Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دیدار یار غایب

الآن گریه می کنم. 

الآن گریه می کنم.

الآن گریه می کنم.

لعنتی داشتم عکس های مدرسه ی داداشم رو یه نگاه می نداختم.

وسطش یه چهره ی آشنا بود. 

بین اون همه غریبه، یه نفر آشنا بود. 

یه جفت چشم آشنا ک حسّ غربت رو عین پارچ آب یخ خالی می کنن تو جونت. که ته دلت خالی شه یهو.

یکی که حداقل هفتاد درصد شخصیت الآنم و مدار بندی مغزی م رو مدیونشم.

همونی ک خشتای اوّلمو گذاشت رو هم و چید و برد بالا...


وای لعنت به همه تون.

من نمی کشم این حجم از دلتنگی رو.


حق نداشتید این معلّمای خفنو به من بدید و بعد هفت سال بی رحمانه ازم بگیریدشون. کی پاسخگوی این حس تلاشی ای ک من الآن ته دلم حس می کنم هست؟ دارم می میرم. زنگ صداش تو گوشمه. صدای حرکت دستاش رو کیبورد حتّی. لحن کلامش. اون روزی ک سر اوّلین کلاسش اومد در گوشم بهم گفت "فقط یه کلاس اوّلی دیگه داشتم که اینو حل کرد و تهش طلا جهانی شد. الآن تو ام آی تیه." حتّی روزی ک هلیاش به دنیا اومد و همه مون رو پیتزا مهمون کرد...


راستش هر روز که از خواب پا می شم، یه دور یاد آدمای مهم و تاثیر گذار زندگی م می افتم و می گم نه خب اون قدرا هم دلت تنگ نشده. ولی الآن ک عکسشو دیدم، فهمیدم ک فقط به خودم دروغ می گفتم تو این چند سال. هیچی عوض نشده. من اون آدما رو تو زندگی الآنم کم دارم. شدییید. و نتونستم با کسی جایگزینشون کنم و این منو می خوره. چنگ زدم ولی فایده ای نداشته. سعی کردم نور، اون خانم دکتر خندانه، یا استاد خفن فیزیو رو قدر اونا دوست داشته باشم ولی نمی تونم. من دلم تنگ شده. خیلی. من داره گریه م می گیره. چون مثل این می مونه که اون آدما برای من مردن. طوری ک از اوّل هم وجود نداشتن. طوری ک انگار همش یه رویای شیرین بوده و حالا از خواب پریدم. این منو می خوره. تیکّه م می کنه. 


لعنتی من واقعا کسی رو ندارم ک وقتی تو دانشگاه خراشیده می شم دلم رو به ساعت کلاسش خوش کنم و به اون امید برم جلو. دیگه هیشکی رو ندارم ک وقتی تو اکیپ های بچه ها پذیرفته نمی شم، زنگ تفریح ها برم پیشش و رو پروژه م کار کنیم. دیگه هیشکی رو ندارم ک دستشو سمتم نشونه بره و بگه هر کی که کیلگ بگه رو بیست می دم بهش. دیگه هیشکی رو ندارم که دلش بهم قرص باشه. برگه امتحانم رو حتّی وقتی چرت و پرت نوشتم چشم بسته بیست رد کنه برام. من دیگه هیشکی رو ندارم ک  بهم بگه تو خفنی.جالب اینه ک زمانی همه ی اینا رو با هم داشتم. 

من تو زندگیم فقط افول کردم. فقط افول. دیگه حل کردن هیچ مساله ای، بیست شدن هیچ درس چهار واحدی ای، نمی تونه شوق اوّل دبیرستانم رو به چشمای من برگردونه! شما شاهد سیر افول تدریجی یه آدم هستید ک با خودش کنار نیومده هنوز بعد اِن سال.


برگشتم بهش گفتم بچّه می دونی این کیه؟

می گه آقا فلاحتو می گی؟

که یعنی حتّی اسمشم نمی دونه.


گفتم می دونی اگه بهش بگی داداش منی...

ک بعد دیدم نچ. مال یکی دیگه از واحدای مدرسه شونه تو واحد اینا نیست و اصلا هم دیگه رو نمی بینند. 

یه درصد اگه احتمالش بود... مامورش می کردم،  بره از طرف من هزار بار دستاشو ببوسه. 


یعنی من خودمو پارسال پاره کردم این بره تو مدرسه ای ک باید، تا بتونم تجدید خاطره کنم دوباره با یه سری از معلّم هام. احمق رفت اونقدر تر زد به آزمونش که الآن هیچی به هیچی. ول معطّل.


دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ،

از چهار سوی گرفته مرا روزگار تنگ...

"بیدل نیشابوری"

برای ایزوفاگوس در یک روز مانده به نیمه ی اردیبهشت

   ایزوفاگوس عزیزم!

   این منم و دارم برای اوّلین بار برایت نامه می نویسم. منظورم این نیست که فردا پس فردا بخواهم بروم پستش کنم ها... نه. منظورم این است که اوّلین باری ست که احساس کردم آن قدری بزرگ شدی که می توانم اسمت را آن بالا، برای مخاطب خاص نوشته ام، بنویسم. شاید هم دلم می خواهد یک نوشته ای از امشب به یادگار داشته باشم تا شاید وقتی بزرگ شدی و ریش و سبیل درآوردی (که الآن دارد از تصوّر قیافه ی ته ریش دارت خنده ام می گیرد!) و بیشتر فهمیدی دنیا چند چند است، درست در همان موقع ها که احتمالا موهای خودم سفید شده و دیگر ذوق الآنم را در چشمانم نخواهم داشت و زندگی از این هم برایم عادی تر شده، درست در این چنین روزی بگذارمش توی یک پاکت و بیاورم بی سر و صدا تحویلت بدهم تا بخوانی اش.

اصلا شاید تا آن موقع مامان یا بابا یا خیلی از اقوام دیگر (که نمی خواهم بنویسم اوّلین نفری که الآن در ذهنم می آید همیشه بابابزرگ است...) مُرده باشند و ما فقط هم دیگر را داشته باشیم و تو با خواندن همین پاراگراف اوّل، ساعت ها زار بزنی. شاید خودم هم موقع خواندن نامه آن جا بودم و با هم زار زدیم. یا شاید هم اصلا گفتی دوست داری نامه را با صدای خودم بشنوی که آن جوری  احتمالا با خواندن این جمله ها صدایم کم کم می لرزد و نامه را به دستت می دهم که ادامه اش را خودت بخوانی چون از صدای لرزان خودم وقت هایی که شبیه آدم های ضعیف می شود متنفّرم حتّی اگر جلوی تو باشد...

   به هر حال اصلا هدف نوشتن نامه این ها نبود. صرفا چون داشتم یک نامه به آینده می نوشتم، احتمال ساده ی چند پیشآمد را در نظر گرفتم و روی کاغذم آوردم. امشب چهاردهم اردی بهشت ماه نود وشش است ایزوفاگوس و فردا صبح که بشود برای تو روز مهمّی ست. پس برای من هم هست. نا سلامتی فردا می خواهی آزمون تیزهوشان بدهی!

   می خواهم برایت بنویسم که دیوانه وار هم آرایی عدد های زندگیت را حس می کنم. تو خیلی خوش شانسی که من را داری ایزوفاگوس. آن موقعی که من آزمون تیزهوشان داشتم، کسی نبود که به کفشش باشد و برایم از این نامه ها بنویسد که لااقل یادم بماند سرنوشتم در چه تاریخی کم کم شروع کرد به رقم خوردن. ولی من الآن هستم که برای تو بنویسم که امروز چهاردهم اردی بهشت ماه است، و چهاردهم اردی بهشت ماه همیشه روز سمپاد است و از قضا امسال چهاردهم اردی بهشت ماه  افتاد پنج شنبه تا تو توی این روز بروی در آزمون ورودی سمپادی که روزش همین امروز است شرکت کنی و اتّفاقا تاریخ تولّدت هم چهاردهم است واحتمالا اگر الآن بروم شماره داوطلبی ات را چک کنم، یک چهارده هم از توی آن در می آورم. و خلاصه، اگر مربوط به خودم می شد با این همه هم آرایی تا الآن یقین حاصل کرده بودم که قبول شدن سر شاخم است و اصلا روز، روز من است و سمپاد به خاطر من همه ی دم و دستگاه و جشن و آزمون ورودی اش را انداخته در چنین روزی.


   ایزوفاگوس. راستش را بگویم نمی دانم قبول می شوی یا نه. یک جاهایی توی درس هات بدجوری جوب می زنی. به فرزی آن زمان های خودم سوال ها را نمی فهمی. بعضی موقع ها یک بدیهی جاتی را ازم می خواهی دوباره و سه باره توضیح بدهم که داغ زده ام می کنی! امشب که ازت می پرسیدم یک سری از فرمول ها از توی مغزت پریده بود. ولی در عوض کلی درس خواندی و سخت کوش بودی که من هرگز نبودم. کلی کتاب تست حل کردی که من برای کنکورم هم عین آدم نکردم. کلی پای داد و هوار های مامان صبوری کردی و با هم درس خواندید که من در زمان خودم فقط بلد بودم به جای این کار ها لج بکشم. بی خیال بودی، زمان کم نمی آوردی و به استفاده از هایلایتر اعتقاد داشتی که باز هم من هیچ کدامش را نبودم. تو برای قبول شدن فقط کمی باد موافق می خواهی. شانس بیاوری فردا طوفان به پا شود. من فقط می دانم بیشتر از خودت برای فردا استرس دارم. تو امشب بغض کرده بودی. انگار که شام غریبانت باشد! می گفتی مطمئنّی نمی توانی قبول شوی و بدجور تقلا می کردی. من سعی کردم کاری کنم آرام شوی. با تو انگشت بازی کردم و گذاشتم برخلاف همیشه شکستم دهی و البتّه خیلی فنّی این کار را انجام دادم تا اوّلش خوب تقلّا کنی و نفهمی که از قصد دارم می بازم. تهش هم چند تا فحش آب دار شوخی شوخی نثارت کردم تا بروی با داروی خواب آوری که مامان در حلقومت ریخت سعی کنی خواب آرامی داشته باشی. ولی ایزوفاگوس... لعنت به زمانه ای که باعث شده تو با این سنّ کوچکت همچین شبی را از سر بگذرانی!


   به قبول شدنت که فکر می کنم یک لبخند می آید روی صورتم، گشاااااد. به این فکر می کنم که اگر حلّی یکی بشوی، مستقیم می روی توی مدرسه ای که من  سال ها آرزوی تحصیل در آن را در خواب هام می دیدم. احتمالا چندتایی از معلّم های قدیمی من را آن جا می بینی و چون فامیلمان شبیه هم است و فامیلی عجیب غریبی هم هست قطعا از تو می پرسند که با کیلگارا نسبتی داری؟ و تو هم لابد بعدش با افتخار سرت را بالا می گیری و باد به غبغب می اندازی و می گویی آره. دریا را می بینی و مثل من تویش غرق می شوی و برایت می گوید که چه جور با فیزیک حل کردن هایم روانی ش می کردم و در عین حال طوری رفتار می کردم اینگار که اصلا وجود خارجی ندارد. احتمالا وقتی دریا را ببینی منشا خیلی از رفتار های عجیب من را درک می کنی. اصلا شاید بتوانی ما را با هم آشتی بدهی! تو می روی و سس خرسی را می بینی و او به تو یاد خواهد داد که کلّه مکعبی یعنی چه. و تازه شانس این را داری که خیلی های دیگر شبیه این ها را ببینی که من نداشتم.


   امشب به من گفتی که کیلگ! نمی شود جایمان را عوض کنیم و تو به جای من بروی آزمون بدهی؟ ایزوفاگوس خل و چل. من از خدایم بود که جایمان با هم عوض می شد. تو همیشه خیلی خوش بخت تر از من بودی. همین که مال قرن بیست یک حساب می شوی ولی من قرن بیستی ام خودش همه چیز را ثابت می کند. من حاضرم همه چیزم را بدهم و جایمان را عوض کنیم. من کوچیکه باشم و تو بزرگه. من همانی باشم که لازم نیست چیزی حالی اش بشود و تو بشوی همانی که باید درک کنی. من بشوم همانی که مامان مدام قربان صدقه اش می رود و تو بشوی همانی که جدی جدی توی چشم هایش زل می زند. من بشوم همانی که کیلگارا را دارم و تو بشوی کیلگارایی که هر راهی که خواست برود همیشه تنها بود و اوّلین قربانی.


    تو که من نبودی ایزوفاگوس! چرا خواستی جایت را با من عوض کنی؟ اصلا حتّی اگر قبول هم نشوی چه غمی داری؟ من که توی زندگیت هستم که مواظب باشم حقّت را نخورند و به زور زندگی را دیکته ات نکنند.اصلا مگر مهم است اگر تو سمپادی نشوی؟ دیگر سمپادی تر از من کی را می خواستی که امشب یکجور غریبانه ای زل زدی تو چشم هام؟ کیلگارا همچین کسی را نداشت. هیچ وقت. ولی تو از صدقه ی سر من از همین الآن می خواهی المپیادی بشوی و بعدش توی دانشگاه ریاضی محض بخوانی! تو یک استقلالی بارسایی دو آتیشه هستی و از خود من بهتر همه ی بازیکن ها و اخبار ها را حفظ هستی! درس مورد علاقه ات ریاضی ست و هرچند ناکام ولی سعی می کنی ادای آن هایی را در بیاوری که چشم هایشان موقع حل کردن سوال خرگوشی می شود. من امروز داشتم ریواس می خوردم و تو به زور هم که شده یک ساقه ی ریواس تلخ را چپانده بودی توی دهنت و سعی می کردی بخوری اش و عُق عُق می کردی چون ریواس دوست نداشتی. تو نسخه ی کپی برابر اصل هشت سال پیش کیلگارایی و آن وقت آمدی به من، به منی که این روز ها همه ی دغدغه ام برگشتن به آن دوران است می گویی بیا جایمان را عوض کنیم؟ این دیگر چه دنیای هردمبیلی ست؟


   کاش قبول شوی. کاش قبول شوی که من بتوانم کیلگارا را با چشم های خودم در حلّی ببینم و حس کنم آرزو ها هم گاهی برآورده می شوند و توهم بزنم که خوش بخت شدم رفت پی کارش چون توی شاخ ترین مدرسه خاورمیانه هستم!


   امشب وقتی خواستی بخوابی، آمدی پیشم و اس ام اس جدیدی که برایم رسیده بود را بلند برایت خواندم. معلّم ریاضی اوّل راهنمایی ام بود...! نوشته بود هنوز چشم های "معصوم" و "باهوش" کیلگارای کوچولو را عین روز اوّل توی ذهنش دارد. من خودم آن چشم ها را به خاطر ندارم. کلی توی آینه زُل زُل کردم ولی نمی دانم آن چشم هایم را کجا جا گذاشتم. توی آینه فقط دو تا چشم بی مصرف می بینم که از کوری، شیشه های عینکش قدر ناخن پای دایناسور قطر دارد. ولی صورت تو را که نگاه کردم همان چشم ها بود. دقیقا همان چشم های هشت سال پیش خودم. و  تو داشتی زیر گریه می زدی چون نگران فردایت بودی و من داشتم زیر گریه می زدم چون دل تنگ گذشته ام بودم. و این بازی کثیفی ست که زمان با چشم های ما کرد ایزوفاگوس.


   پس تو را به خدا فردا برو و قبول شو.  نگذار که عقده اش به دل تو هم بماند. من فرصتش را نداشتم. تو داری. تو فرصتش را داری که آن چشم ها را هشت سال بعد این شکلی سرد و بی روح نبینی عزیز دلم!


اگر هم قبول نشدی به درک. خودم خانه را برایت تبدیل به سمپاد می کنم. قول. باز هم نمی گذارم چشم هایت مثل مال من یکی بشوند.