Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

جدال پایان ناپذیر ریاضی ها با تجربی جات

سرم دهشت ناک میدردد!

از این اوضاعی که اوضاع نیست.... کابوس هم نیست. همه را رد کرده.

گویی زنده زنده در گوری تاریک و نم ناک خاکت کنند.

نه دوستی برایت بماند، نه درسی، نه اشتیاقی و نه خانواده ای.

همان قبر است صد در صد... ور نه چه چیز دیگری می تواند باشد؟!

تمام دلخوشی هایم خلاصه می شود در آن یک minute آهنگی که ساعت 6 صبح به طور مخفیانه در سرویس گوش می کنم.

یا در سرچیدن نت به بهانه ی ارسلان قاسمی بازیگر نوجوان سریال هفت سنگ.

یا در سفره های افطاری که فقط خود من پای آن هستم و بس.

و یا در نصفه شب هایی که در خلوت و تنهایی هایم به دعای سحر گوش میکنم.

به راستی که من دعای سحر شبکه ی سه ی سیما را عاشقم. ناجور و ویارطور.

و وقتی امروز خاطره های دوسال پیشت در کنار دریا را دوباره برایت تداعی کنند و تو این بار {از روی بغض} قهقهه بزنی و بگویی: "به درک که رفت!"

و سر حال و سرمست برگردی به قبری که برایت تدارک دیده اند.

و وقتی همین یک شب قدر را به اندازه ی یک سال برای خودت بزرگ می دانی! و به اندازه ی کل عمرت مقدسش می شماری...