Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ژن های اگور پکوری من

-کیلگ پاشو صبح شده.

...

-کیلگ گفتم پاشو صبح شده، از دی روزم دیر تر داری بیدار می شی! مگه تابستونه؟

(می نشیند بر بالین کیلگ.)

-پاشو حداقل درس نمی خوای بخونی این میز رو مرتب کن. نگاش کن... اه اه اه.

(در وسایل روی میز کاوش می کند.)

کیلگ با حالتی بین خواب و بیدار -مامان تو رو خداااا دست نزن به اون میز. کلی چیز میز مهم دارم اون رو.

-آخه این پوست بستنی مهمه؟

-اونو وقت نکردم هنوز بندازم سطل آشغال! ولی لا به لاش کلی چیز های مهم هست، می گیری گم و گورشون می کنی.

(بی توجّه به حرف های کیلگ پوست بستنی را بر می دارد.)

ناگهان...

کروشه باز [جیغ بنفش مادر] کروشه بسته

(کیلگ از ترس بالاخره یکی از چشم هایش را باز می کند، ببیند اوضاع چه قدر وخیم است...)

-وااااااااااای کیییییییییییییلگ! ایناااااااااااااااااااا چییییییییییییییه؟

(و مثل جن دیده ها به اقلامی که زیر پوست بی نوای بستنی کشف کرده خیره می ماند.)

-کیییییییییلگ پاشو ببینم اینا چیییییه؟

-مامان گفتم که چیزی نیست، برو بذار بخوابم. یکم شلوغه.

-اه اه اه. چیزی نیست؟ تو به این لام خونی می گی چیزی نیست؟

-آهان، اونو می گی؟

-مگه دیگه چی داری این رو؟

-نه هیچی. خوب لام آزمایشگاست دیگه.

-چرااااااااا آوردیییییییییش توووووووو خووووووونه؟

-خب کجا می بردمش؟ لام گروهمون بود دیگه.

-گروهتون؟ گروهتون؟ مگه نمی دونی این نمونه ها مال آدمای مریض هست می آرن می دن بهتون زیر میکروسکوپ ببینید؟ واااای کیلگ پاشو بندازش دوووور همین الآن.

-نه بابا غمت نباشه. خون مریض نیست. خون دوستمه. خودمون درستش کردیم.

-دوستت؟ کدوم دوستت؟

-هم گروهی م دیگه...

-گفتم کدوم دوستت؟

-خب حالا مگه تو دوستای منو می شناسی مامان؟چرا اینجوری می کنی دم صبحی. مال فلانیه. ول کن برو.

-حالا کی گفته نمونه ش سالمه؟ شاید ایدز داشته باشه!

(دقّت کنید هیچ بیماری ای هم نه، یک راست می ره سراغ ایدز!)

-یعنی داری به من می گی دوستات ایدز دارن؟ اصلا بالفرض که داشته باشن مامان از کی تا حالا ایدز از روی لام منتقل شده که این دومیش باشه. خودت که بهتر از من می دونی، حرف مسخره نزن سر صبحی.

-نه کیلگ این کثیفه.می تونه هر چیزی توش داشته باشه. هپاتیت، ایدز. ببر بندازش دور. سرییییع.

-خوب اگه می خواستم بندازم دور که نمی آوردمش خونه!!!!! یادگاریه.

(اینجا مادر رو مشاهده می کنیم که کم کم به رنگ هندوانه ی شب چله در می آید.)

-یادگارییییی چیییییییی کیییییلگ. پاشو پاشو حالم به هم خورد. این چیش یادگاریه؟

-خوب خون دوستمه.

-بذار به بابات بگم بیاد ببینه شاهکارت رو... بابااااااش؟ بابااااااش بیا ببین.

(پدر تشریف می آورند. کیلگ در بالین نیمه هوشیار شده منتظر ترکیدن بمب)

-چیه خانوم؟

-ببین!

(و با انگشت به سمت لام ها اشاره می رود.)

-خب چیه؟

(پدر که فقط به عنوان کاندیدا ی پوششی وارد صحنه شده هیچ چیز را آنالیز نمی کند و اصلا نمی فهمد مشکل چیست و فقط منتظر است مادر فلسفه ببافد و وی چشم بسته تایید کند و تیم اتحادی سوباسا تاروی خود را تشکیل داده و به دروازه کیلگ گل بزنند و بعدش برود سر کارش.)

-گرفته خون دوستش رو ریخته رو لام، می  گه یادگاریه.

-چی بگم والا به عقل این بچّه مون؟ خودت می دونی.

(اهم اهم می کند و آه کشان می رود.)

-کیلگ چرا تو اینجوری شدی؟ چرا این قدر تو گذشته جا می مونی؟ یادگاری گُله، دفترچه خاطراته، عکسه. تو هر آت و آشغالی دستت می آد می گی یادگاریه. یه لام خونی هیچ چیش شبیه یادگاری نیست. اصلا مگه همه ی بچّه ها لام هاشون رو ننداختن دور؟

-نمی دونم. یه سری ها انداختن دور. ولی من و دوستم لام ها رو تقسیم کردیم بین خودمون. اصلا تو هیچ وقت منو درک نمی کنی. نمی تونی به جای من قضاوت کنی. تو گل و عکس نگه دار. منم دوست دارم این لام رو نگه دارم...

-برو حوصله ت رو ندارم. اصلا نمی تونی بفهمی هرچی بهت توضیح می دم.

-خودت نمی تونی بفهمی.

-کاری ت ندارم. فردا پس فردا هر کوفتی گرفتی سراغ من نمی آی که آی فلان شدم.

-معلومه که نمی آم.

(به پوست بستنی چنگ می زند و برش می دارد.)

با حرص اضافه می کند- اینو چی؟ اینو ببرم بندازم دور یا نکنه این پوست بستنی هم یادگاریه؟

(و بدون منتظر جواب ماندن، پوست بستنی در دست، راهش را کشیده و می رود. هر چند به نظرم پوست بستنی موزی آن قدر ها هم یادگاری نبود، ولی به دلایلی پتانسیل یادگاری شدن را هم داشت.)

صدای گفت و گو از آن سوی خانه به گوش می رسد...

-اینا همه ش ژن معیوب توعه دادی به این بچّه!

-وا؟

-آره دیگه اخلاقای غیر عادی خودته.

-نه به خدا خانوم، من جوون بودم اصلا این شکلی نبودم.کی من ازین اخلاقا داشتم؟

-چرا. دقیقا بودی. یادمه اوّلین بار که اومدم خونه تون یه کمد داشتی اون پشت اتاق توش پر آت و آشغال بود هی می رفتی از توش چیز میز در می آوردی...


من دیگه به بقیه ی حرف هاشون گوش نمی دم...

دارم به این فکر می کنم اگه بهش می گفتم یکی از لام ها، لام گسترش خون نیست و لام باکتری آزمایشگاه میکروب شناسیه که از روی میکروب های دست خودم کشت دادمش، دقیقا چی کارم می کرد.

خوبه که فقط بلده گیر بده، یک ذره دقّت نداره ببینه رنگ آمیزی دو تا لام زمین تا آسمون فرق می کنه. 


و اینجوری بود که کیلگ امروز صبح، با هزار تا ناز و عشوه و ادا چشمونش رو، رو به این دنیای کوفتی باز کرد. 

صبح به خیر.

نور من است او، سجده کنیدش

   واقعا حسّش می کنم که اگه دانشگاهم رو عوض نمی کردم مسیر زندگی م کلا یه ور دیگه ای می شد. (بگذریم که کلّی سختی کشیدم و البتّه هنوز هم دارم می کشم.) نمی دونم در اون صورت به چه مسیری می رفتم، اینم نمی دونم که الآن به چه مسیری دارم می رم. ولی تفاوت رو که می تونم تشخیص بدم!

   اون جا که بودم یک روز در میون واقعا دلم می خواست خودم رو ریز ریز کنم، تجزیه بشم. نابود بشم. اصلا برام قابل تحمّل نبود. فکر کنم قبلا هم نوشتم... بعد از ظهر ها که دانشگاه تموم می شد و می رسیدم خونه، زخم هایی که در طول روز روحم برمی داشت، حتّی با تجویز خودتشخیص پنج تا بستنی دو ساعت در میان تا دوازده شب، هم خوب نمی شد. حوصله ی خودم رو هم نداشتم.

   ولی اینجا که اومدم، اوضاع عوض شده. با استاد های متفاوتی آشنا شدم که هر کدوم به سهم خودشون دارن خمیره ی شخصیتم رو شکل می دن و اصلا روحشون هم خبر نداره! من مثل شمشیر گودریگ گریفندور دارم رفتار و منش و دانش استاد هایی که می پسندم رو جذب می کنم و روز به روز عوض تر می شم.حتّی پتانسیلش رو دارم که با تعدادی شون رابطه ی مرید و مرشدی برقرار کنم اینقدر که برام عزیز شدن. درسته که کلا زیاد به صورت مستقیم از دانشگاه و مسائلش نمی نویسم رو بلاگ، ولی انکارش هم نمی تونم بکنم این قضیه رو.


   راستش هدفم از نوشتن این پست مدح و ستایش یک نفر از این استاد هام بود. اصلا به خاطر اون بود که اومدم این صفحه رو باز کردم. به یاد اون بود. دیر یا زود باید ازش می نوشتم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه و یادم بره قبل از آشنایی باهاش چه جور آدمی بودم و بعدش چه جوری تغییرم داد. ولی خوب یکی از موانعی که باعث می شد هی پشت گوش بندازم این قضیه رو، اسم مستعاری بود که باید براش انتخاب می کردم. یه اسمی که وقتی می شنومش دقیقا همونی بیاد تو ذهنم که باید. یه اسمی که وقتی می خونینش همونی بهتون القا شه که من حس می کنم. امروز طی علاف بازی هام در فضای اینترنت، به صفحه ای رسیدم که سی وی این استاد عزیز ما توش بود. رزومه ش. یک آن بالای صفحه اسم واقعی ش رو دیدم. و بعد از اون هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم هیچ اسمی برازنده تر از اسم واقعی خودش نمی تونم براش انتخاب کنم تو ذهنم. برای همین ازین به بعد یک اسم مستعار واقعی رو تو وبلاگم بیشتر خواهید دید... 

نور.

 یک استاد تمام و یک انسان تمام.

تنها استادی که سر کلاسش جزوه نوشتم این ترم.

و یک روز تمام عزا گرفتم که چرا چهل و پنج دقیقه از یکی از کلاساش رو دیر رسیدم.

و تازه می خوام به عنوان جلسه ی آخر که شنبه می شه علی رغم میل درونی م، برای اوّلین بار تو عمرم برم ردیف جلوی تالار بشینم تا شفاف ترین خاطره ی ممکن رو از آخرین کلاسش ثبت کنم.

اگه ده بار زمین خوردی، برای بار یازدهم پا میشی انصافا؟

   تفکّر قشنگیه، ولی انصافا نمی دونم چقدر عملی هست.

من از کنایه صحبت نمی کنم، از خود زمین خوردن در معنای کلمه حرف می زنم.

آخرین باری که زمین خوردم رو یادم نمی آد... (البته اگه فعالیت های ورزشی رو بی خیال شیم چون تو اونا که زمین خوردن جزء انکار ناپذیرشون هست) شاید پنج سال پیش بوده باشه الآن که یه دور بک ترک زدم رو خاطراتم ولی به هر حال امروز بعد از مدّت ها دوباره زمین خوردم. توی یه مکان شلوغ با کلّه پخش زمین شدم. برام اتفاق جالب و جدیدی بود. رسما مخم پاچیده شد رو آسفالت چون قبلش هم داشتم با سرعت حرکت می کردم.

راستش خوندن جمله ای که تو عنوان نوشتم خیلی راحته و تو باهاش انرژی هم می گیری که بلی باید این گونه بود و برخاست و دوباره شروع کرد. ولی در عمل خودم هم یادم رفته بود که یه زمین خوردن ساده چه قدر می تونه سخت باشه در عین حال. 

به نظرم هیچ وقت نمی تونی خودت رو در اون حالی که یه نفر زمین خورده فرض کنی و بعدش هم ازین جملات فلسفی امیدوارانه زمزمه کنی.

وقتی زمین می خوری علاوه بر اون سیلی ناگهانی ای که از زمین می خوری، حس های مختلفی به سمتت هجوم می آرن و مطمئن باش فقط یه نفر درک می کنه، اونم کسی هست که برای اوّلین بار خودش این جمله رو گفته.

وقتی زمین می خوری با خودت می گی من که دیگه زمین خوردم جلوی این همه آدم، چرا باید پاشم؟ و ترس ناک تر اون وقتی هست که هیچ جوابی واسه ی این پرسش ت پیدا نکنی. چرا باید پاشم؟ که چی بشه؟ من که دیگه زمینه رو خوردم، خونین و مالین که شدم، لباسام که پاره شد، استخونام که ترکشون رو برداشتن، تقاص همه ش رو هم پرداختم با وجود خسته  و نابود شده م... چه لزومی داره دوباره پاشم؟ یعنی می دونی همون مثل معروف بالاتر از سیاهی رنگی نیست. کافیه فقط یه بار سیاهی رو تجربه کنی، دیگه دلیلی نمی بینی برای برگشتن ازش!


آره حدود دو دقیقه کف خیابون نشسته بودم به همین فلسفه ها فکر می کردم و دلیلی نمی دیدم خودم رو ازون حالت جمع و جور کنم. حس می کردم یه گلدون شیشه ای ام که تیکه هاش ریختن کف خیابون و نمی شه دیگه جمعش کرد و باید ولش کنی به حال خودش.


پ.ن: بچّه که بودیم، زمین خوردن کمتر درد داشت. اون قدر هول بودیم که بازی رو ادامه بدیم که فوری تمام درد ها یادمون می رفت. جالبه که من امروز تقریبا زخمی بر نداشتم و در مقایسه با دبستان هیچ اتفاق خاصی نبود برام.  اون زمان قشنگ یادمه که سه چهار بار با یه وضعیت لت و پار به خونه انتقال داده شدم بعد زمین خوردن هام. ولی دردی حس نمی کردم. رو زانوهام، نوک پیشونی م آرنجم... قاچ می خورد وحشت ناک. ولی روز بعدش بی توجه به حرف های مامانم شوخی شوخی می رفتم دوباره بدو بدو می کردم و با همون زخم رو پاهام دوباره زمین می خوردم و بازم آخ نمی گفتم. ولی الآن با وجودی که هیچ آثاری مشاهده نمی شه و نهایتش دو سه تا زخم کوچیک هست، حس می کنم چه قدر همه ی وجودم خسته و دردناکه. اندر مزایای پیر شدن. حتّی طاقت بتادین رو هم نداشتم امروز! نازک نارنجی کوفتی.


پ.ن دوم و فلسفی تر: کاش هر چند وقت یک بار جلوی آدمای دور و برمون با کلّه زمین بخوریم. به دو دلیل اصلی. یک اینکه اون غرورمون کم شه و بفهمیم که هیچی نیستیم که بخوایم به کسی ثابتش کنیم و خودمونی تر باشیم با هم. بفهمیم که هیچ کی لاکچری مطلق نیست و همه زمین می خورن فارغ از طبقه بندی ها! و دو اینکه ببینیم چند نفر راهشون رو به سمتمون خم می کنن که تو گوشمون بگن بیا دستمون رو بگیر پاشو شاهکار زدی دوباره؟ که البتّه من خودم تیپی ام که ترجیح می دم کسی کاری به کارم نداشته باشه تا خودم به حالت پایه برگردم. این که همه بیان سمتم عصبی م می کنه و مجبورم می کنه که لبخند بزنم در صورتی که گاهی واقعا دلم نمی خواد! اینم در نظر بگیریم که اگه بخوام از تیپ شخصیتی خودم بنویسم، نتیجه ش می شه اینکه خیلی دیر تر از زمانی که باید (و شاید گاهی هرگز) تصمیم به بلند شدن می گیرم اگه اون آدم بیرونی ها نباشن.