Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Dress like a sheldon

خب... می رسیم به این بخش سال، که دوباره شوفاژ ها زود تر از وقتی که باید خاموش شده و دارم بندری می زنم از لرز،

پس وقتشه که دوباره مثل پارسال که اولین بار بود این رسم را بنا می گذاشتم،

شلدنی لباس بپوشم! که یعنی ترکیب  تیشرت و استین بلند.  

وووو حتی از فکرش هم خرسند می شم.

دهه ی لباس شلدن مبارک!


پارسال این موقع، حال جالبی نبود، باورم نمی کنید اگه بگم فکر می کنم بیگ بنگ تئوری بود که برم گرداند به این زندگی. من یه جورایی مدیون اون شش نفرم. یک دوست داشتم می گفت ما دنبال دلیل می گردیم که برگردیم، پس هر چیز بی ربطی می تونه خودش را به صورت یک دلیل محکم و کافی برای برگشت نشان بده. چون ما ذاتا دنبال برگشتیم و فرقی نداره به کدوم دلیل.


پس جام ها بالا به یاد بیگ بنگ تئوری، که دلیل لازم و کافی ای بود و هست و خواهد بود.

و پیش به سوی استین بلند با تیشرت گشااااااد.


امضا. نیو میو انترن همیشه در حلقوم رزیدنتی  که رزیدنت سال یکش کووید مثبت شده و قرنطینه است  و او -واکسن نزده- منتظر عمو عزرائیل کلید به انگشتش می چرخانه.

پست های فوت شده

خب الان فهمیدم،

که خیلی وقتا توهم پست نوشتن رو داشتم ولی هیچ وقت براتون ننوشتمش.

یعنی پیش خودم خیال می کنم فلان چیز رو باهاتون به اشتراک گذاشتم و شما خیلی وقته در جریانشید، ولی توهمه.


بگید ببینم شما یادتونه یا نه؟

من درباره ی سگ جیم پارسونز توی مصاحبه ای که با دیوید تننت داشت براتون ننوشتم اینجا؟


قویا مطمئن بودم که نوشتم.

ولی الان گشتم نبود.

احتمالا تو خواب همچین خیالی کردم!


یه تیکه بود،

اینقدر ناجور این جیم پارسونز زد زیر گریه وقتی داشت از مرگ سگش حرف می زد،

که زد منم نابود کرد.

چون کاملا در شرایط مشابهش قرار گرفته بودم، بدجور می فهمیدم چی می گه.


می گفت سگش مریض شده،

 و همین یه فاکتور جرقه ای بود که باعث شد کم کم بیگ بنگ رو ول کنه و پیشنهاد تمدید واسه فصل سیزده رو نپذیره.


یه بخش داشت، دقیقا دیالوگش این بود که:

" من به سگم نگاه می کردم، و با خودم فکر می کردم امروز باید برم سر کار و اون وقتی تموم می کنه که من حتی خونه نیستم!"

و این جمله اش قشنگ تیغ شد رفت وسط مغز استخون من. یاد زمان خوبی نمی انداخت منو.

بیشتر نمی تونم بنویسم...



حالا اینو ولش کن،

مطمئنید ننوشتمش تا حالا؟

شاید احساسم دیگه خیلی زیاد بوده اون لحظه. 

جدیدا فهمیدم موضوعاتی رو که بار احساسی شون از حدی زیاد تره برام رو ناخوداگاه اینقدر ایگنور می کنم موقع نوشتن، که کم کم یادم بره و  نوشته نمی شوند.

ولی واقعا نمی فهمم اگه اینجا ننوشتم، پس کجا نوشتم؟

مطمئنم نوشته بودم یه جا!


پ.ن. نود تایی پست رها نشده دارم. 

به رسم هرساله مون، به نظر الآن فرصت خوبیه واسه پر دادن کفترا.

وژدانانه (کلمه اختراع نمودم!) می خواهید بخونیدشون؟

اگه قراره خونده بشن، باید فکری کنم احتمالا قصد دارم لینکشون کنم روی یک پست پس وقت می بره.

بهم بگید دیگه،

اگه ببینم واقعا می خواهید بخونیدشون، اوکیه. یه روزم می شینیم اینا رو مرتب می کنیم.