Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نسیم شهریور

الان رفتم توی بالکن، مدتی جولان دادم داخل همون فضای کوچکش،

اسمون سیاه بود،

ماه نبود،

چراغای برج رو به رو تک و توک روشن و طلایی بودن،

دیگه گرمای هوا حس نمی شد،

یک خنکی عجیبی بود از ماه آخر تابستون که صاف می خورد تو صورتت،

تنهایی عجیبی بود که نمی شد وصفش رو کنی،

چشمات هم حتی درست نمی دید،

یه طور که فقط دوست داشتی توی تاریکی ای که چشمات سوسو می زنه تنها باشی،

و خودت رو بغل کنی

و فکر کنی،

فکر.

خیلی فکر.


یه اعترافی کنم؟ 

دلم کتاب خواست،

سیگار خواست،

ایست زمان خواست (که در شب تا مدتی نامعلوم ادامه داشته باشم)،

لاحاف رخت خواب توی بالکن خواست (با وجودی که هیچ وقت تجربه شو نداشتم)،

پوزیشن جفت دست زیر سر (این نهایت رهایی من رو توی یه محیط می رسونه)،

کله ی بی مو و سبک،

و یکم اشک.

دل بی صاحاب بنده ترکیب همه ی اینا رو با هم خواست که شاید زیاد هم سخت نباشه اجرا کردنش، 

ولی همون قدر در لحظه برام دست نیافتنی بود.

انگاری دلم بخواد ولی حالشو نداشته باشم حتی حال دل خودمو خوب کنم.

می فهمی چی می گم کیلگ؟ شک دارم بفهمی.


پرت شدم به یکی از مسافرت های قدیمی شمال، احتمالا شونزده هفده سالم بود،

دوازده شب بود و روی تخت یک کلبه دراز کشیده بودم و دستام زیر سرم بود، هوا عجیب سرد بود و لحاف دو لایه هم جواب نمی داد،

طبق معمول که جای خوابم عوض می شه حس می کردم الانه که کلی ساس از دست و پام بالا برند و تهش هم گالی چیزی بگیرم، 

با  گوشی قدیمی ترم، یه لحظه انتن وصل شد، یه آهنگ از رضا صادقی ساعت یک نصفه شب از رادیو پخش شد، 

و بعدش سکوت بود و صدای جیرجیرک جنگلی.

اون شبو یادمه خیلی بیش از حد با خودم خلوت کردم،

حقیقت زندگی مثل یه ترکه ی لخت به صورتم می خورد و عجیب درد داشت،

تا صبح گریه کردم. چهار پنج اینا...

کلی هم آدم کنارم دراز به دراز افتاده بودند، 

نگاهشون می کردم و از سختی زندگی گریه می کردم.

حس می کردم در توانم نیست...

گرمی اشکام روی گونه هام و بعدش اون حس گرفتگی بینی و چشم درد بعدش که مست و پاتیلت می کنه رو حس می کردم،

از طرفی نا امنی جنگل و طبیعتش خیلی جو داده بود،

از اینکه کسی گریه ام رو نمی دید و در عین حال ازاد بودم هم زمان با زوزه ی سگ و جیرجیر جیرجیرک منم به روش خودم وا بدم و بشکنم 

عجیب راضی بودم.

اون شب خیلی دلخور بودم،

خیلی پر بودم،

زندگی همون موقعش هم از نظر من چیز خیلی سختی بود که واقعا مونده بودم چی کارش باید کنم.

بچه تر بودم، ولی اون زمانم فشارای خودشو داشت، فکر قبولی المپیاد بود، فکر اذیتهای مدرسه بود، بچه هایی که با حرفاشون رو مخم بودن صبح تا شب، معلم ها، و استرس تموم کردن دبیرستان، و حتی مسائل بسی والاتر!

چه قدر شب مزخرفی بود. هنوز که هنوزه طعمش زیر زبونمه.


الان که توی بالکن بودم و بوی شهریور بازم به مشامم خورد،

احساس کردم باید برای دوباره سرپا وایستادن، خودمو به اون فاز فرو کنم

تا دوباره قوی تر و انرژی بخش تر بتونم برگردم به عرصه ی زندگی الآنم.


اخوان می گه:

# نی نغمه ی نی خواهم و نی طرف چمن

نه یار جوان نه باده ی صاف کهن

خواهم که به خلوتکده ای از همه دور

من باشم و من باشم و من باشم و من...

و تو این لحظه، خیلی مورد علاقه مه.


فکر می کنم دوباره وارد اون فاز های "هیشکی نیاد جلو خودم خوب می شم" خودم شدم.

هر وقت بتونم این بعد از شخصیتم رو حداقل برای خودم رمزگشایی کنم، اون روز عید منه. 

روزی که بفهمم، این تمایل ناگهانی به سکوت کردن و یهو کنده شدن از دنیا، از کجا ریشه می زنه و یعنی باید به چی توجه کنم که احتمالا نمی کنم.



پ.ن. من هر سال یک بار فرصت دیدن اون لامصب های نورانی رو داشتم، و الان می ره که بشه دو سال. یعنی خواستم بگم، امسال به خاطر کرونا حتی از چیزی که حس می کنم تو های ترین وضعیت روانی قرارم می ده و ارگاسمم می کنه هم رسما هم خودداری کردم!  اگه بود، امشب دوربین گوشی ام تا خرخره از عکس شمع بود و تا صبح ادیتشون می کردم. من واقعا عاشق نورم، نور توی تاریکی. اکسپکتوپاترونوم وار. نور شمع های شام غریبان که ملت روشن می کنند. و امسال ندیدمش. ناراحت نیستم البته. از کندن از روتین ها که امسال به مناسبت کرونا رفت به پاچه ام بسی خرسندم حتی. حس انسان بودن بهم می ده. این جنگی که با خودم می کنم لذت بخشه. که حتی ماشینو روشن نکردم برم شمع ها رو ببینم از نزدیک با وجودی که می دونستم فرصتم اگه بره تا دو سال رفته. همین که نور ها رو ولش کردم بره... بی نهایت بود.

شام غریبان ۹۷

اولندش که، امسال کسی نریخت شمع خاموش کنه، این از این. اطلاع رسانی کردم در جریان تبادلات دین و سیاست مملکت قرار بگیرید و مقایسه کنید سال به سال.


دومندش که، یک تعزیه و یا حالا نوحه طوری لایو دیدم، توش با گریه می گفت حضرت زینب می گیره لباس تن امام حسین می کنه یا همچین حالتی و بعد می گه دوست ندارم برادرم بی لباس باشه داخل قبر. 

حالا جای دیگه خونده بودم خود امام حسین می گیره لباس هاشو از قصد پاره پوره می کنه و می گه به خاطر اینکه بعد از مرگم دست به لباسم نبرند دشمنان. و کلا حالا اینم قضیه ی لباس. خودم که نه فهمیدم چی شد نه می دونم اینا رو از کجا استخراج می کنند.

ولی کلا قشنگ نیست که برای اشک درآوردن قصه سازی کنند. نمی پسندم.


سومندش که، خیلی مردم دل نازکی داریم. موندم که این تنش های هر روزه، منشاش چیه. والا شما که همه تون با یکم شعر و غزل و نمایش اینجوری برانگیخته شدید، پس مسئول خشانت جامعه کیه؟ صبح ها یه شکلید شبا یه مدل دیگه؟ 


آخرندش که من پیروز شدم و بردمشون مراسم.


* و یک طرح خیلی قشنگ ترند شد امروز تو اینستاگرام. فردا می ذارم.


من همان حاشیه ام

باور کن، 

جدی من تمام مدّت محو اون پروژکتوری بودم که تو برنامه شون ترکید و بعدش دیگه ذهنم جمع نشد. خیلی خنده هاشون رو دوست داشتم. خنده به ترکیدن یه پروژکتور سر برنامه ی زنده. خنده ی زنده ی بدون برنامه ی قبلی. خنده ی ناخودآگاه!


محو یه چیز دیگه هم بودم، اینکه اون استاد صیام یا هرکس، که قرار بود مصاحبه ی روس ها بعد بازی رو ترجمه کنه، چقد شیرین می پیچوند و از هر ده تا جمله به ترجمه ی یکی ش می رسید و سر همین خیلی خندیدیم چون دیلی داشت وحشت ناک. 

کلا تو این شبای جام جهانی... دقیقا ساعت، دوازده رو که رد می کنه ما به همه چی خنده مون می گیره! خل می شیم. یعنی مثلا شاید این موضوع سر ساعت نه صبح یه موضوع کاملا جدّی باشه ولی شب این قدر در گوش هم تکرارش می کنیم و مسخره ش می کنیم که دل و روده هامون بپیچه به هم. 


ولی جدای تمسخر و این ها، مترجمی به خودی خود سخت هست، منتها اینکه هم زمان هم بشنوی هم ترجمه کنی دیگه خیلی داغونه، مثل اینه که بهت بگن شما در همین حال که داری این متن رو با چشمات می خونی ترجمه انگلیسی ش رو از دهنت بده بیرون. آدم ورودی خروجی های مغزش قاطی می شه خب واقعا! دم مترجما گرم. حس می کنم یه کاریه که هوش بالایی می خواد و یه سرعت عمل بی سابقه! تقریبا به این نتیجه رسیدم من هیچ وقت نمی تونم مترجم کلیپ فوتبالی شم.


+ یک بار دیگه هم من نحوه ی امتیاز بندی مسابقه رو اعلام کنم کسی جا نمونه اگه علاقه دارید چون خودم تازه فهمیدم یورو این شکلی نبود داستانش تا جایی که یادمه،

شما به ازای هر پیش بینی درست نتیجه ۱۰ امتیاز،

به ازای پیش بینی درست تفاضل گل ۷ امتیاز (احتمالا تفاضل گل تیم برنده دیگه!)،

به ازای پیش بینی درست برنده ۵ امتیاز،

و به ازای پیش بینی باخت، صرفا امتیاز شرکت در مسابقه که دو امتیاز هست رو دریافت می کنید. 


.:. دیدید کنفرانس خبری کیروشو؟ عجب چیزی بود! وسطش از یه معجون جادویی هم سخن به میان آورد. 

خیلی گنگ بود، یه چیزی گفت تو مایه های اینکه اگه یه معجون جادویی وجود داشت که با خوردنش می شد ما حریف اسپانیا بشیم، با وجودی که از نظر پولی در مضیقه ایم ولی حتما می خریدیمش و می خوردیمش و بازی می کردیم با اسپانیا! (واقعا ما این جمله رو هزار جور بالا پایین کردیم چیز زیادی دستگیرمون نشد که اصلا چی شد پای جادو اومد وسط و کلا خیلی واسم قابل درک نبود چی داره می گه...  اگه فهمیدید منظورش چی بوده، دو نفر رو هم این ور دنیا از جهالت برهانید لطفا!)


ولی لامصب کیروش! من که از اولش می دونستم تو پاتریستی، چقد دیر رو کردی بی انصاف!


محو آرامشی ام که داره فقط. چرا کارلوس کیروش این قدر آروم و دامبلدور طوری برخورد می کنه؟ انگار ته دلش کاملا خالیه. نمی گیری؟ طرف یکم دیگه بیش از حد آرومه. قورباغه آب پز نشده باشه یه وقت؟ یاد دریا می افتم چشاشو که می بینم. یه دریای خیلی آبی، درست چند دقیقه بعد از طلوع آفتاب. به همون آرامش. والا خوبه اگه بتونه همین آرامشو به بازیکنا هم بده.

من جدی اگه تیم بودم، امشب تا خود صبح از استرس به خودم لول می خوردم و تهش هم از کم خوابی حالت تهوع می گرفتم. اینا چه جوووور می تونن؟ یعنی همین که امشب تو خواب MI نمی کنند، خودش یه برده... من اصلا حتّی جرئتشو ندارم خودمو جای این بازیکنانمون فرض کنم. شب قبل اینکه با افتخار بری تو دهن یه اژدهای دندانه دار نروژی!

چشم نواز

تکرار می کنم، حقیقتا زیبا نیست؟



   به نظرم این رسم و رسوم هزار و چهارصد ساله ی ما اون قدری قشنگ هست که طرف یه مرتد بی دین  یا یه لائیک یا  یه آتئیست یا هرچی  هم که باشه، بازم کیف می کنه از دیدن اینا. بازم نمی تونه نیاد بیرون و نگاه نکنه...

   ما خودمون این همه رسم های خفن داریم، بعد به جاش می چسبیم به هالووین و کریسمس. نمی گم نچسبیم به اونا. اونا هم باحالن. ولی آخه نگاه کن! کجای دنیا این رسم هست که همه نصف شب یه شمع بگیرن دستشون به خاطر یه کسی که اصلا حتّی ندیدنش و زار بزنن؟ ما خودمون قدیمی ترین و قشنگ ترین رسم ها رو داریم. واقعا حیفه که اینا بخوان یه روزی فراموش بشن. قدر این رسم و رسومای خوشگل رو باید دونست.


   این چند روز هر کی رو دیدم ازش پرسیدم: "به نظرت امکان داره یه روزی بیاد که دیگه عاشورا تاسوعایی نباشه؟" و همه موافق بودن تو این تیکه ش که:"عمرا! مگه این که حکومتی بیاد روی کار که آزادی این کار رو از مردم سلب کنه." واقعا دوست دارم شانسش رو داشتم که بتونم این دو تا روز رو توی هزاره ی بعد ببینم. توی هزار سال بعد... وقتی که همه ی مردم الآن هزار تا کفن پوسوندن... تصورش هم برام هیجان انگیزه! می شه اگه تا اون موقع یکی این نوشته ها رو خوند برای این پستم کامنت بذاره و بنویسه تا چه حد حدسیاتم درست در اومدن؟ (البته اگه زبان خواندن و نوشتن مون به فنا نرفته بود و کلا شبکه اینترنت جای خودش رو به یه چیز خفن تر نداده بود و وبلاگ نویسی هنوزم معنا داشت!)

   یعنی اگه تا اون موقع اکسیر زندگی کشف شه، همه از یه سطح رفاه نسبی برخوردار بشن، و اصلا یه آرمان شهر جهانی درست شه، بازم این شمعا با شعله های رقصنده شون باقی می مونن؟ بازم مردم یادشون می مونه که دو هزار و اندی سال پیش کسایی بودن که این قدر ناباورانه زندگی کردن؟ براشون قابل درک هست اصلا؟ یا اصلا حتّی می تونن باور کنن که زمان ما تنها کاری که خیلی ها برای برآورده شدن آرزوشون از دستشون بر می اومده، همین شمع روشن کردن بوده و بس؟


   به تصویر بالا که نگاه می کنم، دگرگون می شم. هر شمعی مال یه نفره... هر کدوم یه داستانی پشت سرش داره... یه آرزویی. از ساده تریناش بگیر که می تونه پول باشه تا سخت تریناش که بهش می گن معجزه. یکی هم می آد مثه ما فقط به خاطر خوشگلیش روشنش می کنه... ولی این حجم از تفاوت توی یه تصویر تا این حد یک دست، حقیقتا اعجاب انگیزه. تهش همه ی این آرزو ها می شن یه شمع کوچیک و باریک. همه یک شکل، همه یک دست.  اونی هم که می آد محض فان فوتشون می کنه هیچ ایده ای نداره که داره ارزوی "کاشکی فردا یه ساندویچ بخورم" رو خاموش می کنه یا "کاشکی من بمیرم ولی فلانی جون سالم به در ببره".


   ای کاش این اتّحاد رو توی همه چیز داشتیم. ای کاش بنای خیلی از فرهنگ هامون رو همون هزار و چهارصد سال قبل بنا می ذاشتن مثل این یکی. واقعا حیفه که می بینی مردمت پتانسیلش رو دارن ولی چون توی خیلی از زمینه ها یکی مثل امام حسین وجود نداشته در طی دوران یادشون رفته. فراموش زده شدن...


  و آه رو کی باید بکشیم؟ اون زمانی که اعلام می کنن اگه کسی بدون لباس سیاه بیاد ورزشگاه راهش نمی دیم. اون زمانی که بین دو نیمه ی بازی فوتبال می آن نوحه می خونن. اون زمانی که دوربین زوم می کنه روی تماشاچی ها و همه از مسخرگی این حرکت ریسه رفتن و دارن سینه می زنن با خنده های بناگوشی! اون زمانی که روحانی ها فکر می کنن اگه ما به خاطر برد تیم کشورمون شادی کنیم یعنی می خوایم آیین هزار و چهارصد ساله ای که خودمون تا الآن برپا نگهش داشتیم رو فراموش کنیم...

   این مردم هزار و چهارصد ساله یادشون نرفته. ولی اینا با این کاراشون شاید بتونن موفق بشن یه همچین رسم و رسوم زیبایی رو به لجن بکشونن. من بهش می گم تحجّر، اونا اسمش رو می ذارن احترام.


+ ما هم خوبیم و خوش حالیم که خوبیم. همین که به جای امام حسین نیستیم خودش یه موهبت الهی ه. آخه این همه غربت؟ مگه داریم؟ مگه می شه؟ یه دید تئوری دست و پا شکسته هم که داشته باشی، مشکلات خودت نسبت به بد بختی هایی که یه سری ها کشیدن مثل یه آب نبات چوبی خوش مزه می مونه.