Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه ی ISI کردن آموخت

امشب شب قدره و فردا روز معلم و استاده!

روزی که من توش از روز تولد خودم هم شادمان ترم. (این قیاس، قیاس باحالی نیست، چون روز شاد آن شکلی ای نیست تولد ها برای من، پس بگذار بگیم از چهارشنبه سوری ها هم شادمان ترم.)

و من دارم برنامه می چینم که فردا یه مسیر همیلتونی پیدا کنم که هنگام چرخ خوردن در بیمارستان حداکثر استاد ممکن رو بر سر راهم درو کنم. انگار که مسئله ی نظریه گراف باشه. :)))))

عزیزانم، چقده شما استادا ماهید، رو تخم چشم من جا دارید و عشق می کنم که سجده تون کنم.

من به یک سری از استادام این قدر عشق و محبت می ورزم، که همین الان اگر جلوم باشند و اجازه بدهند، دستشون رو بوسه باران می کنم. کاری که حس می کنم شاید حتی در مقابل پدر مادرم عجیب غریب باشه. ولی در مقابل استاد، خیر.

خودم رو بدجور مدیون و مفتون می بینم.

نیاد روزی که من بدون استاد باشم....

صدای بم یک مرد در سرمای زمستان، گرمایم بخشید

به عمرم  این شکلی خوشحال نشده بودم از شنیدن صدای بم مردانه،

چون ثابت می کرد که من کلاس استاد مورد علاقه م رو جا نموندم و این یکی دیگه س که داره درس می ده.


شمس را جا نگذاشتم آقا. جا نگذاشتم. 

آخر من فدای راه این استاد می شم. از روزی که اومد سر کلاس،  دارم مثل قرص آرام بخش، روزی حداقل سه وعده به حرفاش فکر می کنم. این قدر منو چپ و راست کرد با حرفاش.

این استاد واسه من آدمی بود، که با جرئت می گم، اگه نمی دیدمش، مسیر زندگی م قطعا و حتما سمت و سوی دیگه ای بود. نمی دونم بهتر بود یا بد تر. اینو می دونم که این شکلی نبود.

باورم نمی شه هشت ساعته با چه جدیتی داشتم غم می خوردم که چرا جا موندم از کلاسش. حالا الآن دارم غم می خورم که چرا اون هشت ساعت رو اشتباهی غم خوردم! :)))

تا امشب باید دویست صفحه تموم می کردم! نابودم رسما چون شده پنجاه تا تازه. 


ولی عاشق این اتفاق هایی ام که فکر می کنی افتاده، بعد از یه مدت تکذیب می شه و چه قدر آرامش پیدا می کنی.

مثل اون شبی که گفتن اندی مرده.

مثل امشبی که فهمیدم شمس را جا نگذاشتم.


تازهههه فردا صبح... فردا صبح زود، آخ قلبم. واستون پست می ذارم.


من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم،

او که می رفت،،، مرا هم به دل دریا برد


پ.ن. ببین اینا رو زیاد جدی نگیرید. من از بچگی هم همین بودم. موجود معلم و استاد دوستی بودم کلا. هیشکی هم درکم نمی کرد. یعنی معلم اول دبستان رو مثل بت می پرستیدم. خودم هم خودمو درک نمی کنم حتی. فکر کنم از نظر روان شناسی به خاطر این بوده که پدر مادر خودم زیاد وقت نداشتن باهام حرف بزنن یا بهم توجه کنن، منم نا خودآگاه در سطح جامعه می گشتم الگو های دیگه ای برای خودم  پیدا کنم. اولین جای دم دست هم مدرسه بود... خلاصه آره، اینایی که ازشون می نویسم و اینقدر سوپرلتیو و صفت افضلی پشتشون ردیف می کنم، لزوما فرشته نیستن. خیلی هاشون محبوب نیستن حتی. خیلی های دیگه شون منفور هم هستن حتی در سطح دانشگا. دیدگاه شخصیه. یعنی خب شما از کسی که سلیقه ش خورشت بامیه ست و دست رد به سینه ی سیب زمینی سرخ کرده و ته دیگ می زنه، چه انتظاری داری؟ من خورشت بامیه ایم. گفتم یه وقت فکر نکنید چه حلوایی دارن خیرات می کنن اینجا.