Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

وقتی هنوز شاهزاده ی دورگه را باور داری

الان یک حس خوب بخواهم باهاتون به اشتراک بگذارم:

"پیدا کردن کاغذ خلاصه ها و مریض های دانشجوی قبلی ای که کتاب را امانت گرفته، لا به لای کتاب جدیدی که از  کتابخانه امانت گرفتی!"

با وجودی که هیچ سودی برای شخص بنده نداره، ولی پر از حس زندگیست.


گاهی با خودم فکر می کنم، کدام دست ناشناسی این ها را نوشته؟

او وقتی سطور این کتاب را می خوانده به چه فکر می کرده؟

اصلا این کتاب توسط چند نفر ورق زده شده؟

هر کدامشان چه قدرش را خواندند؟

صفحه هایش چه چشم ها و ابروهایی را به خود دیده اند؟ 

توسط کدام دست ها لمس شدند؟


کاش کتاب به سخن می امد و از خاطراتش می گفت.

گاهی فکر می کنم کاش کتاب صاحب مجلس بود و همه ی کسانی که مطالعه اش کردند رو به بزمی دعوت می کرد ببینم اون هایی که سلیقه شان مثل من بوده و این کتاب را امانت گرفتند، کی اند؟ چی اند؟ چه شکلی اند؟ تفکراتشان چیه؟

متاسفانه، این طور که می بینم فرهنگ امانت گرفتن کتاب داره منقرض می شه. اکثرا یا هزینه می کنند و می خرند و یا نمی خوانند. من که کسی را نمی بینم اقلا که برای امانت بیاید کتابخانه. همیشه خودم تنها تنها مشتری پر و پا قرص کتاب خانه هام و هر کتابی که اختیار کنم دم دسته! عالیییی.


این که یک کتاب دست به دست بچرخه را عاشقم. حتی با وجودی که از دست بردن و نوشتن در کتاب متنفرم، می توانم رای مثبت بدم به اینکه هرکس کتاب را خواند حاشیه نویسی اش کنه قبل پس دادن.


وجود این کاغذ ها بهم ثابت می کنه حداقل وجود فیزیکی دارند اینچنین آدم ها. :)))

لامصبا، شمایی که مثل من تکست می خوانید، بیایید همو پیدا کنیم خب. تو زندگی واقعی کدوم گوری هستید دقیقا؟ من دارم باورم رو از دست می دهم، بیایید دوست بشیم شاهزاده های دورگه! :)))


پ.ن. من مهر ماه سال ششمم شروع می شه، و تو این شش سال، به غیر از بیوشیمی هارپر ترم اول، و بافت سلیمانی راد ترم دوم (که هر دوی این ها را اساتید کردند در پاچه مان)، و سیب سبز های علوم پایه (که  اجباراباید قبول می شدم)، تا به حال پشیزی برای کتاب درسی هزینه نکردم. و می بالم به این ویژگی خودم حقیقتش وقتی می بینم همه شون کوله باری از کتاب های نصفه خوانده یا نخوانده یا فراموش شده دارند.

به جاش همه ش رو کتاب فانتزی خریدم! عشقم این بوده همیشه که برای کتاب های علمی پول ندهم که مجموعه رمان هام رو کامل کنم! شفای عاجل.

علم رو ایشالا تو مخم نگاه خواهم داشت، نه روی طاقچه و قفسه. و نه با خون بهایی که باید به مجتبی کرمی بدم. :))))



پلّه هایی که به کاشانه ی مجنون می رفت

   یه مقیاس برای اینکه دستم بیاد سرعتی رو که اخیرا دارم باهاش اسب می تازونم به سرزمین دیوونه ها...

جالب بود برای خودم حتّی، یه کتاب دستم بود که روی جلدش بر چسب قیمت داشت. داشتم سعی می کردم از روی جلد بکَنمش که مغزم گفت: "اگه اینو الآن بکَنیش، شاید در آینده دلت بخواد بفهمی این کتاب رو تو جوونی هات به چه قیمتی خریدی و اون موقع راهی نداری واسه فهمیدنش."

هیچی دیگه. دوباره چسبوندمش سر جاش. فقط شفا می خوام. شفا. یعنی حتّی برای اتیکت قیمت هم تره خورد می کنم. چی ام من واقعا؟ چه نوع ویروسی گرفتم؟


الآنم باز ویولون اومده بیرون پنجره، آرشه می کشه رو مخمون. و صداش نه اون قدری واضحه که بفهمم چی داره می زنه، نه اون قدری کمه که نادیده بگیرمش. دقیقا فرقی با ویز ویز مگس نداره.

...فکر کنم فهمیدم داره جان مریم می زنه. من حتّی نمی دونم کیه. همسایه ست یا از این دوره گرد ها؟ به من چه مربوط واقعا. هعی.