Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آب غوره گیری

تا حالا اشک یه آدم دیگه رو در آوردید؟

نه نشد. خیلی سوال آسونیه. همه ی آدما اشک یه نفر دیگه رو در آوردن. حالا دیگه طرف خیلی آدم بی آزاری باشه موقع به دنیا اومدنش قطعا اشک مادرش رو در  آورده. دیگه طرف خیلی اهورایی باشه با کار های خوبش اشک شوق بقیه رو در آورده.

مثلا اگه یه نفر پیدا شه و ادعا کنه که : "نه! من اشک کسی رو تا حالا در نیاوردم!!!" براش مثال های متعددی می زنم که چند ده نفر روی زمین هستن که حتی روحشون خبر نداره که اشک خود من رو در آوردن!

پس سوال رو کمی ریز تر می کنیم. [ در راستای رسیدن به هدف پست]

تا حالا شده یه متنی نوشته باشید و بتونید اشک یه آدم رو باهاش در بیارید؟

مثلا جی کی رولینگ وقتی سیریوس بلک رو با قلمش می کشت قطعا اشک حداقل یه نفر که من باشم رو در آورده.

یا حتی سهراب جان با صدای پای آبش تونسته اشک حداقل یه نفر رو که باز هم من باشم در بیاره.

نویسنده ی اون داستانی که سیمپل در فروردین امسال برامون می خوند شاید حتی روحش هم خبر نداشته باشه که داستان نه چندان ناراحت کننده ش اشک یه مشت بچه ی  دبیرستانی به همراه معلمشون رو در آورده.

خیلی از معلم ها و دوستانم با یادگاری هایی که اینور و اونور برام نوشتن هم اشک من رو در آوردن.

خودم که بارها تو وبلاگم یا دفترچه خاطراتم یا لابه لای دفتر المپیادام اشک خودم رو با خزعبل نوشتن در آوردم.

ولی هدف از این مقدمه چینی ها چیه اصلا؟!

دیروز اینجانب کیلگ به یکی از جالب ترین و بدیهتا خاص ترین تجربیات زندگی م نایل گشتم.


من تونستم با تقریبا هفت هشت خط نوشته اشک جمعی از آدم ها رو در بیارم. و این خییییلی باحال بود.

نه این که از اشک ریختن آدم ها شاد بشم. ولی خیلی خیلی حس خوبی داشت که تا این حد می شه احساسات آدم ها رو تو دستم بگیرم.

یه جور حس قدرت. قدرتی که اون ها نتونستن در مقابلش اشک هاشون رو نگه دارن!

موج گریه از ایزوفاگوس کوچک شروع  شد که 11 سال به حسابش می آوریم، پسرکی 16 ساله را با آن همه غرور رد نمود، و از دنیای آدم بزرگ ها مادرم که خیلی وقت است 40 سال دارد را در بر گرفت، صدای فرد خواننده را (که بدیهتا من نبودم چون دل خواندش را نداشتم) _با سی و اندی سال_ لرزاند و فکر کنم بوی شوری اش را روی گونه ی فامیل حدودا 60 ساله مان می شد حس کرد.

جالب اینجاست که من نویسنده به قدری دچار احساسات عجیب و غریب یک لحظه ی زمانی شده بودم که تنها کاری که نکردم گریه کردن بود! شاید هم به خاطر این بود که به اندازه ی کافی موقع نوشتن متن گریه هایم را کرده بودم.

میدانی وبلاگ؟ مسلما اگه یه نفر شکست عشقی خورده باشه، و تو بیای جلوش چرت ترین متن رو در باره ی عنصری به نام عشق بخونی احتمال به گریه افتادنش زیاده. هر چند که متنه چرت باشه.

یا خود من همین الآن هر متنی درباره ی کنکور بخونم (حتی تبلیغات یه مرکز مشاوره!) به شدت و قطعا به گریه میفتم.

خب تا حدی حالت نمک روی زخم پاشیدن داشت. قبول دارم منصفانه نیست چون شرایط روحی خوبی نداشتن واقعا. ولی به اصرار خودشون هم بود. من حتی خیلی تلاش کردم که خونده نشه و این حرفا. ولی خانواده ی فرهنگ پروری داریم گویا! وقتی همه دور هم جمع می شن (به غیر از برنامه ی شماره ی  یک که شامل صحبت درباره ی همه ی مریض های پزشکان فامیل و تجربیات کسب شده در این مدت می شه)  یکی آهنگ رپ جدیدی که ضبط کرده رو می خونه، یکی تو پی ام سی کلیپش رو پخش می کنن، یکی دیگه به صورت لایو ساز ما رو می گیره کوک می کنه و می زنه، اون یکی  عکس های اینستاش رو دست به دست می ده بچرخه، بابای ما هم برای کم نیاوردن ما رو می فرسته متن بخونیم عیش بقیه رو خراب کنیم مجلس دراماتیک تموم شه!

می نویسم تا یادم بمونه که اولین بار چه زمانی تونستم با نوشته هام اشک آدم ها رو در بیارم.

نویسنده شدن هنوز هم خیال خوشیه. مخصوصا حالا که حس می کنم یه قدرت جدید رو کشف کردم!!!

باشد که دفعه ی بعدی تعداد شیون کنندگان زیاد تر و گریه شان از اعماق وجودشان باشد بدون هیچ پیش و پس زمینه ی روانی قبلی و فقط به خاطر خود نوشته ام.

از این به بعد می ره تو لیست بلند و بالای کار های جذاب طور من:

در آوردن اشک  بقیه با حرکت قلم بر کاغذ.


نظرات 7 + ارسال نظر
سرو آزاد {واو.الف} شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 00:36 http://zaadsarv.blogsky.com

*پست پچ آدامز را در این آدرس برایتان محفوظ نگاه داشته ام.
یا حق

خییییلی تشکر!
مخلصیم.

... شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 10:52

در اوردن گریه که هنر نیست می تونی بخندونیشون؟

ای کاش با یه اسم نظر بدید.
تصور سه نقطه خیلی برام سخته. چون معمولا همیشه ته همه چی سه نقطه می ذارم بای دیفالت.
ولی در هر صورت.
اصلا موافق نیستم باهاتون.
نمی دونم اگه خندوندن عادی منظورتون باشه، کار آسون تریه به نظرم.
اسمش می شه طنز. من ابدا طنز نویس نبودم. احتمالا هم نخواهم بود.
ولی بیا یه لحظه فکر کنیم.
همه مون بلدیم فیک بخندیم. ولی آیا می تونیم همون قدر راحت هم فیک گریه کنیم؟ هنر پیشه های سینما هم گاهی به قطره ی اشک آور نیاز پیدا می کنن حتی...
کاری به مبحث سنگ دل بودن ندارم، ولی اشک در آوردن هنر سخت تریه به مراتب از نظر من.

آبان داد شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 11:00 http://saatsheni.blogsky.com

اره خب... احساسات بقیه رو ب دست گرفتن آسون نیست.
چی بوده اون متن احساسی حالا؟

یه خلاصه ی خیلی کوتاهی از همین وبلاگم تو این چند ماه آخر.
شما نق و نوق زیاد خوندین.
ولی اونا بار اولشون بود نق و نوق های من رو شنیدن بعد از این همه مدت...!

مهـــرزاد شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 14:10

ای بابا خب متنت رو اینجا هم میذاشتیولی خوبه که کسی با نوشته ات اشکش در بیاد خصوصا اگر کسی باشه که کم گریه میکنه

شاید خونده باشیش و خبر نداشته باشی!
نمی دونم این آدمای دیروز از این تیپایی بودن که اشکشون لب مشکشونه یا نه.
ولی در کل باید تجربه ش کنی تا بفهمی چه حسه خوبی داشت.

پیرامید دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 13:06 http://lifeformyself.blogsky.com

اعتراف می کنم که منم این کارو بلدم!

آقا زیاد نیستن کسایی که این استعدادخفن رو دارن ها.
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم. :)))

فائـــــــزه دوشنبه 9 اسفند 1395 ساعت 21:33

من میخوام بخونم متنی رو که نوشتی

نمی شه متاسفانه، خودم هم خیلی دلم می خواست همون موقع آپلودش کنم رو وبلاگ و شما ها هم بخونید و نظر بدین، ولی چون یه جایی چاپ شده، به محض اینکه بذارمش هویتم لو می ره و اینم که خط قرمزم بوده همیشه!
امیدوارم درک کنی. شاید اگر بعدا عوض شدم...

فائــــــــزه جمعه 13 اسفند 1395 ساعت 23:07

وااای جدی؟؟
چ باحااااال:))

من درکم بالاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد