Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کک به تنور

دو ورژن هست،

هر دوتاشو شنیدم، ولی فکر کنم اینی که اول  می ذارم اصلشه و زبانش هم عامیانه تر و دوست داشتنی تره.

با تشکر از اورنجی که مقدمات این پست را برای اوری تینگ فراهم آورد.

_____________________________________________


روزی، روزگاری کک و مورچه ای با هم دوست بودند.

یک روز کک به مورچه گفت: «دلم از گشنگی ضعف می رود.»

مورچه گفت: «من هم مثل تو.»

کک گفت: «بریم چیزی بگیریم و شکم مان را وصله پینه کنیم.»

و نشستند به صحبت که: «چه بگیریم؟ چه نگیریم؟»

«گردو بگیریم پوست دارد.»

«کشمش بگیریم دم دارد.»

«سنجد بگیریم هسته دارد.»

«بهتر است گندم بگیریم ببریم آسیاب آرد کنیم؛ بیاریم خانه نان بپزیم و بخوریم.»

کک رفت گندم گرفت آورد داد به مورچه.

مورچه گندم را برد آسیاب آرد کرد و آورد خانه. آرد را الک کرد و تو لاوک خمیر کرد و چونه درست کرد.

کک هم رفت تنور را آتش کرد که نان بپزد. اما، همین که خواست نان اول را بچسباند به تنور پاش سر خورد؛ افتاد تو تنور و سوخت.



مورچه شیون و زاری راه انداخت و از خانه رفت بیرون. بنا کرد به سر و سینه زدن و خاک به سر خودش ریختن.

کفتری از بالای درخت پرسید: «مورچه خاک به سر! چرا خاک به سر؟»

مورچه جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر.»

کفتر هم پرهای دمش را ریخت.

درخت پرسید: «کفتر دم بریز! چرا دم بریز؟»

کفتر جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز.»

درخت هم برگ هاش را ریخت.

آب آمد از پای درخت رد شود، دید درخت برگ ندارد. پرسید: «درخت برگ ریزون! چرا برگ ریزون؟»

درخت جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون.»

آب هم گل آلود شد و رفت به طرف گندم زار.

گندم ها پرسیدند: «آب گل آلود! چرا گل آلود؟»

آب جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود.»

گندم ها هم سر و ته شدند.

در این موقع دهقان به گندم زار رسید و دید گندم ها سر و ته شده اند.

دهقان پرسید: «گندم سر و ته! چرا سر و ته؟»

گندم ها جواب دادند: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته.»

دهقان هم بیلی را که دستش بود زد به پشتش و برگشت خانه.

دختر دهقان وقتی دید باباش بیل زده به پشتش، پرسید: «بابا بیل به پشت! چرا بیل به پشت؟»

دهقان جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت.»

دختر هم کاسة ماستی را که دستش بود و آورده بود با نان بخورند ریخت به صورت خودش.

ننة دختر تا او را دید، پرسید: «دختر ماست به رو! چرا ماست به رو؟»

دختر جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر م بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو.»

ننه هم همین طور که دم تنور نشسته بود و نان می پخت، پستانش را چسباند به تنور داغ.

در این بین پسرش سر رسید و پرسید: «ننه جز و وز! چرا جز و وز؟»

ننه جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سرو ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز.»

پسر هم با نوک قلم دوات زد یک چشم خودش را کور کرد.

وقتی رفت مکتب، ملّا دید یک چشم پسر کور شده. پرسید: «پسر یک چشمی! چرا یک چشمی؟»

پسر جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر یک چشمی.»

ملّا هم یک لنگ سبیلش را کند.

وقتی ملّا سوار خرش شد، خر پرسید: «ملّا یک سبیل! چرا یک سبیل؟»

ملّا جواب داد: «کک به تنور؛ مورچه خاک به سر؛ کفتر دم بریز؛ درخت برگ ریزون؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بیل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر یک چشمی؛ ملّا یک سبیل.»

خر رو دو پاش بلند شد و عرعر کرد: 

«کک به تنور به من چه؟ :)))

مورچه خاک به سر به من چه؟ :)))

کفتر دم بریز به من چه؟ :)))

درخت برگ ریزون به من چه؟ :)))

 آب گل آلود به من چه؟ :)))

گندم سر و ته به من چه؟ :)))

 بابا بیل به پشت به من چه؟ :)))

 دختر ماست به رو به من چه؟ :)))

 ننه جز و وز به من چه؟ :)))

 پسر یک چشمی به من چه؟ :)))

 ملا یک سبیل به من چه؟ :)))



 می خندم و می خندم. به ریش همه می بندم...»

ملّا گفت «بی خود که خر نشدی. این طور شد که خر شدی.»

 

بالا رفتیم دوغ بود؛ پایین اومیدم ماست بود؛ قصه ما راست بود. 

بالا رفتیم ماست بود؛ پایین اومدیم دوغ بود؛ قصه ما دروغ بود.

_____________________________________________

ورژن دوم. اینو بیشتر تو کتاب درسی ها و مجلات و اینا چاپ کردن.

_____________________________________________


یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. 

در یک ده کوچک، پیرزنی زندگی می کرد که نان می پخت؛ چه نان های خوش مزهای 

وقتی بوی نان های خاله پیرزن در هوا می پیچید، همه، از پدربزر گ ها و مادربزر گ ها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّه ها، از کلاغها، گنجشک ها و جوجه ها گرفته تا مورچه ها، خوش حال می شدند؛ چقدر خوش حال!

یک روز مثل همیشه، خاله پیرزن آرد را خمیر و تنور را روشن کرد، 

امّا تا آمد نان را به تنور بچسباند، نان از دستش افتاد توی تنور.

خاله پیرزن خم شد تا نان را بردارد 

باز هم خم شد ؛ آن قدر خم شد که فقط پاهایش از تنور بیرون ماند. 

مورچه ای از آنجا می گذشت . پاهای خاله پیرزن را دیدفکر کرد خاله پیرزن توی تنور افتاده است

گریه و زاری کرد؛ چه گریه ای.

فریاد کشید: « خالهبه تنور! خاله به تنور !»

گنجشکی از آنجا می گذشت. مورچه را دید که مثل ابر بهار گریه می کند.

پرسید: « مورچه اشک ریزان، چرا اشک ریزان؟» 

مورچه گفت : « خاله به تنور، مورچه اشک ریزان 

گنجشک این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه پرهایش ریخت. 

گنجشک پر زد و روی یک درخت نشست و جیکجیک کرد؛ آن هم چه جیک جیکی!

درخت دید پرهای گنجشک ریخته است. 

از گنجشک پرسید: « گنجشک پَر ریزان، چرا پَر ریزان؟»

گنجشک گفت: « خاله به تنور، مورچه اشک ریزان، گنجشک پَر ریزان 

درخت این را که شنید، ناراحت شد؛ چقدر ناراحت! از غم و غُصّه بر گهایش ریخت.

پیرمرِد ماست فروشی که در کنار دیوار ماست می فروخت، 

صدای ناله ی درخت را شنید و گفت: « درخت برگ ریزان، چرا برگریزان؟ 

درخت ناله کرد، 

و گفت:« خاله به تنور، مورچه اشک ریزان، گنجشک پَر ریزان، درخت برگ ریزان 

پیرمرد این را که شنید، دلش پُر از غم و غُصّه شد؛ چه غم و غُصّه ای! از غم و غُصّه، ماست هایش را ریخت روی سر و صورتش.

از آن طرف، خاله پیرزن نانی را که توی تنور افتاده بود، بیرون آورد. 

بعد نان هایش را پخت،

و چند تا از آنها را برداشت تا پیشِپیرمرِد ماست فروش ببرد و ماست بگیرد

توی راه، پیرمرد را دید که با سر و روی ماستی می دود؛ آن هم چه دویدنی 

پیرزن فریادزد:« بابا ماست به رو، چرا ماست به رو؟»

پیرمرد تا خاله پیرزن را دید، فریاد زد:« خاله پیرزن، مگر توی تنور نیفتاده بودی؟ تو که صحیح و سالمی! »

خاله پیرزن گفت:« معلوم است که صحیح و سالمممگر قرار بود تویِ تنور بیفتم؟»

پیرمرد خوش حال شد؛ چقدر خوش حال 

ماست ها را از سروصورتش پاک کرد و فریاد زد: « خاله پیرزن که سالم است، نسوختهاست.»

مورچه و گنجشک و درخت تا حرف های پیرمرد را شنیدند و خاله پیرزن را دیدند، 

خوش حال شدند؛ چقدر خوش حال!

خبر توی ده پیچید

همه، از پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و پدرها و مادرها گرفته تا بچّه ها، 

از گنجشک ها گرفته تا مورچه ها، بهخانه ی خاله پیرزن رفتند

از نان های خوش مزه اش خوردند و به اشتباه مورچه خندیدند؛ چه خنده هایی!

_____________________________________

 

کتابش: 

اصل جنسه حتما دانلود کنید. (خواستم رمز بذارم اقلا کپی رایت سرچ زدن هام حفظ شه، ولی گفتم یه بنده خدایی سرچ بزنه صفحه شو پیدا کنه بمونه تو رمزش حیف می شه. اصلا خودش رو پیکوفایل بود، ولی چون می خواستم بمونه و کسی پاکش نکنه، دوباره رو اکانت خودم آپلودش کردم ک خیالم راحت باشه حداقل تا زمانی که من هستم اینم می تونه باقی بمونه رو این فضا.)


دانلود کتاب کک به تنور -از قصه های فولکور و قدیمی کودکانه ی ایرانی


و این ویدیوی خندوانه هم خالی از لطف نیست: 


محمدرضا سرشار (رضا رهگذر) یکی از حکایت های قدیمی ایراین با نام «کک به تنور» را در خندوانه و با همراهی حاضرین در استودیو تعریف کرد.



.:. ولی بیایید یکم مثل این خره باشیم. 

.:. بش گفتم: هنوز صدای مامانم تو گوشمه. دقیقا وقتی صداشو موقع خوندن این داستان نازک و کلفت می کرد. اگه دست خودم بود اونم از تو مغزم می کشیدم بیرون که پستم کامل شه.

از یه جایی به بعد دیگه از شدت شوق بهش اجازه نمی دادم بخونه. ته دلم از هیجان اینکه بخوام داستان رو تعریف کنم قلقلک داده می شد و چقد می خندیدم. اینقدر ذوق زده می شدم که تمام مدت منتظر بودم مامانم برسه به اون کوتیشن ها و من به جاش تعریف کنم تا الآن سر کی چه بلایی اومده: که کک به تنور... مورچه خاک تو سر... کفتر دم بریز... درخت برگریزون الی آخر.

.:. به من چه، به من چه به من چه! :دی هاه.

نظرات 9 + ارسال نظر
استامینوفن جمعه 20 مهر 1397 ساعت 19:10

تا حالا این داستان رو نشنیدم اما کپی میکنم متن رو تا برای برادرم بخونیمش.

عه چرا هیچ کدومتون نشنیدین.
من برعکس فکر می کردم الآن همه می آیید می گید "عه این داستانه"!

آره بخونید بخونید صداتونم تغییر بدید جای هر کدوم از کاراکتر ها. کلی خاطره سازی می شه و بچه ها خوششون می آد! (من نیز):)))

شن های ساحل جمعه 20 مهر 1397 ساعت 20:06

داستان باحالی بود مخصوصا ورژن اول خیلی واقع گرایانه بود.نشنیده بودم این داستان ولی حتما میشه با ریتم قشنگی و جالبی خوندش برای بچه ها مخصوصا که بچه ها از کلمه های تکراری خوششون میاد

چه جالب، فکر می کردم اکثرا شنیده باشن، کم معروف نیست ولی گذر زمان داره باعث می شه حذف بشه از حافظه ها.

من که خودم هنوز کاملا بچه ام از این نظر. خیلی دوستش دارم داستانه رو.
برای آلزایمر هم مفیده. خیلی کار سختیه حفظ کردن اینا پشت هم.

اصلا نقاشی اون کک رو نیگا جون من! آدم جیگرش تا ته حال می آد.

نامبرده شنبه 21 مهر 1397 ساعت 18:04

عه این مال یکی از "باهم بخوانیم" یا "بیشتر بخوانیم" یا شایدم یکی از خود درسای "بخوانیم" دبستان بود!!!
ولی اون "با هم/بیشتر بخوانیم" محتمل تره از نظر حافظه خاک خورده من.
خیلی خوب بود.درود به روح پر فتوحت همچنان. :)))

هی سلام سلام!
دلتنگیم نامبرده ی مذکور.
حس خوبی داشتم. نوستالژیک شدی رفته پی کارش...

والا تو اینترنتم اینو نوشته بود، ولی من حس می کنم دوره ی ما نبوده و اصلا یادم نیست! و با توجه به اینکه من کتاب ادبیات رو می جویدم، می تونی بیای و اطلاعات بدی که دوره تون کدوم دوره بوده. فکر نمی کنم اینقدرم حافظه م ضعیف شده باشه.

نامبرده یکشنبه 22 مهر 1397 ساعت 14:14

سلام سلام بک :))
لطف شما مستدام آقا! :)))

دوره‌ ی چی؟ کشک چی برادر من؟
۱۱ روز از من بزرگتری.چرا شکاف نسلی ایجاد میکنی؟ :دی

تحقیقات میدانی من چیزی رو نشون نداد چون والده مکرمه تمام کتابای دبستانمو دور ریخته.
تحقیقات گوگلیم هم نشون داد که زدم توی خال و از بخوانیمِ دبستان بوده.
یادت هست احتمالا که فارسی دبستان دوتا کتاب داشت.
"بخوانیم" و "بنویسیم".
جدیدا بهش میگن فارسی و نگارش فارسی.
این داستانه از بخوانیم دوم دبستانه و متن اصلی درس نیست. یه چیزی تو مایه های همون بیشتر بخوانیم و اینا.
توی کتاب ۹۳-۹۲ که من پیدا کردم مربوط به بخش "بخوان و بیندیش" بود.
تیترش هم "مورچه اشک ریزان،چرا اشک ریزان؟" بود.
درس "کوشا و نوشا" رو صد درصد یادت هست.اونم از همین کتاب بخوانیم دوم دبستان بود.

اصن حالا که اینه ما مال دوره ی ژوراسیک :))))
ولی باور کن نبودا. مال این جدیدا اومده. آخه باورم نمی شه حافظه م این قدر خراب شده باشه. باید بری کتاب هشتاد و سه رو پیدا کنی پس. :)))،
بقیه ی چیزایی هم که نوشتی در مورد تغییرات، واقفم. آقا ناسلامتی ما بچه ی دم بخت داریم تو خونه مون. :))))
کوشا نوشا هم که حذف نشدنیه. یادش به خیر واقعا. هزار بار من از رو این درس مزخرف نوشتم سر عید تو دفترم به خاطر اون معلم خل و چل مون.

نامبرده یکشنبه 22 مهر 1397 ساعت 16:13

مقاومت نکن کیلگ.من طفل صغیری بیش نبودم که این درس رو خوندم.
اون آدرسی که دادم [بیشتر بخوانیم] هم خیلی نزدیک بود به آدرس اصلی داستان.
احتمالا همین که مامانت این داستان رو برات میخونده بولد تر شده و این توی ذهنت مونده و گرنه به حافظه‌ ی نداشتت ایمان دارم من :دی

چی بگم والا!
خب حتما راست می گی، من مدرکی ندارم که ثابت کنم نبوده. :)))
و اینم هست که اثبات عدم وجود خیلی سخت تر از اثبات وجودیه.

حالا اینش خنده داره رفتم به مادرم می گم یادته این داستان رو برام می خوندی؟
میگه نه من اولین باره همچین چیزی رو می خونم الآن!
یعنی حس می کنم خاطراتم دیگه متعلق به خودم نیستن با توجه به شواهد، انگار یه روباتم صرفا خاطره ی فیک وارد مغزش کردن به چشم تلخ نشه.

نامبرده یکشنبه 22 مهر 1397 ساعت 23:00

مدرک بعدیمم جور شد.
مشکل فراموشیت ارثیه! :)))

نه امکان داره صرفا خاطرات من دچار شکافت شده باشن و فقط مشکل از خودم باشه.
حیوونکی اینقدر بهش گفتم که آخرش قبول کرد که برام می خونده، ولی باور نکرد.

شیدا جمعه 29 فروردین 1399 ساعت 02:17

وای یادمه خالم همیشه این داستان ر واسم می خوند یادش بخیر☺️

ماریوس دوشنبه 29 دی 1399 ساعت 20:12

معرکه مال کلاس دوم ابتدایی هست سال ۱۳۹۶
یادش بخیر

بله دقیقا معرکه!
داخل کتاب دوم دبستان سال ۹۶ چاپ شده؟
من که دوم دبستانم سال هشتاد و سه بوده و نداشتیم چنین چیزی.

زهرا شنبه 28 فروردین 1400 ساعت 00:12

من این داستان رو سال هفتادو هشت وقتی مهد کودک میرفتم مربی مهد برامون تعریف میکرد یادش بخیر

خوشحالم که با سرچش به وبلاگ من رسیدی.
واقعا یادش به خیر...
منم صدای مادرم همیشه توی گوشم هست که برام این قصه ی شیرین بچگی ها را می خواند.
خیلی حس خوبی دارم به اون دوران نصفه شب ها که قصه می خواندیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد