Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چرا باید به گریپ فروت سجده کرد؟

مامانم می گه قدر قند خون یه آدم ناشتا نمره اوردی از پره. :))) عاشق خلاقیتشم ینی.

و حتی گفت فدای سرت من واقعا خوشحالم که نیفتادی. چون می دونه داشتم با مخخخخ می افتادم.

اولین باره به عمرم چنین رفتاری می بینم! عموما نمره های من یا اصلا مهم نیست  یا جواب اینه که بازیگوشی کردی خیرات سرت می خواستی بخوانی. ولی این بار فکر کنم دلش خیلی سوخته حال و روز منو که می بینه.

 بچه ها لب مرررز پاس کردم! من مرز مشترکم مرا فریاد کن. فقط یکی دو تا کم تر می زدم، واقعا شش ماه عقب می افتادم. و قشنگ یادمه که همون یکی دو تا رو لحظه ی اخر زدم! اون لحظه ای که تصمیم گرفتم گریپ فروت رو بیشتر از سیر دوست داشته باشم تو پاتو! این گریپ فروت یه تنه منو نجات داد! باورم نمی ره. باورم نمی شه اینقدر رو مرزم و یه گریپ فروت نجاتم داد. هیچ کس هم باور نمی کنه.

یکی دوستام می گه تو فقط یکم استرسی هستی... :))) اخه اقا من ابرو دارم، نمی دونم چرا همیشه باید بعد ازمون های مهم همه را رو سفید کنم یه جوری که باورشون نشه این منم.

هی هر چند وقت یه بار هم مادری پدری کسی می اد بهم می گه حالا زیادم ناراحت نباش. ببین یهو کف نمره تون شده نود همه افتادند برو خدا رو شکر کن تو نیفتادی. 

یا عاشق استاد راهنمام هستم، امروز خداحافظی قبل عید می کردیم،

برگشتند می فرمایند که

احسننننت احسنت به تو جوان، فقط  با همین فرمان الانت برو جلو، واقعا لایق بهترین ها هستی و به دستش می اوری و جزو برترین پزشکان خواهی بود!

حالا بیاد بگه ببینم من اگه با این فرمان جلو برم دقیقا مقصد کجاست؟ :دی خب مستقیم با مخ تو دیوارم که!


ایناش اصلا مهم نیست... من فقط اعصابم از این خورده که فقط یکی دو تا کمتر می زدم الان افتاده بودم و این که این یکی دو تا زدن واقعا شانسی بود! واقعا فکر نمی کردم کف امتحان این قدر بیاید بالا!

جماعتی رو نا امید کردم خلاصه.

پَر پَر پره پَر

*تصویری نادر منتشر شده از بنده بعد پره، در حالی که پفم به صورت  آنی خوابیده:




سلام،

تمام شد!

شما هم اکنون با یک پره داده ی افسار گسیخته ی مهار نشدنی طرفید. :دال زیاد جلو نیایید چون طبیعت ثابت کرده این موجودات خطرناک اند. :دال


دوستش که نداشتم کلا، دیروز بعد ازمون چهار ساعتی با بچه های خودمون داشتم چک می کردم، بعدش هم اومدم خونه افقی شدم تا پنج ساعت و دوباره بعدش پنج ساعت داشتم با بچه های گروه "کمپین لغو پره" که حالا تبدیل شده به "کمپین بررسی سوال های پره" چک می کردم. همه می گفتند خیلی سخت بود و داشتند نق و نوق می کردند، ولی عاشق خودم هستم که کلا تو باغ نبودم نمی فهمیدم سخته یا اسونه و الان حس خاصی ندارم. یکی که سوال های سال قبل را کار کرده یک سنگی برای محک داره به هر حال ولی من که هیچ غلطی نکردم واقعا نمی فهمیدم وضع چه طوره!


اگر بچه ها چرت و پرت نگفته باشند موقع چک کردن جواب ها، ۹۵ تا درست قطعی پیدا کردم و  ۶۵ تا هم غلط قطعی. این میشه ۱۶۰ سوال. و سرنوشت رو اون چهل تای باقی مانده مشخص می کنه که من هر چه کردم پیدا نشدند و البته احتمالا اکثرش غلط هست. با این اوصاف فکر می کنم نمره ام بالای صد بشه، ولی نه خیلی بالاتر. منتها اینا گاهی هم بر می گردند روی یکی از درست های قطعی من و اینقدرررررر ر سرش بحث می کنند که به مرز جنون می رسانند من را  و دلم می خواهد بالا بیارم و با خودم می گم شت یعنی بازم امکانش هست بیفتم؟


می دونی می گفتند سخت بود، منتها بحث اینه، سخت در این حد بود که تو نمی دونستی جواب کدوماست ولی ظن بالینی ات به کار می اومد و اون گزینه ی ظن بالینی اکثرا جواب بود... مثلا یک سوال داشتیم تو فارما، گزینه ها رو اصلا نمی فهمیدی چه ماده ای هست! فقط یک گزینه داشت که می دونستی چیه :"گریپ فروت" و خب طبق اصول روان شناسی هم بگیریم، همه ی بچه ها همین یک دونه گزینه که می دونند چیه را انتخاب می کنند و البته همینم درسته. برای همین امکان اینکه کف امتحان بیاید بالا زیاده، چون سخت بوده ولی به هر حال همه به هر بدبختی ای بوده درست زدند.

یک نکته ای هم هست، کلا این ظن بالینی دو مدل داره، یه سری ها دانش جو ها هستند دستشون کلا به دارو و درمان نمی ره.... یعنی اگه بخوان بین گزینه های معاینه کردن، اقدامات تصویر برداری، جراحی  یا هیچ کار نکردن حتی شانسی انتخاب کنند، انتخابشون هیچ کار نکردنه.

من ولی، این مدلم که کلا ظن بالینی ام به سمت جراحیه و همیشه ازاون ور بوم می افتم. اقدامات تهاجمی دوست دارم، یعنی کلا ظن بالینی ام می ره به سمت جراحی هر کاری اش هم کنم. تو بگو مریض اومده با خال، من می گم این خال خطرناکه باید برش داریم. بگو اومده با سنگ، من می گم این سنگ اذیتش می کنه درش بیاریم. بگو اومده با کیست، من می گم نه این معلوم نیست چی بشه، باید اون عضو که کیست داره رو با جراحی بکنیم ببریم بندازیم جلوی سگ. یعنی به طرز عجیبی به جراحی و باز کردن و شکافتن و دریدن مریض حتی بدون اقدامات تشخیصی علاقه دارم با وجودی که جراحی باید انتخاب آخر باشه همیشه. این باعث می شه تمام سوال های شکم حاد رو همیشه درست بزنم حتی اگه ندونم نکته اش چیه و البته تمام تصویر برداری ها و پیگیری ها رو با کله بیفتم تو چاه. فلذا امیدوارم در پره ی امسال علاقه ی طراح ها بیشتر سمت تهاجمی بوده باشه تا پیگیری و تصویربرداری. مگر همین نجاتم بده.

مثلا دوستام می گفتند ما سوال های زنان رو اکثرا زدیم نیاز به اقدامی نیست! بعد من با وجودی که جزو درس هایی هم بود که خوانده بودم، همه رو از بیخ زدم: کندن عضو در اوردن توده سقط بچه هیسترکتومی باز کردن مادر سزارین فوری. و این تفاوت خودم رو هم شگفت زده می کنه....


فهمیدم به بیماری بدخوانی هم مبتلا هستم... یعنی در حالت عادی بسیاری از نکته ها رو بلدم اگر بپرسی، ولی وقتی سوال رو می گذاری جلوم اصلا نمی توانم بخوانم یا حتی ببینمش یا بفهمم سوال چی می گه. شاید علت همه ی این امتحان هایی که گند بالا می آورم هم همین بوده باشه. حداقل ده پانزده تا سوال رو این شکلی اصلا ندیدم و اشتباه زدم. شاید هم از استرسه که اینقدر کور و خنگ و نابینا می شوم. یعنی اصلا ندیدم یک سری جواب ها توی گزینه بوده! و الان که بچه ها گزینه ها رو می گن به چشمم نا اشناست.

وقت هم طبق معمول کم امد و ناراحتش هستم. نیم ساعت آخر شصت تا سوال خواندم و خیلی حیف بود چون رفلکسی می زدم اصلا فکر نمی کردم.


حالا هم که تموم شد با خیال راحت می تونم رو راست باشم آقا من خیلی درس ها رو حذف کردم چون نرسیدم و حالش هم نداشتم. عملا پونزده روز درس خوندم کنکوری با وجودی که کلیییی وقت داشتیم و بسیار نادمم. مهر و ابان و آذر که خواب بودم فقط و تو خواب اطفال رو پاس کردم که خفن ترین هم بود از قضا. آذر یک پروژه هم داشتم. دی درگیر ازمون دیگه ای بودم. بهمن تازه یادم افتاد باید پایان نامه رو انتخاب کنم و البته بازم امتحان داشتم.نهایتا می رسیم به نیمه ی اول اسفند که تصمیم گرفتم بخوانم واسه پره که البته از پونزده روز حداقل شیش روزش رو با افسردگی و حال خوش نبودن به فنا دادم. یعنی حس می کنم نهایت تلاشم برای پره  سر پر پانزده روز بود و خودم هم سوختم از این فکت.


درس هایی که اصلا  حتی لاش رو باز نکردم،

فارما بود، قلب، خون، کلیه، تاریخ، اخلاق، ent، اپید.


درس هایی که صرفا سه چهارتا  مبحث خیلییی مهمش رو دو شب آخر خوندم، 

جراحی بود، ارتو، روماتو، اعصاب، چشم، پوست، عفونی.


درس هایی که بالای پنجاه درصد رو پوشش دادم،

گوارش بود، ریه، غدد، زنان، اطفال، اورو، روان، رادیو.


روز آخر واقعا داشتم به خودم امید می دادم، که اره من خوندم و فلان. وگرنه این طرز خواندن رو به کسی بگی واقعا می گرخه. من حتی یک دونه تست برای گروه اول و دوم نزدم. واقعا ترسناک و اسف بار بود. تلاشم رو کردم، به بودجه بندی نمی رسیدم ولی. کلا سرعت رو فقط رو روز اخر دارم حالا هر کاری هم بکنم باقی روز ها.

یعنی مثلا اگه بقیه با ۷۰ در صد دانسته هاشون هم نمره ی من شدند، من صرفا با سی درصد دانسته هام به این نتیجه رسیدم و این خودش همیشه من رو پشیمون و دچار قلب درد می کنه  که چرا بیشتر تلاش نکردم چرا حذفیاتم این قدر بالا بود. 

سوال های دوره های قبل رو که بگذار لب کوزه آبش رو بخور. یعنی مثلا بچه ها این مدلند که می گن دوره ی شهریور ۹۹ فلان جور بود شهریور ۹۸ فلان سوال اومده بود ولی من حتی یکی از این ازمون ها رو هم نزدم و اصلا تو باغ نیستم و همین باعث استرسم شده بود. حاضرم شرط ببندم اگه تعداد تست های زده شده رو بشماری باز هم من با اقتدار در نفر آخر کلاس، دانشگاه، تهران و کشور هستم.  شدیدا کار خودم رو می کنم و هرچی بهم بگن احمق الاغ هووووی مسیر این وریه، من باز کاری که خودم دوست دارم رو انجام می دهم و این علت اصلی ناکامی ام هست! کنکور هم همین بود حتی، یادم نمی آد تا روز اخر هیچ وقت  کنکوری هیچ سالی رو گذاشته باشم جلوم و از خودم آزمون گرفته باشم. به جاش می نشستم یک سوال فیزیک خیلی سخت رو می گذاشتم جلوم ده هزار ساعت روش فکر می کردم.....


و نهایتا با تمام وجودم از پزشکی، زیر و روش، بالا و پایینش، هر انچه هست و نیست با تمام وجودم متنفرم. و ای کاش بمیرم ولی انترن نشم. رزیدنتی هم عمرا شرکت نمی کنم در حد من نیست! 

هیچ وقت فکرش رو نمی کردم از نفر اول مدرسه ی سمپاد نشان تهران که این قدر افول کنم به نفر اخر بچه های پزشکی کل کشور. جای تاسف داره. هیچ وقت هم باورم نمی شد نمره ام از علوم پایه پایین تر بشه، ولی شد. چون خب استاژری رو فکر کنم بیشتر خواندم و تو باغ تر بودم.

یه دعوایی هم زمانی که قرار بود ازمون لغو بشه بین بچه ها افتاده بود، که ملاک انترن شدن معدل باشه یا آزمون؟ و خیلی ها می گفتند ما قبول نداریم معدل رو چون معدل خیلی تقلبی شد پس بهتره همون آزمون برقرار باشه. منم جزو اون گروه بودم، منتها الآن می فهمم عجب فول عظیمی بود...

من با معدل جزو چهارک اول دانشگاهم، ولی با این آزمون گندیده نفر آخر هم شاید نباشم حتی و بیفتم. چه قدر تلخ. کلا به نظرم آزمون حجیم بزرگ شرکت کردن یک استعداد هست که اصلا در وجود من نیست. 

به من باید یک سوال بدی از یک مبحث، ده ساعت وقت، بهم بگی حالا بشین فکر کن. اخ که عاشق همچین امتحانی ام.....  سخت ترین سوال جهانم که باشه من نفر اول می شم ولی اینجوری ده هزار مبحث و محدودیت وقت باشه، اصلا نمی تونم. یعنی نصف سوال ها رو نمی بینم حتی که بخوام فکر کنم اصلا! از زمان متنفرم. از فاکتور مسخره ی محدود کننده ی زمان. باورتون می شه من از دوران ابتدایی حس کمبود وقت رو داشتم و به هیچی نمی رسیدم؟ تو زندگی روز مره ام... توی کار های شخصی... توی تکالیف... توی پروژه ها.... یعنی حس می کنم کلا این دنیا مال من نیست سرعتش مثل یک تونل نوریه که همگی از بالا داریم سقوط می کنیم  ولی من این وسط یک پر پرنده هستم و با مقاومت هوا بازی دارم و برای خودم سقوط نمایشی می کنم در حالی که تمام ذره ها مثل نور از جلوم می گذره. یعنی شما بگیر همه می گن پزشکی هفت سالش هم خیلیییی زیاده، ولی من اینقدر وقت کم دارم، همیشه اینجوری ام که آخه چرا ده سال نیست؟ چرا پانزده سال نیست؟ من واقعا به هفت سال نمی رسم. ارزو به دلم موند یه بار فقط یه امتحان جمع بشه! ارزو و حسرت به دلم موند. 


و احتمالا واسه انترنی هرچی بیمارستان درب و داغون و سم دار هست بیخ ریش من می افته با این نمره... بیشتر از همه بابت این ناراحتم. انترنی سختی خواهم داشت با این نمره. از تمام رفیق رفقا جدا می افتم. حوصله ی ریخت اتند فلو رزیدنت باقی انترن ها سرپرستار ها و بیمار ها رو هم اصلا ندارم. موندم حوصله ی چی رو دارم پس؟ هیچی؟  ای کاش می شد این مدتی که خالی دارم رو سیو کنم و سال بعد از روز هاش استفاده کنم برای وقت هایی که کم اوردم و حالم خوش نیست... شما نمی دونید وقتی ما مجبوریم بیمارستان بریم من چه قدر  کم طاقت هستم و اعصابم نمی کشه با اون همه آدم در طول روز برخورد داشتن. و برای همین حس می کنم این روز های تعطیل پیش رو، باید دکمه ی سیو کردن می داشت واسه وقتایی که حالم خراب تره. شما نمی دونید بهمن و اسفند پارسال چه قدر داغون بودم. و چه قدر سخت بود وقتی داغونم به فکر کار سطحی ای مثل شرح حال مریض بیمارستان یا الک دولک های دوستام باشم. 

زندگی  معناش رو از دست داده بود واسم، و به من می گفتند برو شرح حال مریض بگیر........ بی معنا بود. و همچنان بی معناست.

خیلی به جسم و روحم فشار می آد!


و یک نکته! بالاخره بعد سال ها جرئت کردم و می خواهم تو این تعطیلات این قلب درب و داغونم رو اکو کنم ببینم دقیقا چه مرگمه. :))))) اخ یعنی می شه یه چیزی از توش دربیاد بگن تو لازم نیست انترن بشی؟ سال هاست می ترسم از این اکوی قلب ساده و پشت گوش می ندازم (بله انتخاب من واسه مریضا جراحیه ولی واسه خودم اصلا حاضر نیستم یک بررسی ساده هم انجام بدم پارسال برای اولین بار تو عمرم به زور ازم خون گرفتند و ازمایش خون دادم! :))))) ) ولی دیگه به نظرم الان وقتشه.

راستش از نظر خودم ام آر مغز هم لازم دارم، ولی خب کیه که باور کنه. 


سخن آخر، من واقعا شوخی ندارم وقتی می گم کاش بمیرم ولی انترن نشم. فقط بی درد بمیرم.


پ.ن. مسعود جان ژنرالم با عرض شرمندگی ارتو رو از بیخ غلط زدم به نظر. :)))) می بخشید بازیگوشی این سرباز ناخلفتون را. هرچند نمی دونم رو چه‌ حسابی بچه ها فکر می کردند من ارتوم خوبه  بعد امتحان موقع چک کردن از من می پرسیدند ارتو رو. :)))) یکی رو درست زدم که گفته بود کدوم یکی نیاز به خارج سازی نداره و من زدم خانم سن بالایی که پین داخل نمی دونم کجاش گذاشتیم. فکر کنم تو بازوش. یعنی در همین حد هم یادم نیست سوال چی بود ولی بچه ها گفتند درست همینه. یکی هم گفته بود ضربه ی داشبورد ماشین باعث چی می شه که من زدم در رفتگی خلفی ران و شکستگی خلفی استابولوم. نمی دونم درسته یا نه. چون یه سری ها می گن شکستگی نداره فقط در رفتگیه. دیگه یادم نیست! تورتیکولی هم اومده بود که تنها سوال عکس دار کل امتحان پره بود و چون بچه هه سنش بالا بود باید جراحی می شد که بهترین و لوکس ترین سوال اورتو و حتی امتحان بود  بسیااااار عاشقش بودم. جالبه همین رو خیلی ها غلط زدن و می گن ماساژ عضله. :)))) اخه بچه با اون سن گردنش صاف می شه با ماساژ؟ :))))) جراحی! جراحی! عه نه مثل اینکه یکی دیگه هم درست زدم، این بود که در سقوط از ارتفاع کدوم خطرناکه کدوم اندیکاسیون نمی دونم چی داره؟ بعد شکستگی مهره های مجاور بود و کم شدن فاصله ی مفصلی! که من اولی رو زدم! و اصلا یادم نیست این حتی سوال ارتو بود یا نه؟ ولی  فکر کنم درسته. حالا که حساب می کنم اون قدرم رو سیاهت نکردم در ارتو. 


پ.ن. روان عالی بود، به غیر از یکی باقی رو درو کردم.


پ.ن. بسیار تشکر گزارم از لطف بی حد و مرز همه تون. پاس می شم به لطف این دعاهای خیر پشت سرم. وگرنه که من افتادنی بودم، اونم از نوع کله ایش!


پ.ن. دچار پوچی بعد از امتحان هم شدم... نا جور! از شش صبح بیدارم. این پست رو نوشتم استرسم کم بشه واقعیتش هنوز حس می کنم می افتم و اون ۹۵ تا رو ابدا مطمین نیستم. پاس شدنش هم توفیری نداره، بی مزه ترین و تباه ترین بیمارستان تهران که ده هزار ساعت از خونه فاصله داره رو می ندازن بیخ ریش من. می دونم. متاسفانه. تو این یک ماه باید رو خودم کار کنم که قوی باشم واسه پاره شدن با بیمارستان های درب و داغون دور با مردم سطح پایین.


دیوار آجری فراسوی افق دیوانگی

با نام و یاد خدا،

کاملا بر جا و به حق می دانم هم اکنون پستی از سال های نه چندان دور را باز نشر بدهم:

اینجا، پست نهصد و سی و پنجم وبلاگ، نگاشته شده در اسفند ۱۳۹۶

فقط با تفاوت این که من همچنان همون مار  کوچولو موچولو هستم بدون دم و دستگاه ولی این بار اون انگشتی که فرو نمی ره و چهار روز دیگه فرصت دارم به هر جون کندنی هست فرو بکنمش تو حلقومم، دیگه شصت دست نیست. شصت پاست! شایدم خود پاست؟ ساق پاست؟


خلاصه آره پزشکی شوخی کثیفی بود که زندگی با من کرد. لیترالی دارم سکته می زنم. :)))) موندم سه ساله داشتم چه غلطی می کردم دقیقا؟ به مولا اگر یک کلام یادم باشه چیزایی که خوندم.

چند روز پیش خواب دیدم مردود شدم، و با روی سیاه می خواستم بگم به شما بچه های وبلاگ، که آقا شما ها باور نمی کنید چون من خودمو روی وبلاگ خیلی کول و خرخون جلوه داده بودم ولی تنها کسی بودم که رد شدم!

یادمه ترم پیش ده روز مونده به امتحان به یکی از رفیق سال بالا هام که پره داشت می گفتم آره فلان کتاب خوبه اونم بخون، گفت حاجی تو مثل اینکه عمق فاجعه رو نمی فهمی، فقط دارم زور می زنم یک دور روان خوانی رو تموم کنم.

و حالا خودم رو داریم که فقط دارم زور می زنم یک دور روان خوانی ماژور رو تمام کنم... مینور که فاتحه ی سرم. 

برام دعا کنید این چند روز کم بخوابم و زیاد بخونم. وضعیت، قرمززز.


هر وقت زمان کم دارم، چند تا فکت هست که مدام بهشون فکر می کنم و اینجوری خودم رو اروم می کنم:


۱. عید نوروز فقط سیزده روزه ولی کماکان خیلی هم بلنده.

۲. مغز انسان انجام یک کار رو تا منتهای زمانی که داره کش می ده. چه یک سال چه یک روز. و برای همین اکثر پروژه ها شب آخری جمع می شن.

۳. کتاب قمار باز در یک شب (و در روایتی دیگر در یک ماه) نوشته شد.

۴. عشق چیست؟ امروز بینی و فردا و پس فردا: آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند.


خلاصه کمترین زمان ها هم ارزشمند اند. امیدوارم قدر روز های باقی رو بدونم باشد که نسبتا رستگار شوم.