Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یوهو یوهو یوهو :))

   گل اوّل رو وقتی خوردیم که در تاکسی رو باز کردم تا بشینم توش و خوش حال بودم که استادمون این قدر آدم مهربون و خوش اخلاقی از آب درومد و گذاشت برگردم خونه فوتبال ببینم.

   گل دوم رو وقتی زدیم که داشتم هول هولکی لباسامو می کندم و کیف به دوش دکمه ی روشن رو از پایین تلویزیون فشار دادم، چون کنترلش هوس کرده بود خراب شه و شوووت فقط دیدم یه چیزی رفت توی یه دروازه ای! راستش فکر کردم دومیش رو خوردیم. وقتی فهمیدم که گل تساویه اینقدر بلند بلند خندیدم که مینا ترسید و شروع کرد به قار قار های مخصوص  وحشت ناک خودش. بعدش هم تا هفت دقیقه دهنش رو به حالت باز تهاجمی نگه داشته بود و نمی بستش.

   گل سوم رو وقتی زدیم که ایزوفاگوس تازه رسیده بود خونه و داشت مثل روانی ها از مساوی کردن خوش حالی می کرد و بعدش دیگه حد بیشتری نداشت که خوش حالی کنه.  چون با همون تساوی به ماکسیمم حد خوش حالی ش رسیده بود. مینا ی بیچاره این بار باید ورژن دوم هوار هوار ها رو با فرکانس کمتر تحمل می کرد و حدودا ده دقیقه ی دیگه دهنش رو باز نگه داشت.

   گل چهارم رو وقتی زدیم که حواس هیچ کدوممون به بازی نبود، اون داشت زنگ می زد به دوستاش که ضایع شون کنه، منم دیگه با خیال راحت داشتم ناهار می خوردم.

   گل آخر رو وقتی خوردیم که دوتایی مثل خمیر فرو رفته بودیم تو مبل و منتظر بودیم اون یه دقیقه وقت اضافه تموم شه و گلبانگ پیروزی سر بدیم.

هیجان خوبی بود، راضی بودم. انرژی های نهانم تخلیه شد تا حدی. الآن دارم فکر می کنم که چه قدر مسیر خود زندگی شبیه همین فوتبالاست، وقتی خوش حالی، گل می خوری... وقتی داغونی و انتظارش رو نداری اصلا، یهو گل می زنی... گاهی خوش حالی هات با هم میکس می شن و خوش حال ترت می کنن اون قدری که دیگه نمی دونی برای اون همه خنده ی بیشتر توان داری یا نه... گاهی به جای اینکه از گل های زده ت لذت ببری فقط فکر پز دادنی و نمی فهمی چی شد که به اینجا رسیدی... گاهی در همون نقطه ای که فکر می کنی تموم شد و راحت شدی، یه گل مسخره می خوری... یعنی می دونم کلّیییییی کلیشه ست و همیشه هم همه جا اینا رو خوندیم. ولی آخه چرا باید این قدر شبیه باشن؟ یعنی خب زندگی خیلی جدی تر از یه بازی فوتباله، ولی کلیّت و روند هر دوتاشون این همه شبیهه، حالا نه فقط فوتبال. هر بازی دیگه ای. اینکه زندگی با همه ی عظمت و جدیتش اینقدر راحت بخواد مثل این بازی ها هر کی هرکی و شانسی شانسی باشه، رو نروه خب. این سوال هست که منو وادار کرد دوباره بنویسم این مقایسه ی کلیشه ای زندگی و بازی فوتبال رو. چرا باید شبیه باشن؟ بی انصافی نیست؟ 


+ این اس اس منه. :{

ایهی ایهی ایهی :((

   به خدا اگه فردا بخوان به خاطر کلاس کوفتی دانش خانواده مجبورمون کنن بمونیم دانشگاه و به جای فوتبال دیدن یاد بگیریم چه جوری خانواده تشکیل بدیم، (که البته هیچ ایده ای ندارم موضوع درسش واقعا همینه یا صرفا موضوعیه که اسمش القا می کنه) در آینده همچین ایران زمین رو با خانواده ی تشکیلی م رو سفید می کنم که نگو. :|

هی هرچی می خوام هیچ چی نگم. استغفراللّه...

   حالا من گفتم احساس خاصی نسبت به تیم های ایرانی ندارم بس که آشغال طور بازی می کنن، ولی دلیل نمی شه اینجوری بزنن تو کمرم که. هیجان خونم اومده پایین، هر چه قدر هم آشغال باشه بهتر از هیچیه. 

من می خوام دربی ببینم. خداوندگارا! 

(به حالت دو نقطه گربه ی شرک طماعی که حاضر به استفاده ی غیبت هاش نیست ولی فوتبال هم دوست داره.)