Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

عصری با کیلگ در خوش مزّه ترین هات چاکلت دنیا

و امشب من خوشمزه ترین هات چاکلت زندگی مو خوردم. گرچه همچین آمار شاقی هم نیست... چون من تو کل عمرم اصلا هات چاکلت نخورده بودم. :دی شاید یکی دو بار با بچّه ها که رفتیم اینور اونور خورده بودم باشم یادم نیست راستش! برای همین می تونم به این اتّفاق لقب ترین بدم خوب. در حقّش هم بی انصافی نکردم.


امروز عصر با مادرم بحثم شد. نمی دونم چش بود اومد سر من خالی کرد و منم کم روی حرف هایی که می شنوم حسّاس نیستم. داغون شدم.

می دونم که بهش گفته بودم می رم فلان جا، ولی نرفتم. من امروز پیچوندمش و بهش دروغ گفتم و جالبه که اصلا حس بدی ندارم.

می دونی احساسم این طوریه که دلم می خواد برای خودم یک سری راز داشته باشم که پدر مادرم اصلا در جریان نباشن. که هی نخوام خودم رو جلوشون شرحه شرحه کنم تا توجیه شن.


به خاطر همین بهش گفتم می رم فلان جا، ولی نرفتم ک. دلم خواست سرش گول بمالم چون رید به اعصابم. و می دونی کیلگ خب... فعلا یکم برام سخته اینجور دروغ گفتن. چون خیلی بیش از حد حسنک راستگو بودم همیشه. 

البتّه دلیلی برای پنهان کردن کار هام از پدر مادرم نداشتم خب چون همیشه سرشون شلوغ تر از این بود که توجّه کنن و فقط دلشون می خواست در جریان باشن تا به خیال خودشون پدر و مادر ایده آلی بوده باشن. بحثم اینه ک پدرم مادرم، شما ک به کفشتون نیست من چی می کشم، پس اداشم در نیارین دیگه. خب؟ اکی؟


از این به بعد دوست ندارم خیلی در جریان امور زندگی م قرارشون بدم. کی؟ چی؟ کجا؟ چه وقت؟ چرا؟ به چه علّت؟ دلم پرایوسی (هاها عین خارجکی ها) می خواد. تنهایی های مخصوص خودم که کسی توش راه نداشته باشه. از جزئیاتش با خبر نباشه. فقط خودم بدونم.

این به همم می ریزه. دلم بیش تر از این نمی خواد همه چی رو با همه کس شیر کنم. خصوصا پدر و مادرم که قدر عدس قدرت درک ندارند و فقط یک دستگاه برچسب زنی با عنوان های مختلف گرفتن دستشون تا منو برچسب گذاری کنند و حالم رو خراب کنند.


و راستش مادرم امروز خیلی بی انصافانه اسکی کرد رو نروم. از حد آستانه م بالاتر بود. باید می فهمید و دست می کشید... که نفهمید.

برای همین طی یک حرکت کاملا انتحاری، تنبیه ش کردم و بی خیال راستگویی شدم. شیک دروغ گفتم... تا نیم ساعت پیش برای خودم ول می چرخیدم تو سطح شهر در حالی که بهش گفتم فلان جام. و الآن خیلی ببخشید ولی ته دلم احساس برد می کنم. شانس بیارم این ایده هام، سرمو به باد نده. نه خب نمی ده، من دیگه اون قدری سن دارم که مواظب خودم باشم، ندارم؟


موقعی که از خونه زدم بیرون بعد دعوا، این قدر اعصابم داغون بود که هیچی نپوشیدم. اومدم دیدم به، همه کاپشن و سوییشرت به تن...

ماشینم نبردم. حوصله ی ماشین نداشتم. این قدر حالم خراب بود که قطعا اوّلین آدمی که جلوم می اومد رو زیر می گرفتم. و فرض کن حتّی یه درصد زیر بار این گزاره برم که:"فقط منتظر ماشینه بودی، نه؟"

آقا خلاصه ما هی رفتیم و رفتیم تو سرما و دستامون از سرما خشک شد. تو همون اثنا از کنار آبمیوه بستنی فروشی ای رد شدیم که هر سری بی توجّه از کنارش رد می شدیم... برای هزارمین بارچشمک زد. برای اوّلین بار بک دادیم. 


رفتم منوشون رو نگاه کردم. من حتّی از همین کار هم خجالت می کشم. از نگاه کردن به منوی یک آبمیوه فروشی...! در همین حد فوبیا ی اجتماع دارم و جامعه گریزم. حسّ زیر ذره بین بودن بهم می ده. ولی خب دیگه بی خیالی طی کردم. با مرد پشت پیش خون هم کلام شدم. از لحن کلامش فهمیدم که کارش رو دوست داره و احساس راحتی کردم باش. یکی به دو بودم که اکی بستنی یا داغ طوری؟ و تهش با صدایی که شبیه فس فس سماور از ته چاه در می اومد بهش گفتم یه هات چاکلت. حتّی می ترسیدم درست تلفظش نکنم و بخوام جوابگوی خنده ی کسایی که جلوی آبمیوه فروشی هم بودن باشم. خب به هر حال من که تا حالا هات چاکلت سفارش نداده بودم واسه خودم. :)))


هات چاکلت رو در یک لیوان کاغذی بسیار دلپسند که عکسش رو آپلود خواهم کرد (بعله به عنوان غنیمت جنگی با خودم آوردمش خونه!) داد دستم به قیمت شیش تومن. اوّلش وسوسه شدم بستنی بگیرم، ولی بعد دیدم دلم تناقض  می خواد. گرما در سرما. سرما در سرما نمی تونست کمکم کنه در اون لحظه. 

دلم می خواست در حالی که دارم از بیرون یخ می زنم و دستام از سرما خشک شده، از درون بپوکم از گرما و آتیش بگیرم. یه جور تنبیه بدنی بود در پاسخ به تمام بی وفایی های دنیا. یخ زدن از بیرون، سوختن از درون. و سطح بدنت خنثی ترین و بی دغدغه ترین نقطه ی جهان می شه... همیشه این تناقض حسّی رو دوست داشتم. 


لیوان به دست راه افتادم تو حاشیه ی خیابون. رسیدم به یه پارک که خالی بود تقریبا. چون هیچ ابله ای اون موقع از شب تو سرما نمی آد تو زمین بازی کودکان طبیعتا. چند تا پیرمرد توش بودن فقط و داشتن پینگ پنگ بازی می کردن. نشستم روی صندلی ای که به میز پینگ پنگ ها اشراف داشت. لیوانه رو گذاشتم رو لبام و آخ. آقا سوختم سوختم. خیلی داغ بود لعنتی. راستش الآنم زبونم درد می کنه همچنان چون زدم جوانه های چشایی ش رو نابود کردم رسما.

ذرّه ذرّه هات چاکلتم رو سر می کشیدم و زبونم بیشتر می سوخت ولی ادامه می دادم. انگار که به خودم بگم این زجره، سرش بکش. یک حالت مازوخیسم گونه ی غیر قابل مهاری داشت که  بهم لذّت وحشیانه ای می داد و فقط می خواستم هم چنان ادامه داشته باشه. مثل این فیلمای هالیوودی شده بود که شخصیت نقش اوّلش با دنیا قهر می کنه و تو خودش فرو می ره. فضاش فضا بود ها.


سرسره های خالی...

توپ پینگ پنگی که به زیر پاهام غلتید...

چند تا مردی که دور میز شطرنج حلقه زده بودن...

دو تا خانم چادری که داخل آلاچیق برای هم تعریف می کردن و می خندیدند...

زوج جوانی با بچّه ای که بغل گرفته بودند و بچّه به قدر خرس قطبی لباس پشمی تنش بود...

گربه ای چاق با ترکیب رنگ زرد و قهوه ای...

دستم که روی چوب نیمکت کشیده می شد...

سرم که درد می کرد...

پشت چشمام که می سوخت...

سردی گونه هام...

گرمی داخل مری م...

حس بی پناهی درونم...

مست شده بودم قشنگ...


ته ظرف هات چاکلت رو لیس زدم. مثل دردی کش های شراب. جلوی اون همه آدم. مادرم پدرم اگر بودند قطعا شروع می کردند به تذکّر دادن و گفتن اینکه نا سلامتی تو بچّه ی مایی، بی کلاس نباش! 


ولی آخه لعنتی من دلم می خواست!!! خسته بودم. خیلی. امتحان صبحم به کنار، بی خوابی دو روزه م به کنار، دعوا به کنار، سرما به کنار، سوختگی زبان به کنار، تنها چیزی که در اون لحظه برام مهم نبود این بود که کی هستم. به کسی هم مربوط نبود واقعا. مگر یک لیس زدن لیوان چه قدر نا مطلوب است؟ من روزانه صد ها صد ها صحنه ی از نظر خودم مزجر کننده می بینم در اجتماع و خم به ابرو نمی آرم چون به خودم می گم به من مربوط نیست بگذار هر طور راحت اند زندگی کنند.

برای همین فکر می کنم  در قبال همه ی زیر سبیلی رد کردن رفتار های گند مردم، این یک کار را مدیون دل خودم بودم. من حق این رو داشتم که رفتار خارج از عرف از خودم نشون بدم چون بهم حس خوبی می داد و رفتارم هم به کسی مربوط نبود. مگر یک لیوان هات چاکلت لیسیدن جان چه کسی را در مخاطره می انداخت؟ سزاورش بودم. 


 اصلا  از قصد دلم می خواست رفتار نامتعارف نشون بدم! کسی ک من رو تو اون پارک نمی شناخت. فلذا با دماغ حمله ور شدم به ته لیوان هات چاکلت و حالا لیس نزن کی بزن، زبونم رو هر چه بیشتر دراز می کردم که خوب تونسته باشم همه ی لیوان رو لیس بزنم و ذرّه ای هات چاکلت روش نمونه. شادم کرد این حرکت. تو اون تاریکی تنها چیزی که جلب توجّه نمی کرد من بودم که داشتم روی نیمکت کنار درخت، مشرف به میز پینگ پنگ،  ته لیوان هات چاکلت می لیسیدم. عجیب کیف داد هرچند کاملا  موفّق نبودم. بعد از مقادیر زیادی جو گیر بازی و فرو رفتن در شخصیت نقش اوّل داستان هالیوودی خویش، باقی مانده ی لیوان را در کیف چپاندم به عنوان غنیمت جنگی.


درست در همین لحظه، محتوی ته لیوان که زبان لیسنده م موفّق به کشف آن نشده بود،  ریخت روی یکی از مجله هایی که چند ماه پیش خریده بودم و تو کیفم مونده بود و رویش عکس مریم میرزاخانی بود.  فاک فاک گویان رفتم سراغ دستمال و سطل آشغال که گند بالا اومده رو جمع کنم. من عکس مریم رو روی اون مجله خیلی دوست داشتم. خیلی بیشتر از خیلی. باش حرف زدم چند بار. خیلی وقت ها بهش زل زدم. یک بار هم با دیدنش داشت گریه ام می گرفت که طبیعتا مهارش کردم. 


عملیات گند جمع کنی که تمام شد، به خودم اومدم دیدم سطل آشغال مذکور کنار یک اتاق بازی کودک قرار دارد. ترامپولین (trampoline) بود. از همین هایی که هی  رویشان بالا پایین می پری. هی بالا هی پایین. 

در همین میان، یک دختر بچّه ی صورتی پوش پول داد و رفت داخل. و طبیعتا من نشستم به تماشا.

خداوندگار. یکی از زیبا ترین صحنه های چند ماه اخیر که به چشم دیدم. خود لذّت بود. عین لذّت بود.


دخترک می پرید بالا... پایین... نشسته... خوابیده.  و از ته دل می خندید و مسخره بازی در می آورد. مادرش براش دست می زد و صدایش می کرد "نازگل!". دخترک خودش را به مرگ می زد و پرت می کرد روی سطح کشسان ترامپولین. و وقتی که به بالا پرت می شد دوباره زنده شده بود. فاصله ی بین ادای مرگ و زندگی ش، همون برخورد با ترامپولین بود.

من هیچ دل خوشی از کودکان ندارم. ولی این صحنه ای که امشب دیدم اصل جنس بود. ناگهانی دلم می خواست سرم رو بذارم گوشه ی فنس های دور ترامپولین و بی صدا گریه کنم. این قدر که زیبا بود به چشمم. یاد استان های زلزله زده افتادم. لبخند دخترک، برایم حسّ بدی را تداعی می کرد.

با خودم آرزو می کردم که ای کاش الآن پول داشتم و برای همه ی بچّه های آن مناطق ترامپولین می خریدم و برایشان می فرستادم. البتّه  الآن آن ها قطعا به تنها چیزی که نیاز ندارند ترامپولین است. ولی من دلم می خواست ترامپولین بفرستم. داشتم با خودم فکر می کردم هی بچّه های مظلوم، راستی چند نفرتان آمدید شوخی شوخی خودتان را به مرگ بزنید ولی ترامپولینی نبود که وقتی به هوا پرتتان می کند دوباره زنده شوید و بخندید و دلبری کنید؟ اگر برای هر کدامتان یک ترامپولین بخرم دوباره زنده می شوید؟ 

و با همین افکار صورتم را برگرداندم تا از دخترک صورتی پوش خداحافظی کنم و راه بیفتم که در سرما پیاده به خانه برگردم. نگاهم در نگاهش گره خورد. و این بار، مادرش هم همراه او دست در دست، روی ترامپولین بالا و پایین می پرید و می خندید.خندیدم. دلم گرم شد. به راستی تاریکی خیلی چیز خوبی ست. انسان کمی بیشتر برای دل خودش زندگی می کند...


راه افتادم...


پ.ن: نوشته شده با این آهنگ بی کلام جدیده ای که شن های ساحل بهم معرفی کرد. قطعا تو حسّ قلمم بی تاثیر نبوده خب...


پ.ن بعدی: می بینید؟ یک دقیقه زود تر پستش کرده بودم، می شد ساعت بیست و سه از روز بیست و سه. گاهی حتّی یک دقیقه همه چیز را نابود می کند.

چشمای آبیش توی این عکسا، نگاه مغمومش حتّی

می دونی کیلگ بدبختی ش اینه که نه اون قدری نزدیکه که با خودت بگی گور پدر همه شون معلومه که چرت می گن و شوخیه،

نه اون قدری دوره که بتونی به خودت بگی خیلی آدم خوبی بود، خدا رحمتش کنه.


الآن مثلا من بیام بنویسم می شناختیمش وقتی هنوز فیلدز نداشت نشونه ی شاخ بودنمونه یا نیاز برای دیده شدنمون یا ناراحتی مون یا کفشمون یا هرچی؟

واقعا مهم نیست،

می نویسم،،،

"می ستودیمش وقتی فیلدزم نداشت."

و اون زمان هنوز تلگرام کد نویسی هم نشده بود حتّی،

و اینستا یکی دو سال بود که اومده بود به بازار...

شما نمی فهمین

شما نمی فهمین.

شما ها هیچ وقت نمی فهمین ارادتی که ما ریاضی ها به این بشر داشتیم رو.

نمی فهمین که برای ما خیلی بیشتر از نابغه ی قرن ریاضی جهان بود.

ما از نزدیک لمسش کردیم. برای ماها مثل اسطوره بود.

نمی فهمین که ما کتاباش رو خوندیم، مساله هایی که حل کرده بود رو می زدیم تو سرمون حل کنیم که بعدش افتخار کنیم اونم اینا رو حل کرده زمانی...

نمی فهمین چقد چشم استادامون وقتی ازون دختر باهوشه ی سال هفتاد و چهار فرزانگان حرف می زدن برق می زد...

نمی فهمین وقتی یکی شون می گفت بالاترین افتخار زندگیم این بوده که هم کلاسی این دختر بودم تو شریف چه کیفی می کرد.

نمی فهمین حس اون لحظه رو وقتی می گفتن ببینین، دختریه که روی همه ی پسرا رو برده! خجالت بکشین، ایران قبل این دو تا طلا جهانی پشت هم نداشته.

نمی فهمین وقتی که تو تاریخچه ی المپیاد کار ها، بار ها بار ها از این و اون اسمش رو با حسرت آمیخته به حسودی و ذوق از زبون همه می شنیدیم و ته صحبت همه شون به این ختم می شد که می گفتن شوخی نیستا، طرف شاخه! فول مارک جهانی همین یدونه بود، نه قبلش و نه بعدش تیم جهانی المپیاد ریاضی همچین عضوی به خودش ندیده.

شما عکس روی دیوار مدرسه شون رو ندیدین که هر دفعه هم لیدر هاشون ببرن نشونتون بدن:

بیایین بیایین... آها اینجا! ردیف پایین، سومی یا چهارمی از چپ.

"اینم که خودتون می شناسین، مریم میرزا خانی مونه."

شما هیچ حسّی ندارین به اون نوار سیاهی که می خواد بالای اون عکس بیاد ازین به بعد.

ای کاش همه ی رسانه ها به مدّت حداقل یک هفته جمع شه. ای کاش دیگه چشمم به هیچ کدوم از خبر هایی که می خواین چپ و راست نشر بدین نیفته. ای کاش از افتخاراتش چاپ نزنین. ای کاش مثل قبل وانمود کنین وجود نداشته. 

شما نمی فهمین من ازین به بعد قفسه ی کتاب المپیاد هام رو با چه غمی باید نگاه کنم.

نمی فهمین...

نمی فهمین...

نمی فهمین وقتی اون روز بابام از توی تلگرام تازه نو نوار شده ش خوند که میرزاخانی سرطان گرفته، اون قدری ازش مطمئن بودم که بهش گفتم ببین پدر من یاد بگیر تو تلگرام بخونی و باور نکنی و اسکرول کنی فقط. 

نمی فهمین این حجم از تو خالی شدن دل آدمو وقتی تو تابستون می آد خونه زیر باد خنک کولر و همچین چیزی رو می فهمه.