفی وبلاگم یه کسی به غیر از جانی دپ باشه. منتها در حد مرگ جنگ درونی به پا شده تو وجودم چوون که واقعا نمی شه.

نظرات 3 + ارسال نظر
آیدا چهارشنبه 4 مهر 1397 ساعت 17:39

من یکم از این فیلم رو دیدم.تا اونجایی هم که من دیدم گریه نداشت:://برای چی دقیقا گریه میکنی؟چیه که متأثرت میکنه؟

آره بغضم گرفته بود.
ربطی به موضوع فیلم نداره،
مثل یه تو دهنیه بیشتر.
من وقتی کودک بودم و این فیلم رو می دیدم،
گمان می کردم دنیا چه قدر جذاب هست. حتی همون ویلی ونکا شدن با تموم حفره های شخصیتی ش، هیجان داشت.

و here we are... دنیایی که یک درصد جذابیت های دنیای تو فیلم رو نداره.
و ما مال این دنیاییم... نه اون دنیا که توش چارلی باکت کوچک بر حسب شانس و اقبال صاحب جادویی ترین و خفن ترین کارخانه ی شکلات سازی جهان می شه.
من. تصورم. از. دنیا. این. نبود.
دنیای. چارلی. این. نبود.

بهار پنج‌شنبه 5 مهر 1397 ساعت 14:26

فقط اون لحظه که زل میزد به دوربین ویاد بچگیاش میکرد.برای من همیشه همین جاهاش گریه آوره نمیدونم چرا عین تو هزاربارم این فیلمو دیدم ولی ازش خسته نمیشم

اونجایی که چارلی بلیط طلایی رو داشت می کشید بیرون،
من اونجاش احساساتم رگ به رگ شد. خیلی ها خیلی...

البته این اولین بار بود، دفعه های قبلی احساس خاصی نداشتم. حس می کنم این بار به خاطر این بود که دو سالی می شد ندیده بودمش.

+ چون فیلم خوبیه. :دی

شن های ساحل یکشنبه 8 مهر 1397 ساعت 21:49

من اون قسمتی که پدرش از روی دندون هاش شناختش گریه کردم ولی فقط بار اولی که دیدم دفعه های بعد فقط احساساتی شدم.از اون بیشتر سر فاینال فانتزی هفت نجات کودکانش گریه کردم خیلی احساساتی بود یه شخصیتی داشت به اسم کاداج اصلا خود من بود.
با فیلم گلادیاتور و ژاندارک هم احساساتی شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد