Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سبزوار

مادامی ک کنار اکیپ بچّه های سبزواری مون هستم، دلم می خواد بهشون بگم ببین من صرفا خفه خون می گیرم می شینم کنارت، 

تو فقط یه ضرب حرف بزن. هرچی ک دل تنگت می خواد...

تو فقط حرف بزن و من تا ابد غرق بشم تو لهجه ت، تو اون تیکه صدایی که آخر همه ی جمله هات از تار های صوتی ت تولید می کنی...

تا آخر دنیا...!


لعنتی ها، چه لهجه ی زیبایی دارید... 

چه قدر آرامش بخشه. چه قدر خفنه. 

خیلی زیبا. خیلی گوش نواز. دلم می خواد بمیرم وقتی می شنومش. دلم می خواد از زیبایی اون کلامتون خودمو ریز ریز کنم.

دلم می خواد! 

دلم می خواد وقتی مردم، یکی بیاد سر قبرم با لهجه ی سبزواری ها حرف بزنه ک روحم در آرامش باشه. البتّه نچ نه، به روح و اینا اعتقاد ندارم ک.

 

+ بهم می گفت من فلان سوال رو خاطر ندارم. یعنی ک بلد نیستم و یادم نیست!  ای خداااا. واقعا خودمو نگه داشتم ک واکنش غیر عادی نشون ندم.


اینجا سبزواری نیست واسه من ویس بفرسته من بمیرم با لهجه ش؟

تالاب مَیقان

خبر آتیش گرفتنش رو وقتی خوندم که دیگه آتیشش خاموش شده بود، ولی می دونی دلم چی خواست یک آن؟

یه حباب بزرگ شیشه ای از هوای جنگل های هیرکانی  پر می کردم،

طوری که فضای حبابم قدر یه چادر مسافرتی،

توش پر از برگ درخت و بوی نم جنگل و خاک خیس،

می نشستم تو حباب شیشه ای،

و در حالی که شاخ و برگ های درخت های توی حباب کوچیکم، مالیده میشه به نوک دماغ و پیشونی م،

سند می شدم به لحظه ی آتیش گرفتن تالاب،

با حباب جنگلی م مستقیم تله پورت می کردم به این عکس:



حبابم رو پشت همین دو سه تا نی پارک می کردم، 

و می نشستم و نگاه می کردم.

اینقدر ک دنیا تموم شه.



سوختن نی زار رو تا ابد الدّهر نگاه می کردم، 

در حالی که خودم داخل یه حباب از جنگل های هیرکانی نشسته بودم و شبنم روی برگ ها، گاه گاه می چکید رو دست و پام.

دلم خواست شما هم بشنوینش...

 دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ
از چهار سو گرفته مرا ، روزگار تنگ...
>بیدل نیشابوری<

+ این قدر این چند روز به اتمسفر دور و برم استرس وارد کردم که دونه دونه برنامه های این هفته م خودشون دارن رو به نیستی می رن و کنسل می شن. دو سه تاشم خودم از اول قیدش رو زدم که مثلا وقت واسه این یکی ها داشته باشم...نه آی او رو رفتم، نه سمینار مدرسه رو... چرا؟ چون من هنوز مثل یه بچّه مدرسه ای توسط مامان بابام چک می شم و ساعت ورود و خروجم ثانیه به ثانیه چک می شه و اگه بیش از حد خودم رو بیرون خونه درگیر کنم ، هر لحظه یکی با صدای انکر الاصواتش این حق رو به خودش می ده که بهم یادآوری کنه که وای کوچولو درسات...!

   اینقدر هی بهم گفتن وای الآن شنبه فلان جا هم می خوای بری؟ بعد پنج شنبه جمعه هم نیستی؟ تا کی طول می کشه بیشتر از پنج عصر؟ بعد می رسی درس بخونی؟ وقتت رو می گیره که ولش کن. اونم برو انصراف بده. الآن وقتش نیست. لابد فلان برنامه ی دانشگاه هم پایه ی ثابتشی! دیگه تو که این همه سرت شلوغه مرغ رو ول کن. چقدر می ری پیش اون مرغ!!! آره. اینقدر همینا  و حتّی مسخره تر از همینا رو تکرار کردن تو گوشام که همه شون با هم به یغما رفتن. الآن راحت شدین دیگه؟ 

   شدم عین حضرت موسی که دریا جلوش شکافته می شد. همه ی برنامه هام با هم رفتن کنار. منتها فرق من با حضرت موسی  اینه که من تشنه ی آبم...! هاه. حالا نمی دونم خوش حال باشم یا نه. دوست داشتم این هفته ی خیال بافانه م رو که براش برنامه ریخته بودم هر روز و هر ساعتش کجا و پیش چه کسایی باید باشم و رو کاغذ نوشته بودمش و تو پوشه م انداخته بودمش حتّی. الآن نمی دونم چه واکنشی نسبت به این شکافتگی داشته باشم.  انتظار یه هفته ی فوق العاده شلوغ رو داشتم، الآن تنها چیزی که به قوت خودش قطعی باقی مونده امتحانامه. اونم چه امتحانی. امتحان تکراری واحد پاس شده صرفا به خاطر اینکه استاد خر نفهمش قبول نمی کنه تطبیق بده واحدام رو.

دلم تنگ شده واسه خیلی چیزا...
خیلی کسا...
خیلی جا ها...
خیلی کارا...
که از شانس آغشته به آشغالم، حد اقل باید سه ماه دیگه همین جوری دندون رو جیگر بمونم تا فقط بگذره.
فقط تیر بیاد. من یه کیلگی به زمین و زمان نشون بدم که شما ها هم نتونین تشخیصش بدین. اگه بذارم از اون موقع به بعد احدی برام تصمیم بگیره در فلان لحظه ی زمانی چه غلطی بکنم یا نکنم. به هیچ کسم هیچ ربطی نداره. زندگی خودمه می خوام گشادی طی کنم. می خوام یه دکتر خیلییییییییییییی بی سواد بشم با معدل دوازده تمام و همه ی مردم رو هم به کشتن بدم.  واسم مهم نیست. اوّلین کسی هم که بهش آمپول هوا می زنم کسیه که بعد از انتقال دائم شدنم بهم بگه بالای چشمام دو تا ابرو دارم.