Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

به نام خداوند رنگین کمان

تخت کنار شوفاژه.
در اتاق رو ببندن اتاق در عرض پنج دقیقه هوا می گیره.
وی یک آدم وحشتناک گرمایی. اون قدر ک حس می کنه گرمای هوا "بو" داره. چون واقعا داره. بوی گرما خفه ش می کنه همیشه. درست مثل بوی کتلت.

بار هزارم و تجربه ی این سناریوی ابدی:

در بسته، شوفاژ روشن بغل گوش، بوی تهوّع آور گرما. به انضمام یقه ی خیس تی شرت که اساسی رخنه کنه تو اعصابش.
ساعت فوق فوق ش ماکسیمم هشت صُب جمعه!
اعصاب به هم ریخته ی اوّل صبح.
پتو. پتو ی اضافه. که هی با پا لول شه، شوت شه. ولی باز از یه گوری تو دست و پاش بیاد. تهش لاش ساندویچ شه. مثل مومیایی ها که باند پیچی می شن. نفس نمونه. فقط بوی گرما.
پاهاشو مثل ننو تو هوا تکون تکون می ده و به ملحفه می کشه. رفت و برگشتی. یه حرکت ریتمیک مثل لالایی خوندن که یعنی هیش باو چیزی نیس الآن خوابت می بره دوباره. الآن خوابت می بره. رفت و برگشت. الآن.

جهنّم. یه چشمو یواش باز می کنه. چوون که خواب نباید بپره. کجاس؟ باید یه چیزی باشه. دوا. چاره. راه حل.
آهان کتاب. مثل باد بزنه. ولی سنگین نباشه. سبک. در حد چند برگ. مثل ورق روزنامه.

می بینتش. اون جاست. طبقه ی سوم کتاب خونه یه چیز به درد بخوری هست. یکم باید بالا تنه شو بکشه بالا تا دستش برسه بهش. نترس باو خوابت نمی پره...

کتاب گرماس اسمش. نارنجیه و بلند و پهن. عمرش از چهارم ابتدایی تا حالاس. ازین نشر فاطمی های نازکِ علم محورِ خوش چاپه. کاربرد های زیادی داشته، مثلا دیشب قرار بود زیر دستی نقاشی باشه. الآن ولی قراره یه باد بزن مشتی شه.

دستشو تو مستی به سختی دراز می کنه از پایین. سمت طبقه سوم کتاب خونه. چقد دوره. بکشش تا بیاد تو دستت و بعد راحت می شی.  نترس باو خوابت نمی پره...
بکش. عح. آهان. گیر کرده؟ چه مرگشه؟ خب جون بکن از گرما تلف شدی. خواب داره می پرهههه. محکم بکش دیگه نون نخورده...

و کشیدمش خب.
و نمی دونید چی شد ک.
چهل و هشت عدد مداد رنگی فابر کستل، دونه دونه به نوبت از بالا ریختن رو کلّه م.
تنها کار مثبتی ک از زمان قول دادن کردم همین بود که جعبه ی مداد رنگی ها رو در آورده بودم و گذاشته بودم رو طبقه ی سه تا ببینم طی یک واکنش تعادلی خود به خودی با کیو منفی، خودش تبدیل به نقاشی می شه یا نه.

و افتادن مداد رنگی ها این قدر زیاد و طولانی بود و هی تموم نمی شد ک حس می کردم داره بارانی از رنگین کمان می باره رو سرم.
خوابم ک کامل پرید،
ولی اوّل صبحی دنیام رنگی رنگی شد. الآنم دارم با لبخند اینجا پست می ندازم و بهتون می گم: "ببین منو به چه بدبختی هایی ک نمی ندازین..." ؛)
صبح رنگین کمانی تجربه نکرده بودم ک کردم. در فاصله ی میلی ثانیه سبز لجنی شدم، زرد قناری شدم، قرمز لاکی شدم، آبی نفتی شدم، خاکستری تیره شدم، فیروزه ای انگشتری شدم، قهوه ای سوخته شدم، پلنگ صورتیییی شدم حتّی!

با ما همراه باشید دراپیزود امروز: چگونه به دنیای خاکستری خود رنگ بپاشیم؟
جواب: یه بسته مداد رنگی فابر کاستل چهل و هشتایی رو بذارید رو طبقه ی سوم کتاب خونه ای ک زیرش می خوابید. بقیه ش رواله. صبح تون رنگین کمانی می شه. بیا و ببین. اوووف. O.o


# اگه نقّاشی می خواید، ناموسا خودتون بیایید مداد رنگی هایی که رفتن زیر کتاب خونه رو بکشید بیرون!!! چی کنم؟


# شن های ساحل، فک کردی تا وقتی خودم هستم همچین نقّاشی ای رو می فرستم واسه اینا؟ مگه دلم درد می کنه؟ احتکار می کنم واس خودم باو. مثل گنجه. :))) بفرست بازم اگه داری یا کامل تر شد.


# ببین فقط پروسه مداد رنگی بیرون کشیدنم یه هفته طول کشید. تازه هنوز سر تکنیک نقّاشی با خودم به نتیجه نرسیدم. شاید این هفته خواستم آبرنگ بکشم بیرون اصلا. هولم نکنید تا ببینم چی می کنم. یواش. یواااااش عاقا جان. 


# حس می کنم تهش که همه ی اینا تموم می شه، یهو اون ضد حاله می آد کامنت می ذاره: عه. پس مال من کووووو؟ من اوّل شده بودم. :-"

هعی روزگار

   این زندگی که نشد، ولی یکی از دنیا های موازی هست که توش من عین این آقای توی خندوانه، نی به لب گرفتم و غریزی دارم توی یه چمن زار خیلی سبز برای گوسفندام با نی، زار می زنم تنها تنها. هیشکی نیست. خودم و گلّه م هستیم فقط. هر وقتم دلم می گیره به تقلید از روون، می رم دستم رو حلقه می کنم دور پشمالوترین گوسپند گلّه م، کلّه م رو فرو می کنم لای پشماش و البتّه نهایتا بوی گوسفند می گیرم که مهم نیست واقعا. :)))

ازین کلاه شاخا هم دارم راستی رو سرم.


ولی انصافا چرا مهمون های امشب خندوانه (ایل بختیاری) اینقد لباس هاشون چشم نوازه؟ چرا ما اینقدر #لباس_محلّی_ندیده ایم؟ چرا هیشکی ازین خوشگلا تو خیابون نمی پوشه؟ چرا همه چی همیشه اینقدر سیاه و خاکستری و سفیده؟ چرا رنگ ها فقط تو اینجور ایل ها جا موندن؟ چرا فکر می کنن رنگی بودن از شان و شخصیت آدم کم می کنه؟

افسرده ایم، حوصله ی شرح قصّه نیست.