Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

رسیدگی به مجازی جات شاید

   از همین الآن تا وقتی که خوابم ببره منهای زمانی که می خوام برم شام بخورم، قراره بشینم وبلاگ بخونم و یکم هم وبلاگ خودم رو راست و ریست کنم. دلم خیلی تنگ شده واسه این جورکارا. چند وقته هی مطلب خوشگل می بینم این ور اون ور، ولی وقت ندارم اون طوری که دلم می خواد روش فکر کنم... می دونی یه فکر کردن دقیقا مثل همین عکس محسن یگانه (که با ایزوفاگوس چسبوندیمش رو کمد بغلی) در حالی که دستاش رو زده زیر سرش و با خیال راحت رو مبل لم داده و فکر می کنه... خیلی وقته کلی لینک جدید می خوام اضافه کنم اون زیر... خیلی وقته که قراره اون تعداد نظرات بالا بشه صفر ولی الآن روی چهل گیر کرده...


   خیلی  وقته واسه یه سری پست های ملّت می خوام نظر بدم... گاهی با خودم فکر می کنم که چه قدر دیوونه ام. مثلا می رم یه وبلاگ که خیلی وقته می خونمش رو باز می کنم، یه پست می بینم، دلم می خواد نظر بدم. یعنی مثلا واقعا حرفی یا نقطه نظری واسه به اشتراک گذاری دارم... ولی نظر نمی دم. چرا؟ چون می بینم با لپ تاپ اومدم تو وبلاگ طرف... یا چون می بینم با تبلت یا گوشی م اومدم تو وبلاگش. بعد یه لحظه به این فکر می کنم که چی می شه اگه مثلا همین یه نفری که فکر می کنم یه آدم مجازی ه یکی از آدم های حقیقی اطرافم باشه و آی پی لپ تاپم بیفته دستش و تهش هکم کنه... خب البته پر واضحه که اینا یه سری تراوشات مسموم ذهن منه و من خیلی راحت تر از این حرف ها هک می شم و طرف اگه وارد باشه نیازی به این کارا نداره و راحت آی پی م رو گیر می  آره حتی اگه واسه ش نظر ندم... ولی واقعا نمی دونم چرا فکر می کنم همه مثل خودمن! کافریم و همه را به کیش خود پنداریم.  برای همین مجبورم حرفم رو بخورم تا زمانی که می آم روی این پی سی. اینم که معلوم نیست کی وقتش رو پیدا کنم. تازه مثلا خیلی وقتا توهم می زنم که فلان نظر رو برای فلان پست یه وبلاگی گذاشتم بعدش یادم می آد جزو همون نظر هایی م هست که این جوری قرار بوده بعدا نوشته بشن و هیچ وقت نوشته نشدن. تازه این ورژن خیلی قابل تحملشه. هیچ ایده ای ندارید که من چه چیزهای مزخرفی تو سرم وول وول می خورن و سکوت پیشه می کنم بلکه خودشون درمان شن. ای کاش می تونستم افسار گسیخته تر عمل کنم و این جوری فوبیا نداشته باشم. مثل خیلی های دیگه...


   و مثلا می تونم این جا یه پاراگراف اضافه کنم که بازم هیچ ایده ای ندارید که چه وضع دراماتیک تری دارم توی روابط اجتماعی دنیای واقعی م. انصافا دیگه خسته ام از اینکه یه مکالمه ی ساده رو شاید برای اِن به توان اِن بار بین خودم و یه شخصیت دیگه مرور می کنم تو ذهنم و تهش می رم و به جای حرف زدن فقط محو محو نگاه می کنم طرف رو. حتی خسته ام از اینکه درباره ی فعل های جمله هام این همه فکر میکنم، اینکه اگه اوّل جمله فعل رو بگم بهتره یا تهش بگم؟  اگه فلان جور بگم نکنه اشتباه برداشت کنه؟ نکنه ناراحت شه؟ نکنه حالش از من به هم بخوره؟ مثلا اینکه تمام مدتی که یکی داره باهام حرف می زنه ، من به حرف هاش توجه نمی کنم و فقط دارم از استرس می میرم که چی باید جواب بدم وقتی حرف زدنش تموم شد؟ باید چه جوری به حرف هاش واکنش نشون بدم؟ یا حتّی اینکه نمی تونم به یکی که سر راهم وایستاده تو سلف بگم: ببخشید می شه یکم بری اون ور تر تا من رد شم؟ به جاش اون قدری پشت سرش وای میستم تا بالاخره دلش بخواد تکون بخوره و من بتونم رد بشم. تصورش هم مسخره س، نه؟ اصلا می تونید باور کنید با یه موجودی مثل من توی یه اجتماع زندگی می کنید؟ که حتّی واسه روزمره ترین روزمرگی هاش هم داره با یه غول دست و پنجه نرم می کنه؟ واقعا شوخی نمی کنم. ته دلم حتم دارم که یه جور بیماری روانی دارم ولی بعدش به خودم می گم:"بچه نشو بابا. چیت به روانی ها می خوره آخه؟"


   چند روز دیگه تاسوعا عاشوراست. نسبت به این دوتا هم حس خوبی ندارم. یاد یه سری چیزا می افتم... که نباید بیفتم. که بعدش باعث می شه از امام حسین و مراسمش تا سر حد مرگ متنفر بشم چون این فکر های مزخرفم رو هر سال این موقع زنده می کنه... بعدش یادم می آد که اگه به خاطر عشق به امام حسین نبود هیچ وقت تخم اون فکر ها تو سرم کاشته نمی شد. مثل یه چرخه ست. یه چیزی رو خیلی دوست داری... به خاطر این دوست داشتنه یه سری فکر های مسخره پیش خودت می  سازی... فکر های مسخره ت باعث می شن از اون چیزی که باعث و بانی شونه متنفر بشی ... بعدش دیگه واقعا نمی فهمم چی میشه. دیگه نمی فهمم باید اون جوری عاشق امام حسین باشم یا این جوری هی متنفر بشم ازش. من دیوونه ام، می دونم.

   اینم می دونم که اصلا هیچ ایده ای ندارید تو چند تا پاراگراف بالا چه قدر مهمل به هم بافتم! که چه قدر هیچ ربطی به هم ندارن و اینکه چه قدر نمی فهمید چی دارم می گم. هاه. نشنیده بگیرید ولی گاهی وقتا با خودم فکر می کنم ای کاش قبل از اینکه این همه دوست و رفیق پیدا کنم اینجا، بیشتر می نوشتم از خودم. بیشتر می نوشتم از فکر هام. بیشتر خودم رو خالی می کردم...  ای کاش یکم دیرتر پیداتون می کردم/ پیدام می کردین. الآن دقیقا افتادم تو همون منطقه ای که نه راه پیش دارم نه راه پس. مثل این می مونه که آدم باید ده تایی وبلاگ عوض کنه تا شاید شاید بالاخره وبلاگ دهمیش شبیه حقیقت وجود خودش بشه... ولی شما نشنیده بگیرید دیگه. الآن یکم آب روغنم قاطی شده خودم هم نمی فهمم چی دارم تایپ می کنم برای همین به حساب نمی آد حرفام. :)))


بذارین به جاش چند تا چیز میز بنویسم که شما هم بفهمین و یکم ذهنتون رو درگیر کنید - دلتون خواست بنویسید تو هر کدوم از این موقعیت ها بودین چی کار می کردین:


+ حدود یک ساعت از امروزم رو داشتم با یک آدم خشک مذهبی حرف می زدم که معتقد بود موسیقی برای انسان مضرّه. می گفت موسیقی اراده رو کم می کنه! به من می گفت تو نمی فهمی ولی وقتی موسیقی گوش می دی اراده ت داره کم می شه. می گفت تو نمی فهمی ولی موسیقی داره تحریکت می کنه که حرکت کنی در حالی که قبلش ساکن بودی... عهد قجری ترین عقاید رو تصور کنین و بعدش یه ده متری برین پایین تر... یه چیزی در همین حد. و من به حدی حرف هاش برام چرت بود که نمی تونستم حتی  کوچک ترین حرف قانع کننده ای بهش بزنم...کم آورده بودم. چه جوری می تونستم بهش ثابت کنم که موسیقی اراده م رو کم نمی کنه وقتی اون خودش نتیجه گرفته بود برام؟ می گفت تو نمی فهمی این داره چه بلایی سرت می آره!!!  تهش برگشتم فقط محو نگاهش کردم و گفتم: " قبول ندارم حرف هات رو... بلد هم نیستم راضی ت کنم. خدافظ..."


+ یکی از پسر های کلاس  می آد بالا لکچر زبان انگلیسی بده، یهو جلوی یه کلاس صد نفری مختلط می زنه زیر گریه. وسط گریه هاشم بر می گرده به کل پسرا و دخترای کلاس نگاه می کنه و در کمال مظلومیت می گه می شه نخندین؟ و همه افتضاح تر از حالت قبل می خندن... استاد هم که اون وسط گیج شده و نمی دونه چه غلطی باید بکنه... و باور کنین با وجودی که پتانسیلش رو دارم فرد مذکور وصف شده باشم ولی خدا رو شکر نبودم. من خیلی خبیثم ولی یکم خوشال شدم وقتی دیدم یکی دیگه هم احساس های کوفتی منو داره و بروزشون می ده. حداقلش اینه که من وقتی برای اولین بار رفتم اون بالا ایست قلبی کردم ولی گریه نکردم! :| اینم بگم که لبام کبود شد اینقدر گازشون گرفتم که نخندم ( و همه ش با خودم تکرار می کردم فکر کن خودتی فکر کن خودتی) ولی بازم نتونستم خودم رو کنترل کنم و خدا منو ببخشه که ردیف جلو هم نشسته بودم. وقتی خندمون می گیره جایی که نباید، دقیقا چه حرکتی بزنیم؟ :| حتی سعی کردم سرود ملی بخونم و حواسم رو پرت کنم... ولی جواب نداد!


+ایزوفاگوس هم برام تکلیف شب آورده بود امروز. لیست ویژگی های اخلاقی خوب و بد دانش اموز را بنویسید. حال داد. نشستم براش همه رو لیست کردم. تهش هم همه رو خط زد و برد چپوند تو کیفش. تا حالا فکرش رو کردین از این لیستا درست کنین؟ من ازشون خواستم نفری یه ویژگی بد نام ببرن واسم. گفته شد که خیلی قلدر بازی در می آرم واسه ایزوفاگوس و خیلی می خوابم به گفته ی مادر. چه می دونم. هوووف.

نظرات 10 + ارسال نظر
شن های ساحل یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 23:34

ببین بنظرمن خیلی داری خودتو سانسور می کنی خود سانسوریت بیش از حد...واقعا بشین منطقی با خودت فکر کن کسی که با چهار تا حرفت قرار باشه بره همون بهتر که بره تو حتی این افراد مجازی اینجارو درست ندیدی و نمیشناسی ..حتی برخورد نزدیک هم باهاشون نداشتی پس چرا باید برات مهم باشه که چی فکر می کنن؟نباید برات مهم باشه...هرچی میخوای بنویس و حتی فحش بنویس مهم نیست بزار ناراحت بشن ولی انقدر خودتو اذیت نکن..من می تونم بهت قول بدم هر چقدر که بد نوشتی حتی فحش دادی هم ناراحت نشم می تونم این قول بهت بدم پس هر چی میخوای بنویس...از اطلاعاتتم سو استفاده نمی کنم اخه اطلاعات تو به چه درد من میخوره هان؟اخه ای پی دراوردن که کاری نداره بنده خدا ...مثلا من بهت گفته بودم صفحه من نیا بجز زمانی که کارم داشتی ولی تو اومدی و ای پی تم دارم ولی واقعا به چه دردم میخورم؟بدردم نمی خوره اینو به ذهنت بگو منم یه ادم هستم مثل ادم های دیگه....اگه انقدر از هک شدن می ترسی خب در موردش بیشتر یاد بگیر بیشتر کتاب بخون که دیگه نگرانش نباشی کلی فایروال های قوی هست کلی راه ابتکاری برای امنیت سیستم هست پس به خودت سخت نگیر......هرچه دل تنگت میخواهد بنویس والا
برای دنیای واقعی اینکه شجاع تر بشی احتیاج به تمرین داری و تمرینت هم همین جا هست باید درونت شجاع تر بشه تا تاثیرش بیرون ببینی...تمرین که بکنی کم کم راه می افتی انقدر به شجاع بودم عادت می کنی که برات عادی میشه

اوّل اینو بگم که رو مخمه. :)))
فکر نمی کنم بیشتر از سه بار اومده باشم وبلاگت. :))) و حقیقتا حال کردم با اینکه اینقدر شیک فهمیدی. :)))) یه بارش یه مدت زمان خیلی طولانی ای بود که از شن های ساحل خبر نداشتم به نسبت اینکه تقریبا برای همه ی پست هام نظر می ذاشت، برای همین اومدم چک کنم ببینم زنده ای یا نه. دو بار دیگه ش هم طبق عادت همیشگی م از توی به روز شده های سایت اصلی بلاگت رو باز کردم و بعدش که شاید چند تا پست خوندم فهمیدم که وبلاگ توعه و خب از نظر تئوری قانون شکنی نکردم! :دی و خب اتفاقا همیشه خیلی دلم می خواسته بخونمش و شاید جبران کرده باشم یه جورایی چون تو همیشه همراه با وبلاگ منی و بدم نمی آد ببینم یه کسی که اینقدر فنی نظر میده و بحث می کنه خودش چی می تونه بنویسه از تجربیاتش، (هرچند بازم هنوز رو اون عقیده م هستم که بده بستون نیست و اینا) ولی وقتی یاد حرف هات می افتادم شدیدا بی خیالش می شدم چون مثلا خیلی می نازیدم به این که باید به خواسته ت احترام بذارم و اینا. دیگه همین. خوش حالم که می دونستی که چند تایی پست از بلاگت رو خوندم و الآن دیگه مجبور نیستم به خاطر این یکی عذاب وجدان داشته باشم. :)))

و در کل ممنون بابت دلگرمی و اینا. شاید یه ده سال بعد تونستم یکم رک و بی پرده تر بنویسم. ولی الآن فقط می دونم که نمی تونم. از طرفی بدم هم نمی آد که یکی رو داشته باشم و نظراتش رو بدونم در رابطه با چرت و پرت های توی سرم. این چیزیه که دفترچه خاطرات واقعا براش جواب نمی ده.
می تونم روی سوء استفاده نکردن تو حساب کنم، ولی از کجا می تونم بفهمم که تو یکی از نزدیک ترین کسایی نیستی که من باهاشون زندگی می کنم؟ یا مثلا از کجا دلم قرص باشه که با شر و ور هایی که قراره بنویسم همین دو سه تا دوست مجازی ای که پیدا کردم نمی پره؟ که مثلا با خودتون فکر کنین :"اصلا بهش نمی خورد این جوری باشه یا همچین عقایدی داشته باشه؟" من به اینجا عادت کردم. ازش خوشم می آد و متاسفانه نمی تونم ریسک از دست دادن اینجا رو بکنم. ریسک اینکه یه نفر به دایره ی آدم هایی که ازم متنفره اضافه شه، اونم تازه کی؟ یه کسی که حتی ندیدمش! فکرشم زجر آوره.
به قول یه دوستی: "در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد..."
شاید تو بتونی بهم یاد بدی که بیشتر یاد بگیرم و نگرانش نباشم. حداقل نگران این مجازی بازی هاش... دقیقا نصفش به خاطر همینه که اطلاعاتم اصلا و ابدا کافی نیست... الآن این قضیه ی "آی پی در آوردن که کاری نداره بنده خدا" برای من کلی جای علامت سوال داره. یه سری از این نیمچه کد ها هست می زنی رو بلاگ، لیست آی پی هایی که ورودی می گیرن رو بهت می ده. ولی تو نمی فهمی کی به کیه. یعنی نمی فهمی آی پی من کدوم یکی از آی پی های لیسته. فقط می فهمی یکی با آی پی من اومده توی بلاگت. نمی فهمی اون آی پی مال کیلگارا بوده... خب پس لطفا راز رو فاش کنید تا بیشتر از این از بی اطلاعاتی نمردم! روشش چیه که بفهمی کی به کیه با کدوم آی پی؟

شن های ساحل یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 23:52

در مورد اون سوال هات :
برای مورد اول بنظرم تو بهترین کار کردی بهتر که عقایدت محکم نگهداری مخصوصا زمانی که درست نمی تونی ازشون دفاع کنی خدا به انسان عقل داده وقتی که با عقلت می دونی درست میگی بهش شک نکن...
مورد دوم فکر کنم داشتی فکر میکردی خوشحالم که یکی بد تر از من هم هست تا کمتر احساس بد نسبت به خودت داشته باشی عکس العمل طبیعی ولی اینطوری فکر کن تو حتما احتیاج نداری یه ادم بدتر ببینی تا احساس بهتری داشته باشی باید سعی کنی انقدر احساسات وابسته به افراد اطرافت نباشه تو می تونی بدون همچین موقعیتی هم احساس بهتری نسبت به خودت داشته باشی...اینجوری فکر کن با اینکه می دوم ممکن این فکر اذیتت کن ولی میگم اینطوری فکر کن اگه اونی که پای تخته بود تو بودی چه حسی داشتی اونی که بقیه بهش می خندیدن؟
عکس العمل من زیاد جالب نیست بخاطر بچگیم من زیاد مسخره شدم توی موقعیت مشابه زیاد بودم پس می دونم عصبانی میشم احتمال زیاد وقتی همه میخندیدن من زیر لب فحش می دادم یا بدون فکر از جام بلند میشدم داد می زدم و می گفتم که چه خبرتون شورشو در اوردین. بعد سکوت مطلق میشد چون خیلی ترسناک میشم شاید حتی بعدش یه نفر توهین میکرد و من با یه تیکه کفر در ار افتضاح جوابش می دادم و کم اورد و برای خودم کلی دشمن تراشی می کردم
موقعیت مشابه برام پیش اومد که میگم ولی رفلکس من افتضاح درست نیست خیلی اسیب زنند و بد
می دونی رفلکس درست اینکه بتونی با خونسردی بلند بشی حرف دلتو بزنی و بقیه هم گوش می کنن احتیاج به جنگ و کینه توزی نیست فقط کافی کار بدشون بهشون یاد اوری بشه همین....
مورد سوم
ویژگی بد من خب اینکه بد عصبانی میشم در حد انفجار
ویژگی خوب شاید پیگیر بودن برای انجام یه سری از کارهام
در مورد توام
ویژگی خوب شاید روراست بودن
ویژگی بد هم پشتکار کم
خواستی در مورد منم بنویس نظرت خوشحال میشم

شن های ساحل دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 01:00

جواب اینارو فردا بنویسم الان هلاک خوابم :)

شایان دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 01:26

چقد صدات عوض شده..
یه جورایی انگار از لاک اون بچه غرغرو یا اون پسر خندونه بیرون اومدی..دلت پره..خیلی پر.
پتانسیلشو داری که یه آدم به ظاهر محکمی مثه من سرشو بزار رو شونت گریه کنه..منم دلم گرفته. اما حوصله ی درددل کردن ندارم..
یه دفترچه دویست برگ گرفتم روزی سه چار صفحه شر و ور و جک و شعر مینویسم.. قبلا تنهایی دیوونه م میکرد اما الان عادت کردم بهش..بدجورم عادت کردم
راستی یه چیز جالب، هر وقت میخواستی خودتو بگیری نخندی زل بزن به ناخونات..جواب میده

شن های ساحل دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 12:25

بزار اول اینو برات مشخص کنم اطلاعات کام‍پیوتری من در حد متوسط و حتی پایین انتظار یه مورد باحال نداشته باش اینو بگم که ذهنت اماده بشه ..خب برای فهمیدن ای پی افردی که وارد صفحه ات میشن چند تا راه هست اول یه سری وب سایت هستن که عضو میشی و امار افرادی که وارد صفحه ات شدن بهت میگه ای پی هاشون یکییش مثلا وبگذر یا مثلا گوگل انالیز ..می تونی عضو بشی که بهت بگن فلان روز کدوم ای پی بهت سر زده بعد خود بلاگ اسکای یه قسمت برنامه های جانبی داره که می ری اونجا قسمت آمار برای خودت فعال می کنی بعد اون بهت میگه که مثلا امروز این تعداد بازدید داشتی و در این تاریخ یه سری ورودی داشتی که ورودی هات از این وبلاگ ها یا از این ادرس ها بودن خب تو فکر می کنی فلانی این روزها از این وبلاگ اومد صفحه ام و این روز و این ساعت توی وبگذر چک می کنی می بینی خب ای پیش هم این و بیشترین تکرار و کسی منو از وبلاگش نمی شناسه بجز خودش چرا اونایی که منو نمیشناسن از وبلاگش بخوان به صفحه ام سر بزنن؟خب سر نمی زنن پس این با این ای پی و تعداد بازدید خودش...یه جورایی منطقی بنظر می رسه...شایدم من دارم اشتباه میگم...:)
تازه بجز این اگه واقعا اطلاعات دقیق ای پی های صفحه تو بخوای کافیه یه هاست و دامین مشابه برای وبلاگت بخری بعد با کد پی اچ پی و جاوا میشه براش ثبت اطلاعات نوشت که برات ورودی هات ثبت بکن ولی من این روش بلد نیستم..
این از سوالت :)))فکر کنم ناامید شدی که جوابم حرفه ای نیست...
برای اون اهنگ ها خب من سرچم قوی اینم فقط نتیجه تمرین و تجربه هست یه سری سایت های قدیمی میشناسم که تو نمی شناسی هر جا گیر بکنم ۳ تا وی پی ان دارم و یه مرورگر خارجی برای رد کردن و خب زبان انگلیسیم هم بد نیست....
این از سوال های فنی ایت....
تازه دارم کتاب های کامپیوتری می خونم که هم جالب هستن هم نیستن ولی اگه من معرفی کنم مگه تو می خونی؟
مرجع کامل امنیت اطلاعات نوشته مارک ردزاسلی ناشر خاتم الانبیا
و امنیت شبکه برای همه نوشته چی کاپ ناشر دانشکده اطلاعات
شاید بدردت خورد

شن های ساحل دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 12:50

احتیاجی به جبران نیست وبلاگ من واقعا بدرد تو نمی خوره منم چرت و پرت می نویسم وبلاگ من شاد نیست و یه بار دیگه بهت قبلا گفتم ادم های احساسی تاثیر پذیری شون بیشتر از بقیه هستش سمت هر موردی که فکر می کنی غمگین یا دپرس یا باعث درگیری ذهنی ممکن برات بشه نرو...
احتیاجی به عذاب وجدان نبود من برای خودت گفتم نخون ولی انقدر لوس نیستم که چون چند دفعه سرزددی ناراحت بشم :)))
۱۰ سال ؟خب ده سال یه عمره....یکم بیشتر روی خودت کار کن شجاع تر که بشی زندگی بیشتر خوش میگذره :)))
منو نخندون من یکی از اطرافیانت نیستم حتی نمی تونم تصورت کنم :)))خب هر سوالی دوست داری بپرس منم اگه دوست داشتم جواب میدم تا شک نداشته باشی خب؟تازه من که گفتم اطلاعاتت بدردم نمی خوره و دز موزدت هم بد فکر نمی کنم باور کن من وقتی به سن تو بودم خیلی عجیب و غریب تر از اونی بودم که حتی بتونی فکرش بکنی پس اصلا از این فکرا نمی کنم نگران نباش....برای اینکه بدونی بقیه ممکن چی فکر بکنن هم یه راه هست؟ازشون بپرسی...بنویسی میخوای حرفای عجیب بنویسی ممکن ارتباطتشون باهات قطع کنن؟
و اینو برای ایندت می گم ارتباطی که از روی ترس و از دست دادن باشه ارتباط محکم و درستی نمی شه چون تو خود واقعیت به بقیه نشون نمی دی و بقیه هم حس می کنن و همیشه یه فاصله ای بینتون می مون....
اینم بهت بگم که بدونی ادما توی همچین برخورد هایی از هم متنفر نمیشن تو که ارث پدرشون نخوردی که نهایت با هم بحث می کنین و دلخور میشین بعد تو چون احساسی هستی ممکن تا خیلی سال یادت باشه ولی بقیه ادم ها فراموش می کنن اونا حتی فرداش یادشون نمی مون که بحث کردن اصلا براشون مهم نیست منظورم گرفتی؟
نگران نباش کم کم اطلاعاتت بیشتر میشه :)

[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 00:56

بحث خودسانسوریه انگار...
فکر کنم قبلا هم گفته بودم راه حل من چی بود، اره؟
گفته بودم اومدم هر چی فکر میکردم رو تو وبلاگم بدون ترس نوشتم... و بعدش چی شد؟ با آدمایی اشنا و دوست شدم و مورد قبولشون واقع شدم که حرفام رو میفهمیدن و حتی خوششون میومد! سرزنش که نشدم تحسین هم شدم بعضا.
چطوریه که وقتی یه نفر که محتویات ذهنشو توی وبلاگش مینویسه تو باهاش احساس نزدیکی میکنی؟ بقیه هم وقتی تو خودت باشی باهات احساس نزدیکی میکنن



وقتی من توسط ادمای مجازی موردقبول واقع شدم جرئت کردم توی دنیای واقعی هم خودم باشم... و بعد از اینکه کمی اون ادمای مجازی رو به دنیای واقعیم وارد کردم حتی تونستم بعضی دوستای واقعیم رو به وبلاگم معرفی کنم. و این برای من دستاورد خوبی از وب نویسی بود.

و الان میفهمم که ما آدما تو خیلی از احساسات ناخوشایند شبیه به همیم... و فهمیدن این نیز جرئت من برای خود واقعیم رو نشون دادن بیشتر میکنه... چون به نظرم حتی بقیه رو به من نزدیک میکنه...

فینگیل پنج‌شنبه 22 مهر 1395 ساعت 15:53

خب چون پستت خیلی کوتاه من طی چن روز باید بخونمش !
ولی تا اونجایی ک خوندم، دوای دردت استفاده از ی آی پی شیفتره. (یاد تبلیغ شامپو صحت افتادم:| ) .

لیمو پنج‌شنبه 22 مهر 1395 ساعت 18:57 http://mydreamylife.blog.ir

من پارسال خواننده وبلاگ شما بودم,چند وقتیه که اصلا وقت وبگردی ندارم اما تغییر شما به وضوح مشخصه
قبلا شیطون تر بودید:-)
راستی اون عکس محسن یگانه روی یکی از دیوارهای خونه ما هم خودنمایی میکنه:-)

لیمو جمعه 23 مهر 1395 ساعت 14:48 http://mydreamylife.blog.ir

نیمه دوم پست رو الان خوندم
بیچاره خیلی گناه داشتا...:-))) ولی نمیشه هم نخندی
من فقط صحبتهای بعضیها رو میشنوم,تلاشی برای قانع کردنشون نمیکنم! چون یه سریا نمیخوان که واقعیتو بدونن

من الان توی سومین وبلاگم مینویسم::-\ هنوزم نمیتونم راحت بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد