Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

پست های فوت شده

خب الان فهمیدم،

که خیلی وقتا توهم پست نوشتن رو داشتم ولی هیچ وقت براتون ننوشتمش.

یعنی پیش خودم خیال می کنم فلان چیز رو باهاتون به اشتراک گذاشتم و شما خیلی وقته در جریانشید، ولی توهمه.


بگید ببینم شما یادتونه یا نه؟

من درباره ی سگ جیم پارسونز توی مصاحبه ای که با دیوید تننت داشت براتون ننوشتم اینجا؟


قویا مطمئن بودم که نوشتم.

ولی الان گشتم نبود.

احتمالا تو خواب همچین خیالی کردم!


یه تیکه بود،

اینقدر ناجور این جیم پارسونز زد زیر گریه وقتی داشت از مرگ سگش حرف می زد،

که زد منم نابود کرد.

چون کاملا در شرایط مشابهش قرار گرفته بودم، بدجور می فهمیدم چی می گه.


می گفت سگش مریض شده،

 و همین یه فاکتور جرقه ای بود که باعث شد کم کم بیگ بنگ رو ول کنه و پیشنهاد تمدید واسه فصل سیزده رو نپذیره.


یه بخش داشت، دقیقا دیالوگش این بود که:

" من به سگم نگاه می کردم، و با خودم فکر می کردم امروز باید برم سر کار و اون وقتی تموم می کنه که من حتی خونه نیستم!"

و این جمله اش قشنگ تیغ شد رفت وسط مغز استخون من. یاد زمان خوبی نمی انداخت منو.

بیشتر نمی تونم بنویسم...



حالا اینو ولش کن،

مطمئنید ننوشتمش تا حالا؟

شاید احساسم دیگه خیلی زیاد بوده اون لحظه. 

جدیدا فهمیدم موضوعاتی رو که بار احساسی شون از حدی زیاد تره برام رو ناخوداگاه اینقدر ایگنور می کنم موقع نوشتن، که کم کم یادم بره و  نوشته نمی شوند.

ولی واقعا نمی فهمم اگه اینجا ننوشتم، پس کجا نوشتم؟

مطمئنم نوشته بودم یه جا!


پ.ن. نود تایی پست رها نشده دارم. 

به رسم هرساله مون، به نظر الآن فرصت خوبیه واسه پر دادن کفترا.

وژدانانه (کلمه اختراع نمودم!) می خواهید بخونیدشون؟

اگه قراره خونده بشن، باید فکری کنم احتمالا قصد دارم لینکشون کنم روی یک پست پس وقت می بره.

بهم بگید دیگه،

اگه ببینم واقعا می خواهید بخونیدشون، اوکیه. یه روزم می شینیم اینا رو مرتب می کنیم.

دو چشم صاحاب مرده

نگاهم می کند. با چشم های قهوه ای. نگاهش می کنم. با چشم های قهوه ای تر.

می آید نزدیک. می روم نزدیک تر.

دستش را می آورد جلو. دستم را می برم جلو تر...

که: "لمسش کردی نکردیا کیلگ!"

"آخه..."

"گفتم نه، مریضه. از قیافه ش مشخّصه."

می نشیند رو به رویم. می نشینم رو به رویش.

و می روم تو نخش...

به قفسه ی سینه اش نگاه می کنم. لاغر است ولی بزرگ جثه و سیاه مثل قیر در شب. می توانی دنده هایش را بشماری. روی پای جلوی راستش، یک زخم تازه دارد. زخم را که می بینم دلم ریش می شود. حس می کنم که دارم درد می کشم. شاید خودش اصلا چنین دردی نداشته باشد و برایش یک زخم ساده باشد. ولی من... ای کاش می شد کاری برایت بکنم.

می گویم: "راستی چون زمان انتخاب رشته هاست یادش افتادم. چرا اون موقع برای من دام پزشکی رو نزدیم؟"

" به خاطر اینکه تو برای پزشکی تغییر رشته دادی، نیومدی که دام پزشک بشی."

"ولی رتبه م به بهترین دانشگاهاش می خورد حتّی... علاقه هم که..."

"رتبه ت به پزشکی هم می خورد ولی. آدم که دیوونه نیست کیلگ. وقتی اونو قبول می شدی بیای از این رشته ها انتخاب کنی."

من حتّی محض خنده هم که شده یک رشته خارج از مثلث دندان- دارو- پزشکی میان انتخاب هایم نداشتم.

به سگ سیاه رو به رویم می گویم: "آره. می دونم."


تکّه سنگی بر می دارم. به نشانه ی نوازش آرام می کشم روی پنجه ی یکی از پاهایش. می ترسد. کمی از جا می پرد. در عوض می آید نزدیک تر. خودش را لش می اندازد جلوی کفش هام و دمش را پاندول وار اینور آنور تکان می دهد. زبانش بیرون است. بویش را حس می کنم. بوی چندان جالبی نیست. با خودم فکر می کنم ای کاش آب و صابون داشتیم. جوابم را با حرکت مخصوص خودش می دهد. یک پا را تکیه گاه زمین کرده، با آن یکی سر و رویش را می خاراند. یک بار، دو بار، ده بار... پایش را پشت گوش و سرش می برد و می خاراند. روی شکمش را نگاه می کنم، زیر آن مو های سیاهش. یک سری بثورات قرمز رنگ دارد. دلم بیشتر می گیرد. 

باهاش حرف می زنم که: "چرا اینجوری شدی آخه؟"

صدایم می کنند: "بیا. استخون دوست داره. ببر براش بریز."

" نمی شه یکم هم گوشت بدی؟ گرسنه س."

" دیگه چی؟ گوشت رو بدیم اون بخوره؟ استخون اصل غذاشه. دلشم بخواد."

بشقاب استخوان های مرغ را می گیرم. می برم نزدیکش. اوّلی را که پرت می کنم توی هوا می قاپد. خرچ خرچ خرچ. با دندان هایش استخوان را خرد می کند. باورم نمی شود که واقعا می تواند استخوان بخورد. نمی دانم از سر گرسنگی ست یا یک رفتار عادی ست. ولی با هر خرچی که می شنوم ته دلم یک جوری می شود. دل به هم خوردگی. حس می کنم الآن است که استخوان های تیز لب و لوچه اش را زخم کنند. با شک و دو دلی استخوان ها را یکی پس از دیگری به سمتش می اندازم. خرچ خرچ هاش عصبانی ام می کنند. از طرفی فکر کردن به اینکه استخوان، استخوان های مرغ است که اینجور صدای خرد شدنش پرده ی گوشم را می لرزاند، از مسیر دیگری عصبی ام می کند. نمی دانم چرا سعی می کنم با احساسات انسانی خودم شرایطش را بسنجم. طرف دارد کیف دنیا را می برد من نگران زخم شدن لب و لوچه و گیر کردن لقمه در گلویش هستم. این هم از مزیت های ما شهری های حیوان ندیده است. ولم کنند پتانسیلش را دارم برایش استخوان بریزم داخل مخلوط کن.

فاصله می گیرم و از دور خوردنش را نظاره می کنم تا خرچ خرچ ها را نشنوم. بعد از تمام شدن استخوان ها می آید سمتم. چهار زانو می نشیند جلویم. با دمب تکان تکانش که یعنی نازم کن. به رنگ سیاهش خیره می شوم. به زخم روی پایش که دهن باز کرده. به گوش های افتاده اش. به پوزه اش. به پنجه اش که کمی جلو تر از بدنش قرار دارد انگار که بخواهد با من دست بدهد و بعد بنشینیم سر صندلی و از روی میز بیسکوییت برداریم و با چایی بخوریم و درباره ی مسائل اقتصادی به روز دنیا بحث کنیم. به نفس نفس های شدیدش گوش می کنم. دندان های نا مرتّبش را می بینم و با خودم فکر می کنم هر چند ارتودنسی لازمی ولی دمار از استخون ها در آوردی با همین ها. حسّم می گوید مدّت هاست کسی به این حیوان کثیف بد بوی لاغر مردنی که آب از دهنش شرّه می کند، مهربانی نکرده ست. مدّت هاست کسی حتّی زحمت نزدیک شدن به او را به خودش نداده، مهربانی که بماند...

یک جور غریبی بی قراری می کند با وجود اینکه شکمش هم سیر است. از توی چشم هاش می خوانم که دلش نوازش و مهربانی می خواهد. یا شاید هم این من هستم که دلم نوازش کردن می خواهد. چه می دانم. یک بار توی اینستاگرام خواندم که هنگام ناز و نوازش یک حیوان توسّط صاحبش در بدن هر دوی آن ها هورمون اکسی توسین ترشّح می شود. از خرخوانی های بی حد و مرز ترم پیش در مبحث غدد، به خاطر دارم که لعنتی هورمون اکسی توسین چه اثر هایی که ندارد. من که صاحبش نیستم. او از آن هایی ست که با خیال راحت می توان بهش گفت: "صاحاب مرده!" ولی دلم می خواهد  _عین صاحب های توی فیلم_ دستم را دور گردنش حلقه کنم و بعد او بیاید و صورتم را لیس بزند _عین سگ های توی فیلم_  و بعدش دستم را بر سرش بکشم و او هم مطیعانه جلویم دراز بکشد و خودش را روی زمین بکشد که یعنی بیشتر نازم کن. خصوصا پشت گوش هایم را.

از این فکر ها می آیم بیرون. زیر چشمی نگاهی به جایی که مامان نشسته است می کنم. عینهو جغد مواظب است که دست از پا خطا نکنیم. تهدیدم کرده داخل خانه راهم نمی دهد اگر دست از پا خطا کنم. خنده ام می گیرد. زیر لبی طوری که فقط خودمان دو تا بشنویم، بهش می گویم: "می بینی که."

شب موقع خواب، آخرین تلاشم را می کنم. 

"نمی شود بروم آن بیرون بخوابم؟ همین یک شب فقط!!! دلم هوس بیرون خوابیدن کرده." و صدایم را عادی و بی هیجان می کنم تا کسی نفهمد به خاطر سگه است.

هزار تا دلیل می شنوم. از سرما می خوری در وسط تابستان بگیر، تا گرگ ها می آیند پاره پوره ات می کنند. نمی شود دیگر. از دوستم خدا حافظی می کنم.

می آیم خانه. پشت پنجره. نگاه می کنم... دارد آخرین جایی را که قدم گذاشته ام بو می کشد. کمی بعد همان جا به پهلو دراز می کشد و می خوابد.

من هم می آیم اینجا می نویسم: "آدم بعضی وفتا دلش می خواد به یک سری ها بگه بیا و خوبی کن و سگ باش." دیدید یک سری ها تهدید می کنند که نگذار فلان روی سگ ما بالا بیاد؟ عاجزانه از همان یک سری ها خواستاریم همواره روی سگشان را بنمایانند.

لطفا سگ باشید.


* نوشته ام واقعی ست ولی واقعنی نیست. دلم می خواست دل نشین باشد، کمی در روند اتفاقات دست بردم ولی سعی شد به واقعیت هم نزدیک باشد.

* خیلی بی انصاف اند. می دانند ما بی ظرفیتیم اینجوری زود دل از کف می دهیم، باز هم این جفا را در حقّ ما می کنند و می آورندمان اینجا. دو روز بعد که اینها تمام شد و برگشتیم گوشه ی خانه ی مکعبی در تهران پر دود، دل ماست که باید به آن گفت "صاحاب مرده."

نفرین به سفر

   دوستام، آشنا ها و بچّه های هم سنّ خودم (و حتّی کوچیک تر از خودم!!!) رو می بینم تو اینستاگرام که با دوست دختر دوست پسراشون می رن مسافرت (تازه حتّی مسافرت خارج از کشور) و چه قدر هم عشق می کنن و بهشون خوش می گذره و با چه هیجان مضاعفی عکس آپلود می کنن... بعد از اینور وضعیت دراماتیک خودم رو می بینم که هنوز در مرحله ای از رشد و نمو قرار دارم که باید بیان با کاردک  به زور از روی تخت خواب جمعم کنن، ببرنم مسافرت خانوادگی در حالی که با اصرار پنجول هام رو می کشم به ملحفه ها و می گم: "ولم کنید من متکام رو می خوام. هیچ گوری دوست ندارم بیام با هیچ کس."

این حجم از بی میلی به سفر... بی سابقه ست.

از سفر کردن متنفرم.

متنفرم.

متنفرم.

مدّت هاست دارم رو مغزم کار می کنم که وقتی می بینم یه نفر با هیجان از سفر و مسافرت اخیر یا در شرف وقوعش تعریف می کنه، خودم رو هیجان زده نشون بدم و همراهی ش کنم تو شادی ش و نرینم به حال خوبش و زیر لب هم نگم:"این دیوونه چی فکر کرده پیش خودش." 

ولی دیگه انتظار خیلی زیادیه که سعی کنم ازمسافرت خوشم بیاد چون بقیه خوششون می آد.

از لحظه لحظه ی سفر بدم می آد.

از همون ثانیه ی اوّلش تا ثانیه ی آخرش.

احتمالا بنا به این فرضیات از نظر اطرافیان اصلا فرد خوش سفری نیستم و احتمالا باورشون نمی شه که چه قدر به خودم فشار می آرم تا همراهی شون کنم تا بهشون خوش بگذره هرچند موفّق نیستم اصلا.

نمی دونم چی داره توش تا هر کی دو روز آف پیدا می کنه، همه چی رو می زنه زیر بغل که آخ جون مسافرت بعد من در نقطه مقابل باید زانو بزنم زیر بغل که وای لعنتی شت مسافرت؟ چه گلی بگیریم بر سر حالا کیلگ؟

مسافرت برای من هیچی نداره، عصبی م می کنه فقط و با یه ذهن درهم بر هم (که انگار با مداد شمعی رو دیوار سفید تازه رنگ شده خط خطی کرده باشی) تهش بر می گردم تو خونه ی اوّلم.


   فکر کنم تقریبا درد خودم رو هم می دونم. یه آستانه ای دارم برای تحمّل آدم ها تو دور و برم. حتّی اگه خیلی بهشون نزدیک باشم بازم تا یه حد مشخص می تونم کنارشون باشم. باید حتما برای خودم چند ساعت خالی داشته باشم که تنهای تنهای به دور از هیاهو باشم گویی که اصلا وجود ندارم و کسی کار به کارم نداشته باشه تو اون مدّت تا بتونم انرژی ادامه دادن رو به دست بیارم. تو مسافرت همه بیست و چهار ساعته تو دست و پا و حلقوم هم دیگه ان و همینه که حالم رو بد می کنه. بدم می آد از این حجم از نزدیکی.

   از هر مسافرتی که بر گشتم، همیشه همه کلی شارپ و سر حال بودن و ادعا کردن که حالا می تونیم با انرژی مضاعف بر گردیم سر کارمون و طبیعتا از منم همین انتظار رو دارن. در حالی که من باید دو هفته زمان بذارم تا اثر گندی که مسافرت روم گذاشته رو پاک کنم.

یعنی اصلا تو ذهن من هیچ وقت توجیهی پیدا نشده برای توضیح مسئله ی مسافرت دوستی و مسافرت ذوق زدگی و حتّی حرص زدگی برای مسافرت در اکثر انسان ها. خصوصا تو ایرانی ها. غریبه برام این احساس ها. درک نمی کنم ولی زور می زنم که احترام بذارم.

این قضیه حتّی با طبع تنوّع طلبم هم تناقض داره. به شدّت تنوع و تغییر در کار های روتین رو دوست دارم. ولی از سفر متنفرم. 

همیشه این تفاوت ها رو که بین خودم و اطرافیان می بینم، با خودم می گم احتمالا خدا یه دور اوّل منو به عنوان ورژن بتا (ورژنی از نرم افزار که برای تست محصول و فیدبک گرفتن و رفع عیوب روانه بازار می شود.) فرستاده رو این کره و بعدش اومده علایق داغونم رو تو بقیه ی انسان هایی که آفریده شدن تغییر داده تا ورژن شون بره بالا.



ای کاش ولم می کردید باهاتون نیام. نمی خوام. اه.

پ.ن: تازه از ج دون و مینا هم دارن جدام می کنن. حقیقتا که وضع مزخرفیه. من بدون پرنده هام می میرم خب. روزم روز نمی شه اگه دستم رو تو پرهای پف پفکی مرغ فرو نکنم و باهاش لوس طوری حرف نزنم و به نوکش تق تق ضربه نزنم. شبم شب نمی شه اگه صدای مینا که داره ادای سگ گله رو در می آره نشنوم. مسافرت چی داره واقعا؟ جالبه حالا می برنم اون جا از غم دوری اینا، بلافاصله چند تا حیوون اون ور برای خودم پیدا می کنم دوباره موقع برگشت باید دغدغه ی اونوری ها رو هم داشته باشم. انگار که آفریده شده باشم برای دفاع از همه حیوانات کره ی زمین. 

یه بار چند تا سگ پیدا کرده بودم. دو هفته ی بعدی که از هم جدا شدیم یکی از گند ترین دو هفته های عمرم بود.