Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ووو چه ماه خوشگلیه

شما کارتون سیندرلّا رو دیدید احتمالا همه تون،

یه صحنه داشت تو خود عروسی سیندرلّا...

که همه چیز تو هم رفته بود و شلوغ پلوغ بود،

و بابای پرنس شدیدا عصبانی شده بود و می خواست همه رو بکُشه و خدمه رو قلع و قمع کنه،

یهو این وسط چشمش می افتاد به ماه،

و همه ی عصبانیت هاش از یادش می رفت،

و در حالی که چشماشو خیره کرده بود به قرص ماه،

می گفت:

"وای خدای من چقده ماه خوشگلی هههههه!"


امروز که به اتّفاق تشریف بردیم تا بالای پشت بوم، 

وقتی که ماه قرمز شده رو دیدم، سعی کردم توصیفش کنم.

و فقط همین یه جمله ی پدر شوهر سیندرلّا می اومد تو ذهنم هی. دقیقا با دوبله ی گلوری انترتیمنت. با همون لحن.

باحال بود.


پ.ن. ما الآن حساب کردیم، شاید ایزوفاگوس تا دفعه بعدی که عین همین اتفاق می افته بتونه زنده بمونه. تا ۱۴۸۵. و اون زمان صد و یک سالش می شه. 

بابام بهش گفت: ایزوفاگوس! امشب رو تو ذهنت ثبت کن. طوری ثبتش کن که اون شب بشینی و به امشبمون فکر کنی. به صد سال پیش. به ما فکر کنی. به اینکه چهار نفری نشسته بودیم رو این مبل و از این خسوف حرف می زدیم... 


شاید خنده دار باشه، ولی با همین مکالمه ها یه قطره اشک از گوشه ی چشمام افتاد پایین. 

لعنتی ما هنوز زنده ایم، ما هنوز نفس می کشیم، هنوز قلبامون سرکشانه گرومپ گرومپ می کوبه و موجودیت خودشو اعلام می کنه، ولی من بازم گریه م می گیره. 

من در برابر موضوعای این شکلی... سریع دیوونه می شم. اصلا طاقتش رو ندارم. احساس می کنم چه قدر مفلوکم. چه قدر بدبختم. چه قدر هیچی ام. چه قدر تفی ه. چه قدر هردمبیله. چه قدر قاراشمیشه. چه قدر فانیه.

من خودمم اون روز زنده نیستم، ولی الآن فقط دارم به این فکر می کنم که چرا پدر، مادر یا برادرم زنده نیستن و درک نمی کنم. من... مرگ رو... درک نمی کنم. 

کیلگ! به خدا من داغون می شم! به والله! من واقعا طاقتش رو ندارم. من دیگه طاقت دیدن مرگ رو ندارم. دیدم و بسّه. واقعا بسّه! بیشتر نمی خوام. به خدا نمی خوام. من می دونم چیزی ازم باقی نمی مونه اگه بخوام به چشم ببینم همچین وضعی رو. مطمئنّم. لاشه ی بی روح خودمو می بینم به چشم. چشمای خودمو که پر از مرگن می بینم تو آینه. و دلم می خواد رو همه ش بالا بیارم. دلم می خواد هیچ وقت به وجود نمی اومدم که درگیر این فلسفه ها بشم. چرا کسی هیچ وقت از من نپرسید که آیا با این شرایط دوست دارم خلق بشم یا نه؟ چرا هیشکی نگفت خلقت می کنیم که زجرت بدیم و تیکه تیکه ت کنیم؟ به چه حقی پای من به دنیایی باز شد که سراسرش دوری و هجره؟ اصلا کسی بود‌ ازم بپرسه؟ یا من فقط طبق خوش خوشان خدا خلق شدم که زجر بکشم؟ به چه حقی به قول خودش اون دم مسیحایی ش رو فوت کرد تو گلِ وجودی من؟ شاید من دلم می خواست فقط یه تیکه گِل  بد ریخت و بد بو باشم! به چه حقی به من احساس داد؟ من احساس خواستم؟ یادم نمی آد. اصلا چرا فقط من باید مخم درگیر باشه؟ چرا ازین همه آدم فقط من باید گریه م بگیره؟ چرا هیچ کدومتون گریه نکردید امشب؟ چرا به خنده می گیرید؟ چرا شوخی می کنید درباره ش؟ چرا جکش می کنید؟ این مرگه ها! مرگه. چرا فقط روان لعنتی من باید این شکلی باشه؟ چرا فقط من باید این قدر ضعیف و حال به هم زن باشم؟ من طاقت دیدن مرگ حیوانات رو ندارم حتّی! چه جوری باید مرگ بابامو ببینم؟ چه جوری رفتن مامانمو نگاه کنم؟ مگه من می تونم زنده بمونم بعدش؟ من طاقت خشکیدن یه شاخه بامبو رو ندارم حتّی لعنتی! ماه هاست به اصرار از سطل آشغال مادرم برش داشتم و گذاشتمش تو آب تا شاید دوباره سبز شه...  من شبا به بد ترین شکلای ممکن خواب مرگ می بینم. این چیش انصاف بود؟ هیچیش! از خطبه های امام علی فقط اون تیکه ای ش به گوش من فرو رفته که می گه طوری زندگی کنید که انگار آخرین روز زندگی تونه. هر روز واسه من شده روز آخر. آخرین ها رو شمردن. مثل موش با ترس زندگی کردن. از ترس مردن. این ترس... دیگه منو فلج کرده. اون قدری فلجم که اگه الآن بخوان ازم تست بازیگری بگیرن، به راحتی با فعال کردن یه سری مسیر های ذهنی می تونم اشک بریزم و برنده بشم.


اگه ازین چهار نفر اون یه نفری که اون شب زنده می مونه من باشم چی؟ چه گهی بخورم؟

الآن دیگه این قدر خنده دار دارم مثل دو ساله ها گریه می کنم که رسما تف به نجوم. بند نمی آد لامصب. 

نجوم هم خیلی علم قشنگی می شد اگه اینقدر چرتکه نمی نداختین واسش... درسته همه ی لحظه های ما به همین اندازه خاص و یکتا اند و فقط خبر نداریم، ولی این پدیده ها خیلی بدجور می زنن تو صورتمون. حقیقتو می کوبن تو صورتت، یه جور که نفهمی از کدوم ور خوردی.


ای ماه قرمز!

من تو رو نمی بخشم.

یه بار دیدمت...

یه بار واسه اولین بار و آخرین بار...

و تو همون یه بار،

بعد مدّت ها اشکمو در آوردی.

خیلی بی انصافی!


+ اینم از پدیده ی نجومی قرنتون.


پ.ن. یه کلید اسرار بگم، بپرید نماز آیات بخونید امشب! آقا هدر بلاگ اسکای رو اگه نگاه کنید، عکس ماهه. :)))) پاشیدم از حجم تناسب.


پ.ن. همه عکس خسوفشو می ذارن، حالا ما بعدشو می ذاریم که خودتون بیفور افتر بگیرید و مقایسه کنید. عکس آسمون چهار و چل دقیقه ی صبحه. دیگه فکر کنم اگه برم بخوابم تصمیم خوبی باشه. رسما به اندازه ی تمام سال هایی که قراره مُرده باشم، ماه نگاه کردم.


پل الوار درونم الآن داره خودشو می کوبونه به در و دیوار و  می گه: 


تو را به جای تمام ماه هایی که نزیسته ام، دوست می دارم.

تو را  به جای تمام ماه هایی که ندیده ام، دوست می دارم.

تو را به جای همه ی ماه هایی که دوست نداشته ام، دوست می دارم.

تو را به خاطر رنگ خون،

به خاطر سفیدی که سیاه می شود،

دوست می دارم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم.

تو را به خاطر تمام خسوف هایی که نخواهم دید، دوست می دارم.

تو را به خاطر اشکی که بر گونه می غلتد،

به خاطر سیاهی چشمی که سفید می شود،

به خاطر قداست پلک بر هم زدن ها،

دوست می دارم.

تو را به خاطر ثانیه های بی ثبات دوست می دادم.

تو را به بلندای طولانی ترین خسوف قرن، دوست می دارم.

تو را به خاطر دوست داشتن، دوست می دارم...


لینک دانلود دکلمه ی شعر، با صدای قناری مون شایان: اینجا - رمز فایل  kilgharrah


من به خوابم هم نمی دیدم کسی به غیر از خودم یه روز وقت بذاره و متنی که می نویسم رو دکلمه کنه. خیلی حرکت شیکی زد. اینقدر با همین حرکت اعتماد به نفس گرفتم که باورت نمی شه. بازم ازین کارا بکنید و یاد بگیرید خواننده ی ایده آل این شکلیه. :()

ولی الآن یادش افتادم! بار اول یکی ازم متن دزدیده بود و رفته بود واسه یه جایی دکلمه ش کرده بود. من فهمیدم و به سیخش کشیدم. چه جوری؟ هیچ جوری! هیچ کاری نکردم. تو ذهنم به سیخش کشیدم. تو دنیای واقعی کار خاصی نکردم. یعنی حتّی نکردم بهش بگم کارت خیلی کثافت بود و منو خراشیدی و حالمو به هم زدی. نشستم نگاه کردم فقط! خلاصه آره از نظر تجربیاتی، اوّلین خوبی نبود ولی دومین کاملا ایده آلی بود. 


کاف کاف - ۱

خب معرفی:

کاف کاف معادل دو نقطه دو نقطه :: kilgh's qoutes

"کوتیشن های کیلگ."

(البتّه قدیم تر ها یه قسمتی هم داشتیم با همین نام کاف کاف که معادل کیلک کچل بود. عنوان این  قسمت و اون قسمت با هم دیگه همپوشانی کامل دارن و هر بار خودتون باید تشخیص بدید کدام یک، مقصود و هدف نگارنده س.)


این دقیقا همون بخشی از وبلاگه،

که وقتی مُردم، 

با دارایی نداشته م، کتابچه می کنید۱ و 

می ذارید تو ویترین کتاب فروشی ها و 

مردم می خرن و 

تو تلگرام و اینستاگرام و توئیتر جمله هامو می نویسن و

 زیرش می نویسن منسوب به اژدهای باستانی، کیلگارای کبیر. بر وزن گوته. بر وزن نیچه. بر وزن آنتونی رابینز.

خلاصه اون تیکه ی توئیت نویس وجودمو دارم رو نمایی می کنم این روز ها... ولی چون ساقی فیلتر شکنم، مغازه ش رو جمع کرده رفته۲، مجبوریم هم چنان در این فضا در خدمتتون باشیم. نکنه خدای نکرده زبانم لال لذّت نمی برید از توئیت نوشتن در وبلاگ؟ خب ببرید دیگه. سنگ  و گنجیشک و مفتکی و اینا...

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-



# کوتیشین اوّل:

" کسی که تنش می خاره رو، باس خاروند."


..............................

پا نویس:

۱. صفحات کتابچه لطف می کنید کاهی باشه؛ ارزون تر،  سبک تر، خوش رنگ تر، خوشبو تر...

۲. آره، امروز یه ربع جلوی مغازه ی خالی از کامپیوترش وایستاده بودم و دست می کردم تو موهام که چه بد شد دلم واسه شون تنگ می شه، نامردا بدون خداحافظی رفتن!! 

این شعت نداره؟ به پیر به پیغمبر این وضعیت روان من، شعت داره. شعتم نه، شععععععت! من دلم واسه یاروی مغازه کامپیوتری هم تنگ می شه. 

طرف مهندس شیمی بود و یه بار که داشت ویندوزم رو عوض می کرد، بین حرفاش گفت کار کو واسه رشته ی خودم؟ 

مغازه ش که همیشه پر از پرینتر و کیس و سیم و اینجور چیزا بود، امروز سفید شده بود، و خالی.

خالی بودنش، یا بهتر بگم... خالی دیدنش... خالی دیدن کف مغازه ش که با یه غبار سفیدی از گچ پوشیده شده بود، امروز اذیتم کرد. مثل این بود که حس کنم تمام خاطره هایی که ازون مغازه داشتم، الآن سفید شده. انگار که از اوّل وجود نداشته. سعی می کردم به خودم ثابت کنم که من از این مغازه خاطره دارم. در صورتی که نداشتم. خاطره هام پوچ شده بودن. به همون سرعت. من دیگه مدرکی نداشتم...

فاوند

خب من دقیقا دو روزه آهنگی که قراره واستون روش سوت بزنم رو بعد از سال ها دوباره پیدا کردم.

فقط یه مشکل خیلی خیلی کوچک داریم،

هنوز یاد نگرفتم سوت بزنم! :دی

ای خدا ای خداااا.

(دست را از کف بر دماغ خود می کوبد.)

ساندویچ دو و سی دقیقه ی بامداد

و چه شام خوشمزه ای دارم می خورم من امشب.


سال ها بود تحت عنوان "می شه ازش لذت هم برد" درباره ی لمبوندن فکر نکرده بودم. رمزش همینه، باید اینقدر این بدن خنگت رو گشنه نگه داری، تا روان خنگ ترت گول بخوره با همچین سناریویی!


حالا هرکی هم ندونه اوری تینگ می دونه من چقد بدم می آد تنها تنها غذا بریزم به شکم مبارکم،

ولی امشب فرق می کنه احساسش... از این حجم تنهایی ش تو این ساعت نامانوس و غریبانه خوشم می آد. 

یه تنهایی ایه که،،

یه جنسی از تنهایی ه که...

خب شوت چه جور بگم! اصلا در کلمه نمی گنجه. هر چی بگم احساسه رو خرابش کردم.

آخرین باری که  این جنس احساسم رو داشتم، سال اولی بودم و تیر ماه بود و حالم اصلا حال نبود چون ریدمان کرده بودن به حالم... دوازده ساعت خوابیده بودم تا یادم بره! نصف شب بیدار شدم و دیدم معده م تقریبا نود درصد خودش رو هضم کرده! و یکی از خوشمزه ترین بستنی های عمرم رو همون شب خوردم و از همون جا فهمیدم خندوانه حتّی نصف شب ها هم پخش می شه.


ولی فکر کنم مقداری درد خودمم هست این اجتماع گریزی... گاها یه کشش عجیبی به این لحظه هایی که هیشکی کنارم نیست دارم. حس می کنم چقدر دنیا در اون لحظه زیبا، ستودنی و همه چی تمومه! که خودت یگانه بازیگر و یگانه تماشاچی نمایشنامه ی زندگیت باشی. 

و قسم... _ ۱

به تمام زمان هایی که آمدیم مدیای دستگاه را کم و زیاد کنیم، به جایش رینگ تون کم و زیاد شد.

و لحظه هایی که لحظه اند

بابا عح،

پنج شیش ساعت پیش، خیلی اتفاقی یه سایت خارجی دیدم هک شده بود.

حجم یرخی` بودن و ادبیات هکره و عکسش به دلم نشست و  به خودم گفتم اینو امشب شات می گیرم پستش می کنم واسه بچه ها تا که اونام جییییییگرشون حال بیاد.

الآن اومدم می بینم سایتو پسش گرفتن!!

خب رسما خاک تو سرم که شاتو همون موقع نگرفتم. دارم آتیش می گیرم.

و همینک جوجه  ققنوسی در میان خاکستر ها به خود می لولد، چرا که شات هایش را به موقع نگرفته است! و پر و بال خود را به سر می کوبد که چرا هیچ وقت قدر فرصت های خویشتن را ندانسته فلذا قصد خودکشی با خاکستر های زیر پایش را دارد.


می دونی هکره زیر شاهکارش چی نوشته بود:

" hope you firewall work your screwed"


با همین گرامر و لحن!

نه "you're screwed"

و نه حتّی " youre screwed" که بگیم حوصله ی آپستروف نداشته! (هر چند که به قول اژدهاهان، هیچ کس حق نداره به آپستروف اهمیت نده! چون آپستروف لیاقتشو داره، می فهمی؟ همیشه چیزای بیشتری واسه دیدن هست. و وای بر شما اگه اینایی که تو این پرانتز نوشتم رو نفهمیدید چون ثابت می کنه اون پست که رسما خودمو سرش جر دادم مطالعه نفرمودید خوانندگان!)


علی ای حال، با دیدن این جمله ش یاد موقعی افتادم که ایزوفاگوس بچه تر بود و عصبانی که می شد؛ می خواست فحش بده  و بگه که آرره منم اعصابم الآن خط خطیه،

یهو تو چشام زل می زد بهم می گفت "شاپانزل" و بعد می دوید تو اتاقش و در رو می کوبید به هم...

بر وزن "راپانزل"،

که البته منظورش "شامپانزه"بود.

هنوزم با این سنش یاد نگرفته... والا از اول دبستان مونده رو زبونش.


خلاصه اینقد خوشم می آد از جمله هایی که هکر ها رو سایت های هک شده شون می نویسن! لامصب از جمله ی روی سنگ قبرم حساس تره. 

سال هاست دارم جمله انتخاب می کنم.
سال هاست...
مثل فوتبالیستایی که طرح شادی بعد گل برا خودشون می سازن،
یا مثل برنده های این جایزه های اسکار و گرمی اواردز که از قبلش تمرین می کنن اون بالا که رفتن چی کنن،
ولی فکر کنم آخرم اگه یه روز موفق بشم، اینقد هیجان زده شم که اسم خودم هم یادم بره همونجا پشت سیستم از هم متلاشی بشم! جمله و لقب و اینا که بماند!



` یرخی یعنی دیمی! اینو از یکی از استادا یاد گرفتم. بعد به من می گن کلاس شرکت نمی کنی. به خدا اگه یکی تون بلد بودید...!  بلد بودید؟!