Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تک تک حرفات آینه آینه

خب می دونی چیه کیلگ؟

   همین الآن الآن تا مغز استخونم یخ زده و پاهام رو تقریبا حس نمی کنم و از تک تک زاویه های موهام داره آب می چکه. چرا؟ چون یک ساعت تمام زیر بارون راه رفتم، با کتونی های خیس. و دارم بستنی هم می خورم، چون دوست داشتم ادای دیوونه ها رو در بیارم. یعنی خب آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب. منم که قراره سرما بخورم، چه یه ویروس چه هزار تا ویروس.

   شن های ساحل یه بار برام نوشته بود اینقد نیا اینجا تو وبلاگت تف کن، خواننده هات غرق شدن. راستش از اون موقع به بعد هر وقت می خوام بگم : "تف!" اوّل یه دور این حرف می آد تو ذهنم و بهش می خندم. مثل همین الآن. :)) ولی واقعا هر چه قدر دارم سعی می کنم ننویسم تف، نمی تونم. الآن در حال حاضر هیچ واژه ی دیگه ای به غیر از تف نمی آد توذهنم که نثار عجوزه ی پیر احمقی که تو صف تاکسی شخصیتم رو به گند کشید بکنم. یعنی دوست دارم همین الآن الآن اینجا بود و اون قدری به لجن می کشیدمش که خفه شه.

   دوست دارم بنویسم چی شد که اگه یه روز یه آدم فضایی وبلاگ منو برای پروژه ی آشنایی با رفتار آدم زمینی ها انتخاب کرد، بدونه انسان ها گاهی تا چه حد احمق و کله شقّ و نفهم می شن:

   قسمتی از مسیری که باید ازش برگردم خونه تاکسی خوره. به این معنا که باید سوار تاکسی بشی و مقداری از مسیر رو با تاکسی طی کنی.(خوب شاید آدم فضایی ها ندونن که تاکسی خور یعنی چی!) دقیقا نزدیک ایستگاه تاکسی مربوطه، یه مدرسه هست. و خدا نصیب گرگ بیابون نکنه اگه تو در زمان تعطیلی این مدرسه که دوازده ظهر هست به ایستگاه تاکسی برسی. خب ازون جایی که خدا منو دقیقا به اندازه گرگ های بیابون دوست داره، هفته ای یه بار تقریبا این بلا سرم می آد. ولی این هفته فرق داشت. چرا؟ چون صبح که داشتم می رفتم دانشگاه، یه چاله ی بزرگ مخلوط آب و یخ و گل رو ندیدم و خیلی شیک و مجلسی تشریف فرما شدم داخلش. و ازون جایی هم که اعتقادی به چکمه ندارم و آخرین باری که با چکمه در اومدم بیرون رو یادم نمی آد، کتونی های عزیزم حسابی مزیّن شدن. به خودم گفتم بی خیال کلاسم کمه و زود بر می گردم درشون می آرم. فلذا مسیرم رو به سمت دانشگاه ادامه دادم هم زمان با این حالت که با هر قدمم از لا به لای درز کتونی هام آبشار نیگارا می زد بیرون.

   بله من با همچین حالتی امروز ظهر به ایستگاه تاکسی مذکور رسیدم و نوگلان باغ زندگی از مدرسه شون تعطیل شده بودند و خلاصه در وضعیت گرگ بیابون طوری که نوشتم قرار گرفتم. تاکسی نبود. باران نم نم می بارید. بیشتر منتظر شدیم و یخ بستنی شدیم، باز هم تاکسی نبود، باران نم نم تر می بارید. دیدیم هرچی انتظار بکشیم باران از نم نم بودنش دست که بر نمی دارد هیچ، آبشار تر  می نمایاند. تاکسی ها هم خیال آمدن نداشتند. گفتیم برویم حدود بیست متر بالاتر در مدخل ورود ماشین ها بایستیم که اگر تاکسی ای بود، نیامده وسط راه تورش کنیم. بیست دقیقه ای هم آن جا ایستادیم و باز هم اتفاق خاصی نیفتاد. فلذا با حالت گرگ طوری زخم خورده ی یخ بستنی شده ی خودمان به جای اوّلیه عقب گرد نمودیم.

   و اینجا بود که عجوزه رخ نمود... یک زن حدودا شصت واندی ساله.


"سلام! صفه ها!"


و من داشتم به این فکر کردم که چرا چهل پنج دقیقه تمام تنها تنها زیر باران یخ یخ کردم و پاهام زق زق شد و آن موقع هیچ صفی در کار نبود.

گفتم که: "من خیلی وقته اینجا هستم، ولی اگه این طور فکر می کنین باشه تو صف وایمیستم."

و خب. من رو می شناسید دیگه. خودم هم نمی دونم عجوزه ی احمق خرفت چی شنید ولی از اون جایی که ته اکثر جمله هام رو می خورم و به خاطر خجالتی بودنم با یه تن خیلی پایین تری اداشون می کنم، فکر کنم فقط تیکه ی اوّل جمله م رو شنید  ("من خیلی وقته اینجا هستم!") و در آن لحظه خداوند برای بار دوم امروز آنچه که نباید نصیب گرگ بیابان کند را به من اعطا نمود.

مثل این بود که یک بمب ساعتی زیر دستت داشته باشی و بخوای با قطع کردن سیم خنثی ش کنی ولی به جای سیم سبز خنثی کننده، سیم قرمزه رو بریده باشی.


"خوبه ما دیدیم که از اون ور اومدی ها!"

و رو می کند به عجوزه ی خرفت تر شماره ی دو ی بغل دستی اش... دیگر با من حرف نمی زند.

"جوون های امروزی چقد پر رو و چشم سفید و دروغ گو شدند... از اون ور اومده خودش رو می ندازه تو صف می گه من خیلی وقته اومدم."

"ما جوون بودیم اینجوری نبودیم. اینا هر کاری دلشون می خواد می کنن."
"گذشت دیگه گذشت. اینا معلوم نیست از کجا عمل اومدن. نسل ما ها دیگه تکرار نمی شه..."


   و می دونی تا همین جاش برام کافی بود. صداش رو انداخته بود روی سرش و اون قدر بلند بلند صفات "پر رو!" "چشم سفید!" و "دروغ گو!" رو نثار من کرد که در یک لحظه با خودم داشتم فکر می کردم صد مرحبا به مادرم با فحش هاش. همون لحظه دقیقا به ادای جوون های امروزی، کلاه کاپشنم رو کشیدم رو سرم طوری که پشم هاش جلو چشم هام رو بگیره و هیچ چی رو نبینم. بند های کوله م رو هم خیلی امروزی تر شل کردم که  از پشت بیاد پایین و خیلی بیشتر شبیه جوون های امروزی ای که تو فیلم های خارجی دیدم بشم و بدون اینکه حتی یک کلمه نثار اون زنیکه عوضی کنم، راهم رو کشیدم و رفتم.

می دونی الآن از چی پشیمونم، کیلگ؟ این که چرا لحظه ی آخر تو چشمای سفید تو ذوق زننده ی دور چروکیده ش زل نزدم که اون حجم از تنفر رو لا اقل از تو چشم هام بخونه! تا دنیا باقیه ازت متنفرم عوضی. با تک تک مولکول ها و سلول های بدنم. شاید بمیرم یه روزی، ولی مولکول های بدنم به شکل های دیگه در می آن، تبدیل به قطره های آب می شن و نهایتا یه روزی یکی از نوادگان نسل کوفتی تو رو به انتقام خفه می کنن. حسّش می کنم. فقط حیف که اون روز نیستم که بیام بنویسم : "هاه!"


می دونی بعدش چی کار کردم؟ سه برابر پول کرایه ی تاکسی یه مسیر دیگه رو دادم و بدو بدو تا سر سه راهی ای که تاکسی مسیر خودم قرار بود از اون جا رد شه خودم رو رسوندم و بعدش بقیه ی مسیر  رو  با پای پیاده برگشتم خونه. و هر سه ثانیه یک بار پشت سرم رو چک کردم که ببینم تاکسی ای رد می شه از مسیر یا نه. و ته دلم به اون زنیکه ی  عوضی احمق خندیدم که هنوز اون جا توی به اصطلاح "صف" ش وایساده و داره خیس میشه به انتظار تاکسی ای که حالا حالا ها سراغش نمی آد.

   کلی هم زیر بارون قدم زدم و شعر زمزمه کردم و با انرژی بالا پایین پریدم و سر خوردم حتّی و موهامم سیخ سیخکی شد که عاشق این حالتشونم؛ عین این فیلمای خارجکی که مثلا دو تا عاشق و معشوق یا دارن زیر بارون شدید به هم می رسن یا دارن با هم وداع می کنن و موهاشون خیس و سیخ سیخکی میشه.( که الآن هم فهمیدم سیخ و خیس جناس قلب دارن حالا نمی دونم درست چه ربطی به این موضوغ داشت...) و تازه سر راه هم برای خودم بستنی خریدم  ونهایتا رسیدم خونه و خوش حال بودم که هنوزم عجوزه ماشین گیرش نیومده چون تمام مسیر تاکسی رو پیاده اومدم و هیچ تاکسی ای از مسیر رد نشد. و براتون تعریف کنم که سر راه هم یه دستی کشیدن خیلی شیک و تمیز و خفن دیدم از یه دویست و شیش بین برف ها (که اگه به خاطر حرف های احمقانه ی عجوزه نبود هیچ وقت نصیبم نمی شد) و اون قدری قشنگ بود که راستش خیلی سعی کردم نگم ولی نشد و زیر لبی به راننده ش گفتم: "جوووون!" چون خیلی خوشگل بود لامصب و همه ی برفا رو هم  به حالت دایره ای پاشید به اطرافش.


   اصلا هم الآن ناراحت اون پول اضافی که خرج کردم نیستم، ناراحت پاهام هم نیستم  که هنوز بعد از تموم شدن این متن بازم حسشون نمی کنم و گونه هایی که تازه به زق زق کردن و درد افتادن. مهم اینه که من یه "جوون امروزی" بودم و از "جوونی" م استفاده کردم و مثل فشنگ رسیدم خونه ولی تنها کاری که عجوزه می تونست بکنه این بود که دهن کثیف لجن زارش رو زیر بارون بیشتر و بیشتر باز کنه و درباره ی من حرف بزنه چون اون قدری پیر و بیچاره بود که نتونه بدون تاکسی دو قدم مسیر رو راه بره. (شاید هنوزم داره در و گوهر از دهنش می ریزه بیرون چه می دونم.)  و این خودش برای من یه برد محسوب می شه، هر چند که اون جا جلوی اون همه خانوم شخصیتم به گند کشیده شده باشه.

   راستش عجوزه ی نفهم اون قدری پیر بود که اگه حتّی آمیگدال نداشتم (آمیگدال مر کز مهار رفتار های غیر اجتماعیه)، نمی تونستم بفهمم معنی انگشت وسط رو می تونه بفهمه یا نه. 

   و اینکه این یه خط رو فقط برای شخص شخیص تو می نویسم عجوزه. "تف!" اون قدر واسم نفرت انگیز و چندش آور بودی که نمی تونم تصور کنم نوه داشته باشی. گند زدی به همه ی تصوراتم از آدمای پیر. و اینکه "آره. حسود حسود هرگز نیاسود!" فعلا که من جوونم و تو پیری! برای آسایش زمین هم که شده، از همون خدایی که تو رو سر راه من قرار داد ملتمسانه درخواست می کنم  که طبق حرف خودت "نسلتون هیچ وقت تکرار نشه." و ریشه کن بشید از دم همه ی شما عجوزه های زشت حال به هم زن نفهم کثیف با عقاید لجن زاری که بدون اینکه منو بشناسی، چشم هات رو بستی و زر مفت زدی و فحش هایی رو در ملا عام بارم کردی که از مامان خودم هم نخورده بودم. نمی بخشمت. هرگز. امیدوارم از پیری ت بترکی و اون روزی که محتاج جوون های امروزی می شی هیچ کدومشون حتّی تف هم نکنن تو روت. آشغال.



پ.ن: آهان. و می دونید نقطه ی عطف داستانم چیه؟ موقعی که من داشتم با همچین موضوعی سر و کله می زدم و هم زمان یخ میکردم و جلوی کس و ناکس خورد می شدم و لال شده بودم و نمی تونستم حداقل قدر یه ارزن جواب بدم که لااقل دلم یه ذرّه خنک شه، مامانم پاش رو انداخته بود رو پاش و نشسته بود تو خونه و داشت غذاش رو می خورد. چرا؟ چون همیشه می زده تو سرم وقتی ازش خواهش کردم بیاد دنبالم و در بد ترین موارد همین یه ماشینی که داره رو به رخم کشیده. برای همین منم با خودم قرار گذشتم حتّی اگه خواستم بمیرم هم هیچ وقت ازش نخوام بیاد کمکم. و تلخی ش چیه؟ اینکه اگه یه مامان درست حسابی غیر خودخواه داشتم که بهم اهمیت می داد، این ماجرا ها هیچ کدوم پیش نمی اومد و  تصوراتم هم از مردم جامعه تا این حد خراب نمی شد و تازه منم می تونستم کنارش پاهام رو بندازم رو پام و تو گرمای خونه با هم غذا بخوریم و همه ی این مسیر توی ماکسیمم ده دقیقه طی شه و خونه باشم!

می دونید وقتی رسیدم خونه چی گیرم اومد؟ "کیلگ چرا اینقدر دیر اومدی؟" "ماشین نبود." " یعنی  یک ساعت و نیمه ماشین نیست؟ راستش رو بگو کجا بودی!!!" و دیگه حوصله ی این یکی رقم رو نداشتم. " ولم کن." "چیزی شده؟ چرا جواب ندادی بهم؟" "ولم کن. گفتم که ماشین نبود." "خیلی دیر اومدی. من غذا خوردم. غذای تو رو میزه." و کوتیشن های دیگه ای از قبیل : "بستنی چرا خریدی، مگه خل شدی؟" "یعنی فقط به خاطر اینکه خیس شدی عصبانی ای؟" "اوّل می ری سلام می کنی به کامپیوتر این چه وضعشه؟" و ... که دیگه به هیچ کدومشون جواب ندادم.


من الآن فقط یکم از تنهایی غذا خوردن بدم می آد. همین. :)) وگرنه از اولّش هم می دونستم نژاد بشر چقد مزخرف و حال به هم زنه. چیز جدیدی نبود. و آره. من آدم کینه ای  ای هستم. هوار تا حدیث از امام های مختلف و سخن از بزرگان هم بیارید بازم کینه ای می مونم و برام مهم نیست. یه سری چیزا رو اگه ببخشم خودم رو احمق فرض کردم.


شعار امروز: هار نباشیم، پیش داوری نکنیم و در روز برفی هر چیزی بپوشیم به جز کتانی.

نظرات 13 + ارسال نظر
لیمو دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 16:05

بازم موقع عصبانیت پست گذاشتی:))
این حجم نفرت اخه به اون پیرزن حیف نیست احساساتت؟قلبتو درگیر ادمهایی ک دوست نداری نکن, اینو میگم چون خودم از نفرت فقط نفرت دارم:)
وقتهایی که تنهام میرم جلو تی وی غذا میخورم که یادم بره تنهام:|| بعد تهش میبینم یادم رفته دارم غذا میخورم :| :))

nafas دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 16:07 http://beest20.ml/

سایت متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم افتخار میدین پیش منم بیاین خیلی ممنون
65188

لیمو دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 22:46

میگم یه چیزی وبم گفتی اومدم بپرسم چطوری!!
چطوری یه درسی رو طوری بخونیم که دیگه نیاز به مرور نداشته باشه؟

خب ببین من روی این ایده ای که می دم مطمئن نیستم، و نمی دونم حالا در سطح دبیرستان چقدر تجربه ش کردی. خیلی ها این حالتی که می گم رو برای اولّین بار تو شب های امتحان دانشگاهشون تجربه می کنن هر چند من خودم به اجبار یه سری مقوله ها از دوم دبیرستان درست کشفش کردم.
خب قضیه اینه که وقتی یه حجم خیلی زیادی از اطلاعات رو مجبور می شی یه شبه واسه ی امتحان فردا صبحت تموم کنی و هر لحظه هم ساعتت رو چک می کنی که ببینی چقد مونده که بری سر جلسه ی امتحان، خود به خود این حالت در اثر استرس به وجود می آد. توضیحش سخته، انگار که باید تجربه ش کرده باشی تا بفهمی چی می گم. مثلا من خودم دینی سوم دبیرستان رو برای امتحان نهایی نرسیدم تموم کنم. سه تا درس رو برای اولین بار توی نیم ساعت آخری که همه داشتن برای بار هزارم دوره ش می کردن، توی حیاط حوزه ی امتحان خوندم. روزنامه خوانی حتّی! مغزم یه جوری فعال شده بود که خودم هم تعجب کرده بودم، مثلا خیلی مطالب حفظی رو رمز می کرد و به سرعت دسته بندی شون می کرد... و باورت نمی شه ولی بیست گرفتم ازش! و الآن که بر می گردم هیچ چی از دینی سوم یادم نیست ولی از اون سه تا یه ایده هایی هست هنوز تو مغزم.
یعنی می دونی به نظرم باید اون استرسی که این جوری کمک می کنه رو توی خودت به وجود بیاری. و اون جوری می شه که هر دقیقه ای که داری درس می خونی تبدیل می شه به یک دقیقه ی مفید. اینکه بهش فکر کنی که من دیگه نمی رسم دوباره این مطلب رو بخونم پس باید همین الآن خوب یادش بگیرم. که خوب البتّه قبول دارم اگه بر گردی بهم بگی گفتنش آسونه ولی عملی کردنش سخته. ولی تقریبا بهش رسیدم که همیشه یک ساعت های مونده به امتحانم جزو مفید ترین ساعات مطالعه ی درسی م بودن و مثلا اختلافی که ایجاد می کردن در حد لالیگا بوده. که مثلا اگه یک ساعتای آخر رو ازم میگرفتن حداقل یه پنج نمره ای تو هر درسی کم می آوردم! من به این می گم مفید درس خوندن.
چه جوریش رو نمی دونم درست، ولی سعی کن هر بار که داری درس می خونی به این فکر کنی که کنکور فرداست و با استرس اینکه آخرین وقتت هست برای درس خوندن اون مطلب رو بخونی. انگار که مثلا فرداش قراره همه ی کتاب هات محو بشن و دیگه منبع مطالعاتی نداشته باشی. این قدر دونستن کمک می کنه خیلی...

استامینوفن سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 01:13

وااااااااااااااااااای خدا من چقدر با این پستت خندیدم،فکر نکنم تا الان به پستی اینقدررررررررر خندیده باشم.ینی عالی بود.حیف ک جایی بودم نمیشد خ راحت بخندم

ولی باور کن من سعی نکردم طنز بنویسم. :| پست هایی داشتم که سعی کردم خنده دار باشن، ولی این یکی دراماتیک بود صرفا.
آیا دراماتیک جات کیلگ خنده دار می نماید؟ دیگه این قدر شوربختیم؟ فغان...
گریه که می کنیم درست نمی شه، شاید لااقل خندیدن به روش استامینوفنی جواب بده. چ م دانم والا...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 01:14

@لیمو
رمز پستات رو عوض کردی؟؟؟؟

آقا شما پاسخگوی بلاگ خودت باش. باز زدی پوکوندیش؟ :|
شد یه جا آروم بگیرید ما مثل این خونه به دوش ها از این آدرس به اون آدرس نکوچیم؟ استامینوفن داروی آرام بخشیه، من نمی دونم چرا اینقدر خرق عادت می کنی. هعی.

استامینوفن سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 11:18

فعلا دارم با بی بلاگی سر میکنم

شم همایونی مان حدس زده بود...

فائـــــــزه سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 14:32

منم از یکی از همین عجوزه ها متنفففففررررم
همونی که وقتی دوم ابتدایی بودم و تو کوچه ای که قبلا خونه دایی میثم بود با بچه ها بازی میکردیم و با نوه اش دعوام شد و فقط لفظی بود ولی اومد با اون دستای سنگینش محکم کوبید تو گوشم و نزدیک بود پرت بشم که خالم و مطهره منو گرفتن
من ازش بدم میاد
هیچ وقتم نمیبخشمش
چه الان زنده باشه چه مرده
من نمیبخشم
لعنت بهش که باعث شد
بعد اون همه سال دوباره مثل بچه های بی پناه گریه کنم :(((

۳ تانفس عمیــــق!

خب یخی جون از توصیف موهات خیلی خوشم اومد:))
سیخ سیخیه خیس:)باحال بود:))
موهات بلنده؟؟ بلند بلند منظورم نبودا...یعنی اونقدری هست که با زبونت باهاشون بازی کنی؟؟!:))

وقتی مردیم، تو یاد من بیار که یقه ی این یارو رو بگیرم، منم یاد تو می ندازم یقه ی عجوزه ی مورد نظرت رو بگیری. نمی ذاریم از روی اون پله رد شن. :)) البته اگه خودمون تونستیم رد شیم یا اصلا وجود داشت... :)))
آقا معیار سنجش بلندی مو توانایی زبون زدن بهشه؟ :))) انصافا پاشیدم از خنده. به هر حال اگه اینه، باید یه زبون قدر شلنگ داشته باشم که به موهام برسه. :))) حالا ما یه زمانی همین زبون رو که به نوک دماغ می رسید جزو افتخارات محسوب می کردیم ها. :)))

لیمو سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 14:41

@ناشناس یا شاید هم استامینوفن

اره عوض کردم اخه احساس کردم یکی رمزو شر کرده هی بازدید پستهای رمزدار نجومی میشد
اگه دوست داشتی یه ادرس بده رمز بهت بدم.استامینوفن خودمونی دیگه؟



@کیلگ:))
اره ارهههه میدونم دقیقا چطوریه.همیشه تجربه اش میکنم.بخصوص واسه امتحانهای پایانی زیست
الان کاملا استنباط شد.و یه چیز دیگه هم فهمیدم.اینکه هی همه میگفتن عید دوران طلایی هست و اینا احتمالا ب همین ربط داره چون فکر میکنن دیگه اخرین فرصت ازاد واسه خوندنه و درست هم هست.ایول کیلگ مرسی:)
برای من بازه الان تا عید حالت دوران طلایی هست.و بیشتر روی الان حساب میکنم تا عید,واسه خوندن.و عیدو گذاشتم واسه تکمیل و مرور ...البته این تا وقتیه که برنامه بهتری ب ذهنم نرسه
اون استرسه رو دارم نه به اندازه شب امتحان.باید تشدیدش کنم...

خب پس خدا رو شکر، چون تا قبلش حس می کردم احساسات موهوم خودم بودن فقط. :))

فائــــــــزه سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 16:32 http://koocheye8om.blogsky.com

میگم کیلگ نظرت چیه استامینوفنو به جرم ۱۸ کردن۱۷ تبدیلش کنیم به اکستازی؟؟

موافقتم رو صد درصد اعلام می کنم. :))) یه هیفده رو کشته، شوخی که نیست. :|

فائـــــــزه سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 20:22

باشه یادت میندازم
فقط یه مشکلی هست
من قیافه طرفو یادم نمیاد...فقط یادمه عینک گنده ها داشت از اون ته استکانیااا :|
ولی کتکش هنوز یادمه لا مصب
به نکته ی خوبی اشاره کردی اصلا بزار ببینیم خودمون رد میشیم :))

آها پ موهات کوتاهه:))
خدا وکیلی زبونت تا نوک دماغت میرسه؟؟؟!!
الان من آینه کوچیکمو گرفتم دستم هی دارم تلاش میکنم ولی بی فایدس...زبون دررررد گرفتم بابا
ولی خودمونیما پشت زبون چه باحاله:)))
ندیده بودم تا حالا:))
میگم اینا چین اویزونن ازش؟؟
فکم درد اومد:|

فائـــــــزه سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 20:24

اونقد تو فکر نقشه ی شوم خراب کردن عدد 17 بود که حتی هدف خودش که زوج کردن کامنتا بود یادش رفت
مگه دستم بهت نرسه اکستازی...از روزگارت به جا دمار دماغ در میارم

استامینوفن سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 20:53

مهم اینه ک 17 نیست.از عدد هفده بدم میاد:)و اینکه ذوق شما برا هفده بودن تعداد کامنتا رو در نطفه کشتم:))))

شن های ساحل سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 22:23

فدای سرت پیش می اد دیگه :)..توهم نبودی یه نفر دیگه رو اذیت می کرد از کجا دلش پر بوده توی خونه بهش زور میگن کمرش درد می اد توی اداره معطل شده مهم نیست می دونم نباید سر تو خالی می کرد منتهی قرار نیست به عقده همه افراد عکس العمل داشته باشیم همین که توی روش بتونی بخندی بیشتر حرصش می گیره. فدای سرت
می دونی مادرها وقتی بچه هاشون به سن دبیرستان می رسن دیگه انرژیشون کمتر شده بچه ها اینو حس نمی کنن که سن مادر بالا رفته فکر می کنن هنوز مادرشون جوون مونده ولی مادر ها اون مادر ایده ال توی سریال ها با انرژی ابدی نیستن ...مادر من حدودا از سوم دبیرستان من دیگه حوصله اشپزی نداشت من از مدرسه می اومدم برای خودم غذا درست می کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد