Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

رسیدگی به مجازی جات شاید

   از همین الآن تا وقتی که خوابم ببره منهای زمانی که می خوام برم شام بخورم، قراره بشینم وبلاگ بخونم و یکم هم وبلاگ خودم رو راست و ریست کنم. دلم خیلی تنگ شده واسه این جورکارا. چند وقته هی مطلب خوشگل می بینم این ور اون ور، ولی وقت ندارم اون طوری که دلم می خواد روش فکر کنم... می دونی یه فکر کردن دقیقا مثل همین عکس محسن یگانه (که با ایزوفاگوس چسبوندیمش رو کمد بغلی) در حالی که دستاش رو زده زیر سرش و با خیال راحت رو مبل لم داده و فکر می کنه... خیلی وقته کلی لینک جدید می خوام اضافه کنم اون زیر... خیلی وقته که قراره اون تعداد نظرات بالا بشه صفر ولی الآن روی چهل گیر کرده...


   خیلی  وقته واسه یه سری پست های ملّت می خوام نظر بدم... گاهی با خودم فکر می کنم که چه قدر دیوونه ام. مثلا می رم یه وبلاگ که خیلی وقته می خونمش رو باز می کنم، یه پست می بینم، دلم می خواد نظر بدم. یعنی مثلا واقعا حرفی یا نقطه نظری واسه به اشتراک گذاری دارم... ولی نظر نمی دم. چرا؟ چون می بینم با لپ تاپ اومدم تو وبلاگ طرف... یا چون می بینم با تبلت یا گوشی م اومدم تو وبلاگش. بعد یه لحظه به این فکر می کنم که چی می شه اگه مثلا همین یه نفری که فکر می کنم یه آدم مجازی ه یکی از آدم های حقیقی اطرافم باشه و آی پی لپ تاپم بیفته دستش و تهش هکم کنه... خب البته پر واضحه که اینا یه سری تراوشات مسموم ذهن منه و من خیلی راحت تر از این حرف ها هک می شم و طرف اگه وارد باشه نیازی به این کارا نداره و راحت آی پی م رو گیر می  آره حتی اگه واسه ش نظر ندم... ولی واقعا نمی دونم چرا فکر می کنم همه مثل خودمن! کافریم و همه را به کیش خود پنداریم.  برای همین مجبورم حرفم رو بخورم تا زمانی که می آم روی این پی سی. اینم که معلوم نیست کی وقتش رو پیدا کنم. تازه مثلا خیلی وقتا توهم می زنم که فلان نظر رو برای فلان پست یه وبلاگی گذاشتم بعدش یادم می آد جزو همون نظر هایی م هست که این جوری قرار بوده بعدا نوشته بشن و هیچ وقت نوشته نشدن. تازه این ورژن خیلی قابل تحملشه. هیچ ایده ای ندارید که من چه چیزهای مزخرفی تو سرم وول وول می خورن و سکوت پیشه می کنم بلکه خودشون درمان شن. ای کاش می تونستم افسار گسیخته تر عمل کنم و این جوری فوبیا نداشته باشم. مثل خیلی های دیگه...


   و مثلا می تونم این جا یه پاراگراف اضافه کنم که بازم هیچ ایده ای ندارید که چه وضع دراماتیک تری دارم توی روابط اجتماعی دنیای واقعی م. انصافا دیگه خسته ام از اینکه یه مکالمه ی ساده رو شاید برای اِن به توان اِن بار بین خودم و یه شخصیت دیگه مرور می کنم تو ذهنم و تهش می رم و به جای حرف زدن فقط محو محو نگاه می کنم طرف رو. حتی خسته ام از اینکه درباره ی فعل های جمله هام این همه فکر میکنم، اینکه اگه اوّل جمله فعل رو بگم بهتره یا تهش بگم؟  اگه فلان جور بگم نکنه اشتباه برداشت کنه؟ نکنه ناراحت شه؟ نکنه حالش از من به هم بخوره؟ مثلا اینکه تمام مدتی که یکی داره باهام حرف می زنه ، من به حرف هاش توجه نمی کنم و فقط دارم از استرس می میرم که چی باید جواب بدم وقتی حرف زدنش تموم شد؟ باید چه جوری به حرف هاش واکنش نشون بدم؟ یا حتّی اینکه نمی تونم به یکی که سر راهم وایستاده تو سلف بگم: ببخشید می شه یکم بری اون ور تر تا من رد شم؟ به جاش اون قدری پشت سرش وای میستم تا بالاخره دلش بخواد تکون بخوره و من بتونم رد بشم. تصورش هم مسخره س، نه؟ اصلا می تونید باور کنید با یه موجودی مثل من توی یه اجتماع زندگی می کنید؟ که حتّی واسه روزمره ترین روزمرگی هاش هم داره با یه غول دست و پنجه نرم می کنه؟ واقعا شوخی نمی کنم. ته دلم حتم دارم که یه جور بیماری روانی دارم ولی بعدش به خودم می گم:"بچه نشو بابا. چیت به روانی ها می خوره آخه؟"


   چند روز دیگه تاسوعا عاشوراست. نسبت به این دوتا هم حس خوبی ندارم. یاد یه سری چیزا می افتم... که نباید بیفتم. که بعدش باعث می شه از امام حسین و مراسمش تا سر حد مرگ متنفر بشم چون این فکر های مزخرفم رو هر سال این موقع زنده می کنه... بعدش یادم می آد که اگه به خاطر عشق به امام حسین نبود هیچ وقت تخم اون فکر ها تو سرم کاشته نمی شد. مثل یه چرخه ست. یه چیزی رو خیلی دوست داری... به خاطر این دوست داشتنه یه سری فکر های مسخره پیش خودت می  سازی... فکر های مسخره ت باعث می شن از اون چیزی که باعث و بانی شونه متنفر بشی ... بعدش دیگه واقعا نمی فهمم چی میشه. دیگه نمی فهمم باید اون جوری عاشق امام حسین باشم یا این جوری هی متنفر بشم ازش. من دیوونه ام، می دونم.

   اینم می دونم که اصلا هیچ ایده ای ندارید تو چند تا پاراگراف بالا چه قدر مهمل به هم بافتم! که چه قدر هیچ ربطی به هم ندارن و اینکه چه قدر نمی فهمید چی دارم می گم. هاه. نشنیده بگیرید ولی گاهی وقتا با خودم فکر می کنم ای کاش قبل از اینکه این همه دوست و رفیق پیدا کنم اینجا، بیشتر می نوشتم از خودم. بیشتر می نوشتم از فکر هام. بیشتر خودم رو خالی می کردم...  ای کاش یکم دیرتر پیداتون می کردم/ پیدام می کردین. الآن دقیقا افتادم تو همون منطقه ای که نه راه پیش دارم نه راه پس. مثل این می مونه که آدم باید ده تایی وبلاگ عوض کنه تا شاید شاید بالاخره وبلاگ دهمیش شبیه حقیقت وجود خودش بشه... ولی شما نشنیده بگیرید دیگه. الآن یکم آب روغنم قاطی شده خودم هم نمی فهمم چی دارم تایپ می کنم برای همین به حساب نمی آد حرفام. :)))


بذارین به جاش چند تا چیز میز بنویسم که شما هم بفهمین و یکم ذهنتون رو درگیر کنید - دلتون خواست بنویسید تو هر کدوم از این موقعیت ها بودین چی کار می کردین:


+ حدود یک ساعت از امروزم رو داشتم با یک آدم خشک مذهبی حرف می زدم که معتقد بود موسیقی برای انسان مضرّه. می گفت موسیقی اراده رو کم می کنه! به من می گفت تو نمی فهمی ولی وقتی موسیقی گوش می دی اراده ت داره کم می شه. می گفت تو نمی فهمی ولی موسیقی داره تحریکت می کنه که حرکت کنی در حالی که قبلش ساکن بودی... عهد قجری ترین عقاید رو تصور کنین و بعدش یه ده متری برین پایین تر... یه چیزی در همین حد. و من به حدی حرف هاش برام چرت بود که نمی تونستم حتی  کوچک ترین حرف قانع کننده ای بهش بزنم...کم آورده بودم. چه جوری می تونستم بهش ثابت کنم که موسیقی اراده م رو کم نمی کنه وقتی اون خودش نتیجه گرفته بود برام؟ می گفت تو نمی فهمی این داره چه بلایی سرت می آره!!!  تهش برگشتم فقط محو نگاهش کردم و گفتم: " قبول ندارم حرف هات رو... بلد هم نیستم راضی ت کنم. خدافظ..."


+ یکی از پسر های کلاس  می آد بالا لکچر زبان انگلیسی بده، یهو جلوی یه کلاس صد نفری مختلط می زنه زیر گریه. وسط گریه هاشم بر می گرده به کل پسرا و دخترای کلاس نگاه می کنه و در کمال مظلومیت می گه می شه نخندین؟ و همه افتضاح تر از حالت قبل می خندن... استاد هم که اون وسط گیج شده و نمی دونه چه غلطی باید بکنه... و باور کنین با وجودی که پتانسیلش رو دارم فرد مذکور وصف شده باشم ولی خدا رو شکر نبودم. من خیلی خبیثم ولی یکم خوشال شدم وقتی دیدم یکی دیگه هم احساس های کوفتی منو داره و بروزشون می ده. حداقلش اینه که من وقتی برای اولین بار رفتم اون بالا ایست قلبی کردم ولی گریه نکردم! :| اینم بگم که لبام کبود شد اینقدر گازشون گرفتم که نخندم ( و همه ش با خودم تکرار می کردم فکر کن خودتی فکر کن خودتی) ولی بازم نتونستم خودم رو کنترل کنم و خدا منو ببخشه که ردیف جلو هم نشسته بودم. وقتی خندمون می گیره جایی که نباید، دقیقا چه حرکتی بزنیم؟ :| حتی سعی کردم سرود ملی بخونم و حواسم رو پرت کنم... ولی جواب نداد!


+ایزوفاگوس هم برام تکلیف شب آورده بود امروز. لیست ویژگی های اخلاقی خوب و بد دانش اموز را بنویسید. حال داد. نشستم براش همه رو لیست کردم. تهش هم همه رو خط زد و برد چپوند تو کیفش. تا حالا فکرش رو کردین از این لیستا درست کنین؟ من ازشون خواستم نفری یه ویژگی بد نام ببرن واسم. گفته شد که خیلی قلدر بازی در می آرم واسه ایزوفاگوس و خیلی می خوابم به گفته ی مادر. چه می دونم. هوووف.