Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

112

فک کنم بهش می گن شاخ نصفه نیمه. نشکست خب. تو اوج آسمونم نیست.  اون وسط مسطا. شاخ/ نصفه شاخ.

صد و دوازده تا از دویست.

اون یدونه رم از قصد غلط زدم که نحسی ۱۱۳ نیاد سراغم ... :-"

حالا برم بگردم ببینم ۱۱۲ چه ویژگی هایی داره بین اعداد، یکم علی الحساب باهاش حال کنم. 

ولی خوشحالم. حالا قرار بود باهاش پوز چند نفرو بزنم که به درک اگه هم نشد. والا با اون وضعی که من خوندم تو این یه ماه آخر... دیشب وژدانا اصلا امید به قبولی نداشتم، نمره بالا صد که به کفشمم نبود حتّی. به گه خوردن افتاده بودم رسما! به خودم می گفتم فقط همین یه بار خرم از پل بگذره قول می دم آدم شم!


الآن با توجه به تجربیاتم چند تا نتیجه می گیریم واسه شب پره انترنی اگه زنده بودم می آم می خونم اینا رو دوباره روانم شاد شه.............> 

.:. دو هفته بکوب خوندن لازم و کافی بود.

.:. همه ی سوالا ها تکراری بود و نکته ی جدید هیچ جا نبود. با قطعیت اینو می نویسم، هیچ جا! صرفا همون منبعی که داشتی رو باید کامل مسلّط می شدی. تسلّط مهم تر بود. 

.:. شب آخر خواندن خیلی هم اثر داره! دیشب اگه تا سه بیدار نمی موندم الآن ده تا سوال کم تر زده بودم! دیشب تو نیم ساعت سه تا جدول جنین خوندم، باهاش چهار تا از شیش تای جنین رو درست زدم! دو تا جدول روان خوندم باهاش دو تا از روان هام رو درست زدم.

.:. جمع بندی کردن خیلی اثر داره. هر درسی که دیروز جمش کردم ترکید...

.:. بدون حتی یک دونه آزمون سال های گذشته زدن و صرفا متن خوانی هم می شه پاس شد. الکی به بچه ی مردم استرس ندید که وای برو تست بزن چرا هیچی تست نزدی! هر کی ورژن خودشو داره! من یدونه هم از آزمون های سال گذشته رو وقت نکردم نگاه کنم. والا چیزی هم نشد.

.:. حرف مفته که ژنتیک و تغذیه و دینی و زبان رو باید ول کرد! بیایید ببینید دینی مو. یه نصف روز خوندم فقط! بیایید ببریدم حوزه دیگه. وقتشه!

.:. تفکر غلطیه وقتو فقط بذاری سر مهم ها و سخت ها. اینا همه بارم هاشون برابره. الآن هیشکی نمی فهمه من از دینی و ژنتیکم نمره آوردم... درسی که واسه همه حذفه از اول...و مثلا یه درسی مثل بیوشیمی م تو جوب بوده!

.:. حرف مفته که دیگه هفته ی آخر مطلب جدید نخون و فقط دور کن! من اگه هفته ی آخر درس جدید نمی خوندم الآن حداقل چهل تا سوال کمتر زده بودم و مردود شده بودم... می فهمی؟ مردووود! اصلش به همین مطالب جدیدی بود که هفته ی آخر کردم تو کلّه م. اصل درس خوندنم تو همین هفته ی آخر نجاتم داد.

بازم چیزی به ذهنم رسید اضاف می کنم. 


ولی خب حیف شد. یه شانسی باید می داشتم واسه ترکوندنش که نداشتم. ماه آخر خیلی اثر داشت. متاسفانه با یه سری تفکّر چرت از دستش دادم ماه آخرمو. دست خودم بود؟ نبود؟ نمی دونم واقعا!


و اینم از سرانجام پنجاه و هشتمین آزمون علوم پایه ی فلان. 

پنجاه و هشت. که بر عکسش کنی هشتاد و پنجه. 


رمز های عدد دوازده: ویکی می گه عدد اورژانس جهانیه. اورژانس جهاااانی. اورژانس من.


آخ راستی... بابام هفته ی پیش با دو تا لپ تاپ قدیمی درب و داغون اومد خونه. گفت اینا تو انبار همکارم بود، می خواسته انبار رو خالی ش کنه بندازه دور، من گفتم بده من یکی رو می شناسم که با اینا حال کنه!

و  به ریش مرلین که من فقط به امید همین دو تا زنده موندم. به عمرم چیز به این هیجان انگیزی به دستم نیومده بود. چشمام یه هفته س داره برق می زنه....! 

مثال بزنم؟

مثل یه کارتن خوابی که یه نصفه ساندویچ گرم و دست نخورده از تو سطل آشغال پیدا می کنه که صاحاب قبلی ش تو یه شب زمستونی صرفا  از طعمش خوشش نیومده و ترجیح داده نخوردش...


واااای جدی... دو تا لپ تاپ که دل و روده ش رو بریزم بیرون و عشق کنم... واسه خود خودم. ای خدااااا. کابل. سوکت. جووون.  همه چیشم از بیرون ظاهرا سالمه کاملا فقط قدیمیه. پورتاش و حتّی جای پیچاش اصلا انگولک نشده! فکر کنم تا حالا بازش نکرده کسی.

اگه بتونم سر حالش کنم، دو تا لپ تاپ دارم... دو تا آی پی جدییید! دو تا هارد که هر وقت دلم خواست روش ویندوز بریزم زرتی عوض کنم جیگرم حال بیاد با ویندوز جدید! دو تا خونه حافظه ی اضافی مفت که اگه هم گند خورد حین اکتشافات به کفشم نباشه! دو تا اسکرین بی منّت! دو تا تستر واسه ویروس نوشتن. :)))))  دو تا سیستم مفت اضافه واسه خود خودم. خداااا.

گویا باید برم تجهیزات بخرم واسش یکم فقط...

بعد یکی شون... شت... ازیناس که مینی لپ تاپه... و عجیب سبکککک. در حد لالیگا اسپانیا. از شنبه می رم سروقتش تا درستش کنم. خیلی به کار می آد. وای عاشق پورت هاشم. اندازه کله ی گاو پورت داره یکیش. شاید شیش تا هفت تا یو اس بی فقط، بقیه ش بماند! عاشق این مدل لپ تاپ هام که پر از سوراخن واسه وسیله جانبی های مختلف.

بعد از طرفی چون خودم قراره درستش کنم حس سربار بودن بهم دست نمی ده و بدم نمی آد و حس نمی کنم باد آورده س. اینش قابل ستایشه. که عرق می ریزی مزدشم می گیری. می خوام از آشغال برق تولید کنم. :)))) و کسی هم بعدش نمی تونه بهم بگه فلان! چون آشغال بوده خودم بهش هویت دادم.


الآنم خاله م زنگ زده به مادرم می گه به کیلگ بگو حالا تا می تونه بشینه غم بخوره و بره تو هر فازی که می خواد دیگه مانعی نداره! چون هفته ی پیش زنگ زد شخصا به خودم گفت خوب مانع داره الآن بچه جون. ولی الآن می گه دیگه مانعی نداره... این حالم رو... بعدا ازش می نویسم... بیا فعلا وانمود کنیم وجود نداره و بریم سر پیچ گوشتی چهارسو ها.


پ.ن. آخ آخ اینو بنویسم،

برا اولین بار، صبح که خواستم جمع کنم برم سر امتحان، مداد نداشتم. 

هیچی نبود! تو این خونه مداد نبود. منم جعبه مداد سیاها رو معلوم نیست کجای این دشت غریب انداخته بودم. 

خنده م گرفته بود شدیییید. اینکه چرا من یه مداد نمی تونم پیدا کنم تو این اتاق؟

در حالت عادی که هی پا می ذارم رو سر تیز مداد سوراخ می شه کف پام هی. بعد امروز اینجور!

تهش از تو کیف بابام یه مداد کشیدم بیرون، از تو ته کیف داداشم هم یکی دیگه... 

اینقد به خودم افتخار کردم که بالاخره تبدیل به دانشجو شدم...

خیلی حرکت شاخی بود. حس اینکه شما دانشجو ها اداشو در می آرید گشادید تا کول باشید ولی من واقعا خودم هم نفهمیدم چی شد که تبدیل شدم به آدمی که روز مهم ترین آزمون دانشگاهیش نیم ساعت (دقیقا نیم ساعت) دنبال یه مداد مشکی ساده اتاق رو زیر و رو کرد و نبود.

نتیجه

آقا سر جلسه کاملا حس می کردم دارم یه حماسه رقم می زنم!

در این حد آسون بود... نه تا اون حد شاخا، ولی روال بود کلا. رله... فقط خوندن می خواست.

نیم ساعت اول هم قفل کرده بودم فقط ده تا سوال خوندم... ولی بعدش کم کم اکی شد.

حالا بذا برم چک کنم، الآن رسیدم خونه. می آم می نویسم. 

فعلا که حس الآنم حسّ شاخیه. :)))


پست بعدی چک شده با کلید احتمالا با شاخ شیکسته.

آیا شاخ کیلگارا خواهد شکست؟

علوم پایه

"کسی که دچار اضراب فراگیر است ممکن است یک سری حملات هول (panic attack) را هم تجربه کند. طی این دوره های هول، فرد مطمئن است که اتفاق فاجعه باری در پیش است و احساس می کند که دارد می میرد. بخش سمپاتیک سیستم اتونوم فعال شده و تپش قلب، تنگی نفس، لرزش عضلات و ... مشاهده می شود."


به نقل روان شناسی سیب سبز.


با ما باشید در اپیزود امشب؛ یک همچو حالتی.


به ریش مرلین خیلی داغونه من این همه خودمو پاره کردم خودمو برسونم به اسفند امسال و حالا فردا تو امتحان رد شم. 

گوشتونو بیارید: اممم احساس می کنم واقعا قبول نمی شم. و کاذب نیست. متاسفانه واقعیه، چون من سطح اعتماد به نفس خودمو می دونم، یه درصد باشه ضرب در هزارش می کنم به خودم می گم حله عزیزم راحت باش. این... الآن... یه چیزیش... می لنگه! خب من حتی شب کنکور هم این جنس حس رو نداشتم. دوست داشتم بیشتر بخونم بیشتر بخونم تا رتبه م بکشه بالا. استرس؟ مطرح نبود اصلا. ولی الآن همون حس رو هم ندارم. مستاصلم، و این افتضاحه... یادم نمی آد هیچ شب امتحانی مستاصل بوده باشم... بریده باشم... درمانده باشم و توان انجام کاری رو تو خودم نبینم. دیگه نتونم کاری کنم و صرفا بشینم به در و دیوار و ساعت نگاه کنم و بیام انشا بنویسم تو وبلاگم به جای مطالعه های دقیقه نودی که رسما تو لیگش مدال طلا دارم!


دقیقا فرق رشته ای که من دوست داشتم با این رشته ی عن آگین (!) تو همینه. شب آخر امتحان های المپیاد و ریاضی طوری اینقدر امید داشتی... اینقدر راحت ول می کردی... چون مطمئن بودی از دانشت می پرسن... مطمئن بودی به حفظیات نیست! فلان کتابو نخوندی؟ به درک ک نخوندی... جهنم! به کفشت! در عوضش هزار تا اصل و ترفند و فرمول بلدی که باهاش اثبات کنی سر جلسه خودت!

ولی این رشته رو، شب آخر باید خره بگیری د مین سرت که چقد نسبت به بقیه کمتر سوال خوندی و کمتر تکرار کردی و حس بدبختی داشته باشی و از روی همین ناتوانی، نا امیدانه چنگ بزنی به کتاب نارنجیه که قانون کاپیتولاسیون چه بود و انجمن های ایالتی ولایتی چه شد و امام چرا فلان و شریعتی چگونه طور و مستشاران روس همانا و رضا خان و رضا شاه و انقلاب سفید و... سفید و ... سفید...

حالا اسمشم می ذارن دانش به اصطلاح.


من. فقط. قبول. بشم. آه.


.:. هی کیلگ! کام آن! بیا به عددش فکر کنیم. امروز هیفدهمه لعنتی. :))) دلت می آد یه هیفده ی دیگه رو هم به لجن بکشی؟ واقعا دلت می آد؟ آرام حیوان. 

خود را بدو رساند و پرسید که عشق چیست؟

لبخندی زد و گفت: " امروز بینی و فردا و پس فردا..."

آن روزش بکشتند و

دگر روز بسوختند و

سوم روزش به باد بردادند... :-"


آه.

کیلی لیلی لیلیلی لیلیلیلیلیلیلیلی لیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلی لی لی لی لی لی لی لی لیلی لیلی لیلی لیلی لی، کیلی لیلی لیلی لیلی لیییی.

غروب آفتاب

خب انسان منشا ش از طبیعته، و احتمالا همینه که وقتی به اصلش بر می گرده، اندکی می تونه آرامشو پیدا کنه.

هیچی تو ذهنم نیست. هیچی. خالیه.

هورا. ذهن. لعنتی. من. خالیه.

بالاخره.

کاش بودید کنارم و اینو می دیدید و تو بیان، کمکم می کردید.


.:. شازده کوچولو گفت: یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم.


فقط اینکه، روباه نداشتم کنار دستم.

Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...


Well,

Life is not fair...