Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نمایشنامه

می خوام بهشون بگم ببخشید. 

به شخصیت هام که خلقشون کردم و الآن دارم ولشون می کنم.

و  به اون کسی که تو دنیای واقعی ازش ایده ی نوشتن رو گرفتم.

خیلی ببخشید. شرمنده تم. 

خیلی حس داغونی دارم...


چه تلخه. باید اعتراف کنم نچ نه کار من نیست. الآن، در این نقطه ی زمانی، و با این مغزی که دارم در شرایط حاضر، کار من نیست. اعتراف به اینا خیلی واسم زجر آوره چون قرار بود به ددلاین برسونمش و کمتر وقتی بوده که به خودم قول بدم فلان کارو می کنم ولی نکرده باشم. یعنی بوده خودمو کشتم ولی پنج تا هندونه رو با دو تا دستم بلند کردم چون به خودم قول داده بودم....


ولی اینی که من تو ذهنم دارم نمایشنامه نمی شه، این یه رمانه. یه رمان حداقل  سیصد صفحه ای. اینو وقتی فهمیدم که سی صفحه با خط ریز از نمایش نامه ش رو نوشتم و هنوز توی ب بسم اللّه ش بودم. یا حداقل یه نمایشنامه ایه واسه کیلگیه در آینده یا در دنیای موازی ... کیلگی که حداقل یاد گرفته چه طور پرده و صحنه رو تموم کنه و به تکنیک های نمایش نامه نویسی آشناست. من اطّلاعاتم خیلی از نمایشنامه نوشتن کم هست. تعداد نمایش نامه هایی هم که خوندم اصلا اقناع کننده نیست. البتّه این به این معنی نیست که بگم تو حتما باید هزار تا اثر خونده باشی تا بتونی بنویسی، مطمئنّم که استعدادشو دارم. همین جاست ته دلمه... 


ولی جاش تو جشنواره ی وزارت بهداشت نیست... هر چند تصمیم داشتم پولی رو که برنده می شم بدم به اونی که ایده رو ازش گرفتم. اصلا یکی از اهداف ماژورم همین بود. من پول نداشتم، و با خودم گفتم گفتم هی بیا داستانش رو بنویسیم و پولی که حقشه رو بکشیم بیرون از تو جهان هستی. حقّ خودش بود... و داستانش اینقدر جدیده و  به چشمم قشنگه که چشم بسته می دونم برنده می شه. اگه درست و از کانال مناسب نقلش کنی.

ولی اگه شتاب زده عمل کنم و سعی کنم به زور بنویسمش، فقط به معنای واقعی کلمه ریدم به داستانش. بی انصافی محضه. حرومش کردم. سوزوندمش. 


یه خری هم هست تو اون اعماق ذهنم... بهم می گه هی یابو! می دونستی داستایوفسکی قمار بازش رو فقط تو بیست و شش روز نوشته؟ که بهش می گم بسّه فقط خفه شو چون اگه بخوام می تونم تمومش کنم و می کنم. چون  ایمان دارم به یه سری از نوشته هام. مثلا تو همین وبلاگ هم اکثرا از قبل می تونم پیش بینی کنم کدوم پست هام مقبول واقع می شن.  


ولی در این یه مورد خاص، ته دلم می دونم که الآن وقتش نیست. از اون ور یکم استرس علوم پایه هم هست روم نمی تونم تا آخرین ذرّه ذهنم رو رها کنم و این چند روز اخیر کاملا گیج و منگ بودم... همین موضوع اگه یه درصد هم باعث شه داستانم اونی که می خوام نشه، قطعا افتضاحه. چون نقل این قصّه رو مدیونم به یه نفر. حس می کنم مثلا صرفا شاید وجود اومدم که نقّال قصه ی دیده نشده ی یه نفر دیگه باشم.


کسی چی می دونه؟ شایدم یه روز این همون رمانی شد که تو صفحه ی ویکی پدیای من به عنوان شاهکارم ازش نام می برن.


" کیلگارا، با نوشتن کتاب .................... به شهرت رسید و برخی  حتّی آن را تاثیر گذار ترین داستانش می دانند."

هوم؟


بهم قول بدید تا زمانی که اینجا آپلود می شه و هستیم در خدمت هم، کلید کنید بهم هر چند وقت یه بار. بهم بگید که تو مسئول بودی و برو دنبالش چون وظیفه ی توعه که بنویسیش وگرنه کرم ها مغزتو می خورن.


خب. دیگه می رم همون شعر های چپندر قیچی قدیمی مو آپلود می کنم و بیشتر از این خودمو زجر نمی دم و بخش نمایش نامه رو هم خالی می ذارم حتّی اگه مهلت ثبت آثار توش بازم تمدید شه ... :-" تصمیم اتّخاذ شد. موتور نمایش نامه نویسی خاموش کیلگ. آفرین بچه ی خوب. من نمی دونم تو چرا هر وقت قراره درس بخونی به کل بالا خونه رو اجاره می دی بره عاشق می شی یهو.


ببخشید دیگه واقعن...


پ.ن. الآن دارم فکر می کنم چرا اون شعر مینا رو گذاشتم اینجا؟ لعنتی خیلی خوب شده پتانسیل محبوب و مشهور شدن داره...  ولی بیخ دیگه. اون شعرم جاش اینجاست. یه شعریه که هیشکی هیچ وقت نمی فهمه مال منه، ولی خب هست.


پ.پ.ن. دیگه واقعا می خوام رگباری بخونم این یه ماه رو. (کمتر از یه ماه! باشه حالا به من استرس ندید.) بعد ازونجا که فکرم سمت درس منحرف می شه، پست درسی می ذارم اینجا. جوک های مسخره ای که موقع درس خوندن می آد تو ذهنم مثلا. همونایی که گوشه ی جزوه م می نویسم البتّه تا جایی که فضای اینجا اجازه می ده... یه سری شو عمرا اگه تو بشکه ی اسید هم بندازیدم نمی تونم بنویسم. :))) حالا شاید خوشتون اومد. نیومد هم تا یه ماه تحمّل کنید تموم می شه و رواله. صرفا یه سری چیزایی هستن که می آن تو مغزم و خالی شون می کنم. محلّی از اعراب ندارن و بیشتر تو ضمیر ناخودآگاهن.


عنواناشم اینجور می زنم: خداحافظی با علوم پایه - اپیزود فلان. می دونی می خوام یه جور بخونم که حقّ مطلب ادا شه نسبت به یه سری از درس هایی که دوستشون داشتم. از همه ش که متنفّر نبودم. می خوام جوری باهاشون خداحافظی کنم که دیگه حسرت چیزی به دلم نمونه. که حس نکنم در حقّ اون باکتریه... یا فلان شپش... یا فلان قارچ... بی انصافی کردم.

نظرات 3 + ارسال نظر
Elsa دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت 16:47

فکر میکنم با اپلود کردن این پست خودتو راحت کردی.
دیگه اگه یه ذره ام هنوز ته دلت گیلی ویلی میرفت و دوست داشتی بری بنویسیش،این پست تمومش کرد.
حداقل از ترس شناخته شدنت. :)))

انقد پارسال ذوق داشتم که نگووو..
حدود یک هفته وقت گذاشته بودم عکس بگیرم...
وحقیقتا عکسای خیلی خوبی شده بود.
داور مرحله ی دانشگاهی ش‌ استادعکاسی خودم بود.و حتی یواشکی بهم گفته بود که السا فلان عکس رو تو فرستاده بودی؟
خودش فهمیده بود کدوم عکس ها مال منه.و یکی از عکسای من رو هم انتخاب کرده بود برای مرحله ی کشوری..
و فکر میکنی چی شد..
شبی که نتایج رو توکانال جشنواره اعلام کردن من یخ زدم.
اسمم نبود.
خود استادم‌ نمیدونست چی شده.
سه نفر رو استاد انتخاب‌ کرده بود ولی توی اسامی اعلام شده به جای اسم من،اسم‌ یه نفر دیگه بود..

امسال از اول ترم بچه ها چپ میرن راست میان میگن عکس فرستادی برای جشنواره؟هه....
عهد بستم دیگه اینجا هیچ تلاشی نکنم.
زودتر این شش ماه تموم بشه فقط.

آقا چه دانشگاهای شما باحالن که مرحله دانشگاهی هم دارید. :)))
انگار که چه خبره.
رسما دارن آزادی عملتونو می گیرن ها، من گفته باشم خودتون یه حرکتی بزنید. هیچ جاش اعلام نشده که دانشگاه حقّ دخالت داره تو آثار ثبتی. خودشون یه خروار داور استخدام کردن واسه همین.

و اینکه خب این همه جا هست. این سلیقه ای بودنه. من الآن رفیق خودم اینقدر خفنه شعراش... ولی هر کدوم ازین مسابقه ها زورش می کنم شرکت کنه، اصلا به مرحله ی خوانش هم نمی رسه. :))) یکم حالت مافیایی داره، ولی به نظرم تو خودت یه تنه ثبت کن تو سامانه چون اثری که واقعا خوب باشه، خود داور های اصلی جشنواره رو زمین نمی ذارنش. خودشون رو در این حد کوچک نمی کنن داور های اصلی چون بحث هنره اونام تا حدّ خوبی هنرمندن و ارزش قائلند.
کم چیزی نیستن داوراش. عکس داری بفرست.


ولی اینور یکم این مدلیه که می آن التماس می کنن اثر بفرستین بچّه ها تهش هم یه مشت گونی سیب زمینی طور رو دستشون می مونه. :))) بچّه های پزشکی فقط درس بخونن. خیلی شاهکاره.

و اینکه، نه خیالت راحت. من حواسم هست. ایده شو هیچ جا لو ندادم خب. واقعا عمرا نمی فهمید کیه تو دنیای واقعی.
جدّی هدفش هست تو کلّه م. الآن اینم دو روز وقت بذارم پاش تمومه دیگه ولی اونی که می خوام نیست. داره می سوزه واسه همین قلم آتشینم رو در غلاف کردم دیگه.

تازه تو همین الآن برو سعی کن صاحب نمایشنامه های سری گذشته رو پیدا کنی... عمرا اگه بتونی. این قدر این سایتشون بی در و پیکره.

+ آهان اینم اضافه کنم. آقا.... عکس رشته ی سختیه دیگه. خیلی سلیقه ایه به نظرم. نا امید مباش. بیشترین آثارم واس همین ارسال می شه. به این معنی نیست که اثرت زشت بوده. شاید مال بقیه به یه سلیقه ای بیشتر می نشسته. من اصلا خودم موافق رقابت بر سر هنر نیستم. چون ارزشش رو پایین می آریم با این کار. ولی خب... به هر حال.

لیمو دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت 23:36

همیشه بهترین ایده ها موقع درس خوندن میاد لنتی :-\

بهترین درک کننده ای در حال حاضر. اون لنتی رو می دونم دقیقا پشتش چیه. :))
شاید صرفا وابسته به فشار بودنه. فشار باشه، شکوفا بشی مثلا. که البتّه مثال نقضم داره...

لیمو سه‌شنبه 24 بهمن 1396 ساعت 01:30

چقدر خوبه که تنها نیستی و نیستم
اخه میدونی پارسال کلی ایده به ذهنم میرسید , همه رو توی دفترچه یادداشت قرمزم مینوشتم , الان بازش میکنم خلاصه یه سری داستان نوشتم که همون موقع میتونستن کتاب باشن! ولی الان ذهنم اونقدر باز نیست واسشون(خود چیزی که نوشتم) یه سری کتاب و فیلم هست که حتی چندتاشو دیدم و اون لحظه یادم نبوده پارسال واسم ارمان بوده!!
من فقط همون موقع دوست داشتم انجامشون بدم :-(
امسال؟!نمیدونم واقعا..

بیا بهش فکر کنیم که هواش از سرمون نمی ره بیرون.
خیلی فرسایشی ه که مثل الکل بپره.
و من که از خواننده هام قول گرفتم بیان خفتم کنن سرش تو رو نمی دونم. :)))

راستی آقا من اون پستت درباره تلگرام خیلی برام نا مفهوم بود دوست داشتم بپرسم چی شده ولی کامنتاش بسته بود. اگه دوست داشتی بیا یکم اطّلاعات بده... جالبه بدونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد