Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من و مغزم دوتایی

امروزم به این گذشت که تلاش زیادی کردم و عمدا آدم های اطرافم رو پیچوندم تا بتونم وقت تنهایی گیر بیارم و روی پایان بندی هاوس فکر کنم. بیشتر فکر کنم.

وقتایی که از یه چیزی خوشم می آد اینجوری می شم.. از دنیای واقعی زده می شم و دیگه دوست دارم با فکر هام تنها باشم چون دنیای افکارم جذاب تر از همیشه شده و احساس بی نیازی از دنیای خودم می کنم. چون یهو دنیای تنهایی ها جذاب می شه. می تونم ساعت ها دوام بیارم و اصلا نفهمم زمان گذشته.

یعنی هر حرفی که می شنوم هر آدمی که می بینم اینجوریم که برو بابا کی الان حوصله تون رو داره الان دو دقیقه دیگه می رم دراز می کشم پتو رو می ندازم روم، دستم رو می زنم زیر سرم، چشمامو می بندم، به پایان بندی هاوس فکر می کنم. تو خواب اگه باشه که دیگه چه شود چون تمرکز وحشتناکی به ادمیزاد می ده که توی خواب روی موضوعی فکر کنه.

ولی متاسفانه روز خوبی رو انتخاب نکردم برای حواله دادن، باید خرید می رفتم، از این همه روز امروز سر کار کارم داشتند، گوشیم زیاد زنگ می خورد، مامانم هم با مبل فروش دعواش شد، از صبح سه چهار وعده مغز منو خورد، الانم دست از خوردن مغز بابام کشیده و بالاخره رفتیم بخوابیم.

الان بالاخره تنها شدم که با خودم فکر کنم. به ویلسون. اخ که ویلسون. یعنی حتی حال ندارم بنویسم فکر هام رو. فعلا فقط می خوام پردازش کنم. خودم با خودم. هی.

Just Major Mending

بیش از دو سال گذشت از شبی که این پست رو نوشتم. 

پست هزار و پونصد و چهلم. توی یک شب اسما بهاری که ماهیتا رنگ و بوی زمستون داشت. با موضوع مرگ کیو. مال وقتی بود که عجیب معنای زندگی از دستام در رفته بود و برای اولین بار در مدتی مدید از سناریوی مرگ یک نفر که کیو باشه اقناع شده بودم و حس می کردم تونستم چیزی نزدیک به معنا برای زندگی پیدا کنم بدون اینکه کف مشت هام خالی باشه. زود گذشت. فکر نمی کردم دو سال گذشته باشه. اون موقع احتمالا آدم چند درجه خوشحال تری بودم، یه استاژر بهداشت. هه برام جالبه که دقیقا اون زمان هم یک ماه بود که از واکنش شدید پوستم که معلوم نبود کهیره یا چیه رنج می بردم و دیفن هیدرامین ترکم کرده بود و چیزی جواب نمی داد. درست مثل همین دو سه هفته ی اخیر زندگی. بیش از دو سال از زمانی که من مرگ کیو رو دیدم گذشت. خیلی زود. مرمت های کوچک...

قلبا معتقدم ما انسان ها به وجود امدیم تا چند صباحی تلاش کنیم معنا رو جست و جو کنیم و در عمر کوتاهم به عنوان یک فیلسوف فقط تونستم همین توضیح رو تا حدی به عنوان هدف زندگی با مغز کوچک خودم قبول کنم، پس امشب مرمت های بزرگ رو می نویسم. این بار نه در بهار با رنگ و بوی زمستان. این بار خیلی بی کنایه و ساده تر. در سرما. در اولین شب زمستان. مرمت های بزرگ در اولین شب زمستان..

اژدهایی رو به یاد دارم، که در اولین روز زمستان، به امید گرما یکی از پر های ققنوسش رو آتش زد و دستاش رو دور بارقه ی شعله گرفت و به هم مالید و گفت هااااا. شما می دونید که مغز من میانه ی جالبی با هر چیزی تحت عنوان پایان، وداع، خداحافظی و اتمام ها نداره و با کمترین مفهومی که چنین بویی داشته باشه نبرد می کنه. من پایان ها رو پس می زنم. خیلی از پایان ها رو اصلا حتی قبول نکردم با وجودی که زندگی به زور فرو کرده تو حلقومم و من در عوض داخل غبغبم نگهشون داشتم هنوز. 


در زمینه ی کاری با پایان هر بخش  یا دوره شکنجه می شم، از نظر روحی واپاشیده می شم و دوباره تکه تکه خودم رو جمع می کنم. اکثر فیلم ها سریال ها و کتاب های محبوبم رو تموم نکردم به خاطر اجتناب از پایان پذیر بودنشون. همیشه چند اپیزود یا یک فصل از آخر داستان ها نگه می دارم. کودک که بودم، باورتون نمی شه اشک می ریختم پای شبکه ی سه وقتی پاورچین و نقطه چین و شب های برره آخرین قسمت خودشون رو می فرستادند روی آنتن. درست که نگاه کنیم خیلی از فعالیت های زندگیم شده شمردن آخرین ها. وسواس روحی ای که دارم منو منع کرده که شبیه یک جوان به دنبال اولین ها باشم و دارم به نوعی مسیر زندگی رو چپندر قیچی طی می کنم. با شمارش اخرین ها. با اجتناب از آخرین ها. 

شغلم رو هم همین جوری انتخاب کردم. بار ها ازم پرسیدید که کیلگ چرا خودت در نهایت ریاضی رو ول کردی و اومدی تجربی. یکی از سنگین ترین وزنه هایی که در کمال سرسختی و یک دندگی های من، منجر به این تصمیم شد، دلیلی که منو بالاخره از ریاضی کند و در مسیر پزشکی که خانواده ام دوستش داشتند قرار داد این بود که این رشته خوب حفره ی شخصیتم رو پر می کرد. رشته ای که توش بشه با پایان ها بهتر از هر کسی مقابله کرد. جنگید. با عزراییل مچ انداخت و به سخره اش گرفت. که باهاش بشه دکمه پاز داستان رو انگولک کرد. بیشتر و محکم تر فشارش داد.


می دونید دیدن پایان... شنیدن پایان... لمس انتها و آخرین ضربان های یک داستان... آدم رو دیوونه می کنه. مگر اینکه ته دلتون قبولش نکنید یا فوری بعدش یک آغاز با شکوه دیگه داشته باشید. شخصا برای همین پایان ها رو نگه می دارم. خیلی از داستان هایی که با هم حرفش رو می زنیم، هنوز تو ذهن من با یه پایان بازه و اینجوریه که تونستم ادامه بدم. حافظه ی آدمی در عین با شکوه بودن و خارق العاده بودنش، یکی از مزخرف ترین هدیه های عالم خلقت برای ادمیزاد هست و به محض اینکه شما یک پایان رو تصور کنید، دیگه دکمه ی غلط کردم نداره. اون داستان برای شما تموم شده است... تا ابدی که وجود خواهید داشت. ازونجایی که متاسفانه دستگاه القای فراموشی های انتخاب شده هنوز در دنیای علم اختراع نشده، فرض کن چه قدر می تونه سخت باشه که با حماسه ای به زندگیت معنا داده باشی و از چهارده سالگی به بعد بخواهی بدون اون ادامه بدی. با شخصیت هایی که تموم شدند. خیلی سخت می شه ادامه داد. وقتی پایان رو لمس کردی ولی خودت به پایان نرسیدی. و من همیشه حافظه ی مزخرف خوبی داشتم تو این امور. حافظه ای که ول نکرده. رها نکرده. فلش بک زده. دی اف اس بی اف اس زده. همین جوری شد که رسیدیم به اینجاش که پایان خیلی از فیلم ها و کتاب ها رو ندیدم و نخوندم. نخواستم که ببینم. نه که وقت نداشتم. نه که علاقه نداشتم. ساده. نخواستم. انتخاب آگاهانه بود. چون می دونستم اگه تجربه اش کنم دیگه راه برگشت نداره. من بر خلاف بقیه اماده ی پایان ها نبودم. هیچ وقت. 


و امشب... تو اولین شب زمستون بالاخره یکی از آخرین ها رو به تماشا نشستم. پر ققنوسی که همیشه می گذاشتمش توی جعبه رو افروختم. مرمت های بزرگ رو به یادمان گرمایی که الان کف دستام دارم، و معنایی که حس می کنم تونستم برای زندگی الهام بگیرم می نویسم. دکتر هاوس رو تموم کردم. در لفظ ساده، ولی حرکت بزرگی بود. انتخاب کردم که تمومش کنم. وقت پایان رسیده.


بهتون گفته بودم مدتیه دارم دکتر هاوس رو به تماشا می نشینم. من اولین بار این سریال رو وقتی دیدم که اول راهنمایی بودم. یازده ساله.. اون زمان تازه ماهواره دار شده بودیم. یکی از شبکه هایی که تبلیغات پخش می کرد،  هر قسمت این سریال رو به ده هزار قسمت تقسیم می کرد و به زور تبلیغات به خورد مخاطبش می داد. عملا بیست دقیقه تبلیغات بود و ده دقیقه فیلم. و من با همون ده دقیقه ده دقیقه های بریده شده که حوصله ی حضرت ایوب رو سر می برد با داستان هاوس آشنا شدم. دکتر هاوس دیدن سر برنامه نبود. خیلی اپیزود ها رو به ترتیب نمی دیدم. ساعت خاصی برای دنبال کردن داستان تلویزیون رو روشن نمی کردم. شانسی بود. زیر دستم بود، اتفاقی ولی زیبا، هر چند وقت یک بار اگه شانس می اوردم و به کانالی می خوردم که تصمیم به شرحه شرحه کردن داستان وسط تبلیغات گرفته بود، و اگه سر فرصت می رسیدم یک اپیزود نصفه نیمه نصیبم می شد. خیلی وقتا تکراری بود. اینترنت و دسترسی به فیلم اون زمان طوری نبود که چیزی رو که دوست داری اراده کنی و به تماشا بنشینی. خیلی وقت ها بی هدف به دنبال این سریال کانال ها رو بالا پایین می کردم.  و مزه اش عجیب بود. مادرم همیشه می گفت باز داری این دکتر دیوونه هه رو نگاه می کنی؟ مسخره است!! و جواب من این بود که من حتی نمی دونم چه ساعتی پخش می شه! دیدن این سریال اتفاق خوبی بود، من به عنوان یک نوجوان از این داستان استقبال کردم هرچند خیلی جاها اصلا نمی فهمیدم چی می گن چون فیلم اکثرا زبان اصلی بی زیرنویس بود. زمانی دکتر هاوس رو شناختم که اصلا حتی نمی دونستم قراره یک روز خودم پزشک بشم. فصل ها رو یکی در میون می دیدم و نمی فهمیدم چی می شه و از یه زمان به بعد هم لابد یا ماهواره خراب شد، یا کانال پارازیت گرفت یا هرچه. رها شد. 

و گذشت و  دیگه هیچ وقت دنبال پایانش نرفتم. سال ها بعدش می تونستم. ولی نخواستم. تا امسال. حدود دوازده سال بعد. تا امروز. فصل اخر، اپیزود های نوزده، بیست، بیست و یک و بیست و دو.

من امروز این اپیزود ها رو دیدم. من الان سال آخر پزشکی ام. اصطلاحات رو می فهمم. مغزم اونقدری اندوخته داره که از حقایق علمی داستان لذت می برم و کیف می کنم. می تونم از داخل داستان حتی غلط علمی در بیارم! هه. زود می گذره. امروز بالاخره ریسک ثبت شدن پایان این داستان الهام بخش رو در حافظه ی انسانی خودم پذیرفتم. امکانش هست با خودتون بگید، این یارو رسما ما رو گرفته... داره ساعت ها تایپ می کنه که فقط بگه یه سریال رو تموم کرده. اره در تصویر دور همینه، نه بیشتر.

یه سریال تموم شد. یک پایان رو فدا کردم. یکی از پر ققنوس های من اتش گرفت. و باید بگم یکی از منحصر به فرد ترین بارقه هایی بود که به عمرم دیدم. برای همینه که پایان های داستان های درام، همیشه من رو در پرده ای از اشک و بهت و ناباوری گیر می ندازند و خیلی قشنگ تر از داستان های سطحی شاد هستند. چون غم... تلخه، ولی زیباست!

 من با پایانی که بیش از یک دهه باهاش رو به رو نشده بودم، مواجه شدم. و عجب پایانی بود... این درست همون پایانیه که همیشه در داستان زندگی خودم هم تصورش می کنم. من توی همچین فضای ذهنی سورئالی زندگی می کنم. دردناک. با شکوه. و بر خلاف اکثر داستان هایی که ادای تمام شدن رو در می آرن ولی شاد هستند، واقعی. 

فلاکت با شکوه. همینه که داستان های درام رو در هرم طبقه بندی ذهنی من به راس می کشونه. چون واقعی اند. چون تلخ تموم می شن. در واقعیت. اگه مقایسه ای داشته باشیم، درسته مثلا من از فرندز هم هفت اپیزود نگه داشتم و هیچ وقت پایانش رو ندیدم. ولی یک تار موی چنین اثر درامی که در اوج واقعیت تموم می شه رو نمی تونم با سریالی مثل فرندز که اکثرا دیدید ( و برای همین مثالش زدم.) عوض کنم! اون یه شوخیه. یه سرگرمیه.  ولی این نوع پاین بندی؟ این... زندگیه.

و این باعث می شه که بگم.... نویسنده ها. مغز نویسنده ها رو باید بوسید‌. و برای همین دارم تلاش می کنم که عضو گروهتون باشم و این لقب رو روزی یدک بکشم. چون شما نویسنده های لعنتی، زندگی به این کرختی رو اینجور معنا می کنید! و به ادمی این توهم رو می دید که اره درسته تلخ و سخت و جون کندنی، ولی از بیرون شاید پر معنا و زیبا. و همینه که منو از نوجوانی سر این عقیده نگه داشته که می نویسم پس هستم. و برای همینه که می نویسم و خواهم نوشت. 

اینه که توی زمستون ادم رو گرم نگه می داره. و برای همین هم پر ققنوس رو اتش زدم.

کف دستمو ببین؟ زبونه کشیدن اتیش رو می بینی؟ شعله اش می میره ولی عجیب مردنش زیباست.