Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

متن ادبی ننویسید و ساده و رسمی باشد

چقد دیشب حالم گرفته بود،

و چقد الان پر انرژی ام!

دیشب کار مهمی داشتم، حتی وقت خوابیدن نبود، به خودم گفتم برای رفع خستگی ( حدود هشت ساعت پای کامپیوتر نشسته بودم) یکم بروم دراز بکشم و چند دقیقه با اینستاگرام بازی کنم تا خستگی ام دربره دوباره برگردم پای کار.

دومین یا سومین چیزی که اومد زیر دستم، اونقدر منو به هم ریخت، که گرفتم دربست تا خود صبح خوابیدم و درست حسابی به دد لاینم نرسیدم. 

الان که کارم تمام شد، به دیشب خودم فکر می کنم و نمی فهمم چرا داغون شدم. در اصل الان اصلا احساسی ندارم دیگه و احساس دیشبم از نظر خودم هم عجیب هست.

 می گم واقعا از بیخ گور بابای همه شون. نمی فهمم چرا دیشب از بچه بازی یک سری دوستام، اینقدر دراماتیک به هم ریختم. گاهی رفتارهاشون، کما ناخواسته خیلی من را می رنجانه و به یک چیزی مثل یک تلنگر خارج از جو بچه گانه شون، خارج از فضای مسموم بچه ها نیاز دارم که کمکم کنه به این حقیقت فکر کنم،که  واقعا گور باباشون، گاهی چه زندگی خالی و اسف باری دارند.

شبایی مثل دیشب باید یکی باشه که تفاوت آینده ی من و اونا را مدام زیر گوشم زمزمه کنه.

که یادم بیاره من واسه چی هستم و چقد با ان ها تفاوت دارم.



درسته گاهی از رفتار ها رنجیده می شم، ولی وقتی می بینم شخصیت خودم پیش یک استاد خفن چه قدر محترم و فابریکه و پایم اینجور وقت می گذاره و به جای دوستای هم سنم، یک استاد به اون فرهیختگی شده رفیق دوازده نصفه شبم، نتیحه می گیرم که اونا خر و بچه اند و قدر منو نمی دونند، که می تونند برند بمیرند بی لیاقت ها! :-"


پ.ن. عنوانم، جمله ایه که یکی از استادای مورد علاقه ام بعد ریوایز متنی که برایش فرستادم، برام نوشته.

که "متن ادبی ننویسید، ساده و رسمی باشد."

نمی تونم احساسم رو نسبت به این جمله، کلمه کنم! نمی تونم.


پ.ن. استاد مذکور فقط پیام های بنده را جواب می دهد. هنوز هیچ کس هیچ علتی برای این رفتار نیافته است. امروز دوستم با کلی اعصاب خردی زنگ زده که یعنی چی چرا فقط تو رو ادم حساب می کنه؟ 


پ.ن. نوزده آبان تولد هیچ کدومتون نیست؟ نمی دونم چرا حس می کنم امروز یه روز خاصی بوده و یادم رفته.


نور من است او، سجده کنیدش

   واقعا حسّش می کنم که اگه دانشگاهم رو عوض نمی کردم مسیر زندگی م کلا یه ور دیگه ای می شد. (بگذریم که کلّی سختی کشیدم و البتّه هنوز هم دارم می کشم.) نمی دونم در اون صورت به چه مسیری می رفتم، اینم نمی دونم که الآن به چه مسیری دارم می رم. ولی تفاوت رو که می تونم تشخیص بدم!

   اون جا که بودم یک روز در میون واقعا دلم می خواست خودم رو ریز ریز کنم، تجزیه بشم. نابود بشم. اصلا برام قابل تحمّل نبود. فکر کنم قبلا هم نوشتم... بعد از ظهر ها که دانشگاه تموم می شد و می رسیدم خونه، زخم هایی که در طول روز روحم برمی داشت، حتّی با تجویز خودتشخیص پنج تا بستنی دو ساعت در میان تا دوازده شب، هم خوب نمی شد. حوصله ی خودم رو هم نداشتم.

   ولی اینجا که اومدم، اوضاع عوض شده. با استاد های متفاوتی آشنا شدم که هر کدوم به سهم خودشون دارن خمیره ی شخصیتم رو شکل می دن و اصلا روحشون هم خبر نداره! من مثل شمشیر گودریگ گریفندور دارم رفتار و منش و دانش استاد هایی که می پسندم رو جذب می کنم و روز به روز عوض تر می شم.حتّی پتانسیلش رو دارم که با تعدادی شون رابطه ی مرید و مرشدی برقرار کنم اینقدر که برام عزیز شدن. درسته که کلا زیاد به صورت مستقیم از دانشگاه و مسائلش نمی نویسم رو بلاگ، ولی انکارش هم نمی تونم بکنم این قضیه رو.


   راستش هدفم از نوشتن این پست مدح و ستایش یک نفر از این استاد هام بود. اصلا به خاطر اون بود که اومدم این صفحه رو باز کردم. به یاد اون بود. دیر یا زود باید ازش می نوشتم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه و یادم بره قبل از آشنایی باهاش چه جور آدمی بودم و بعدش چه جوری تغییرم داد. ولی خوب یکی از موانعی که باعث می شد هی پشت گوش بندازم این قضیه رو، اسم مستعاری بود که باید براش انتخاب می کردم. یه اسمی که وقتی می شنومش دقیقا همونی بیاد تو ذهنم که باید. یه اسمی که وقتی می خونینش همونی بهتون القا شه که من حس می کنم. امروز طی علاف بازی هام در فضای اینترنت، به صفحه ای رسیدم که سی وی این استاد عزیز ما توش بود. رزومه ش. یک آن بالای صفحه اسم واقعی ش رو دیدم. و بعد از اون هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم هیچ اسمی برازنده تر از اسم واقعی خودش نمی تونم براش انتخاب کنم تو ذهنم. برای همین ازین به بعد یک اسم مستعار واقعی رو تو وبلاگم بیشتر خواهید دید... 

نور.

 یک استاد تمام و یک انسان تمام.

تنها استادی که سر کلاسش جزوه نوشتم این ترم.

و یک روز تمام عزا گرفتم که چرا چهل و پنج دقیقه از یکی از کلاساش رو دیر رسیدم.

و تازه می خوام به عنوان جلسه ی آخر که شنبه می شه علی رغم میل درونی م، برای اوّلین بار تو عمرم برم ردیف جلوی تالار بشینم تا شفاف ترین خاطره ی ممکن رو از آخرین کلاسش ثبت کنم.