Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یادداشتی برای یک مرده

عمو.

اگر الآن یک سال پیش بود، من چند شب پیش پستی می نوشتم با مضمون "همینم کم مونده که عموم هم بمیره تو این هیری ویری کنکور!!!" و جلویش به شوخی یک دو نقطه لبخند می گذاشتم.

من چه قدر احمق بودم. نمی دانستم با یک سری چیز ها واقعا نباید شوخی کرد. وای به حال روزی که زندگی هم شوخی اش بگیرد.

اگر الآن یک سال پیش بود، فردا صبح که از خواب بیدار می شدم، پدرم مثل هر روز ایزوفاگوس را می برد مدرسه...

ولی چندی پس از آن موبایل کوفتی مادرم با صدای نکره اش زنگ می خورد و من از لحن صدای مادر می فهمیدم که یک چیزی آن طوری که باید باشد نیست.

بعدش پدرم سراسیمه می آمد خانه، هوار هوار می کرد که داداشم رفت؛ داداشم رفت...

مادرم به او دلداری می داد ولی باز هم نمی توانست در آن میان زبان همیشه کنایه انگیزش را نگه دارد: "هی می خواستم بهت بگم برو پیش داداشت. می خواستم بگم خدایی نکرده یه بلایی سرش می آد. ولی تو رفتی شمال سراغ اون کارگر به درد نخورت..."

آخر می دانی من خوب یادم است. خیلی خوب...  این ها را دارم از عمق خاطراتی که مدت ها در قدح اندیشه ام تپانده ام تا فراموش شوند می کشم بیرون! روز قبلش پدرم رفته بود شمال تا یکی از کارگر هایش را از کلانتری آزاد کند. نمی دانم سر چه موضوع کوفتی ای بد بخت بیچاره را گرفته بودند و او واقعا کسی نداشت که کمکش کند. در آن روز من خیلی خوشحال بودم که پدری دارم که سعی می کند در حد خودش به بی نوایان کمک کند ولی از آن روز به بعد دیگر حتی جراتش را هم نداشتم بپرسم بالاخره بر سر کارگرش چه آمد. آزاد شد؟ آزاد نشد؟ رفت پیش دخترش که آن همه زنگ زد خانه ی ما عجز لابه کرد یا نرفت؟  از آن زمان به بعد، من از آن کارگر تا عمر دارم می ترسم. مثل سگ.

اگر الآن یک سال پیش بود، من فقط نگاهشان می کردم (همین طور که الآن هم می کنم) و نمی فهمیدم. آخر تو که اصلا چیزیت نبود. تازه برای تابستان کلی قرار مدار با من گذاشته بودی... فقط کمی حالت به هم خورده بود و رفته بودی بیمارستان. همین. خیلی ها بیمارستان می روند مگر نه؟

بعدش در عرض بیست دقیقه خانه خالی می شد. هنگام رفتن ، تنها حرفی که از گلوی گرفته ی خواب آلودم بیرون می آمد این بود: " اگه مرده بود به منم بگین!"

بعدش همه می رفتند و من می ماندم و دیوار ها.

من می ماندم  و ساعت.

من می ماندم و قیافه ی وحشت زده ام در آینه.

من می ماندم و فردایی که امتحان ترم شیمی داشتیم.

من می ماندم و خانه ای که دور سرم می چرخید.

من می ماندم تنها و با چرک زیر ناخن هایم کلییی ور می رفتم.

چند باری هم می آمدم رو ی این بلاگ. کلییییی فحش کش می کردم دکتر ها را. چیزی که الآن خودم هستم. :))

هر لحظه می خوابیدم و بیدار می شدم و فکر می کردم که خواب دیده ام.

من فقط در آن لحظه یک چیز می خواستم که صدا گیر باشد و تا نفس دارم تویش هوار بزنم.

یک چیزی مثل مامان بزرگم را می خواستم که باز هم به زور مرا بچپاند در بغلش.

من یکی از نا امن ترین روز های زندگیم را تجربه کردم.

اصلا نمی دانستم به کدام گوری باید پناه ببرم...

.

.

.

لعنتی.

ببخشید. دیگه نمی تونم بنویسم. من هنوز بعد از گذشت یک سال نمی تونم تصور کنم اون روز رو. حتی نوشتن هم نمی تونه آرومم کنه. سعی خودم رو کردم. ولی واقعا نمی تونم. الآن یک سال پیش نیست. ولی احساسات من به همون غلظته. من هنوزم فکر می کنم عموم نمرده. هنوزم با فکر کردن به اون روز می تونم حال خودم رو به همین شدت خراب کنم. آریتمی قلب بگیرم، حس خفگی پیدا کنم و دستام بلرزه ولی نه بتونم گریه کنم و نه بتونم حرف بزنم. لال تر از همیشه باشم...


شما بودین هم دیگه ادامه نمی دادین.

حتی اگه هدف تون در ابتدا نوشتن سوگوار نامه ای درخورد برای عموی به اصطلاح مرده تان می بود.

نظرات 10 + ارسال نظر
شن های ساحل پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 08:47

چی بگم من به تو اخه!.خودتو اذیت میکنی فکر میکنی اونی که رفته خوشحال میشه ببین تو خودتو اذیت میکنی..اینجوری به سن من برسی که هیچی ازت باقی نمی مونه یکم به اون بدن بیچارت رحم کن...ببین انسان احساساتش دست خودش می تونی جلوشونو بگیری خدارو شکر موجود با شعوری با حق انتخاب هستیم پس نگو دست خودم نیست باید تمرین کنی که قوی بشی و افکار و احساست دست خودت باشه...مرگ حق حتما زمانش بود که برن....اگه فکر میکنی سبکت میکن برو یه جا داد بزن

نه اتفاقا خیلی برام کار راحتی ه. یا حداقل این طور فکر می کنم. یه حالتی هست به نام اینکه "خودت رو گول بزن هیچ اتفاقی نیفته". وارد اون فاز که بشی دنیا خیلی شیرین تر و جذاب تر جلوه می کنه. منم فقط از صدقه سر این قابلیت خیلی وقتا تونستم ادامه بدم و دم نزنم! فقط متاسفانه هستن گاهی عواملی که تو رو می کشن بیرون از اون فاز رویایی ت. خب بعدش دچار تناقض و اینا می شی.
+ جا واسه داد زدنم نداریم. ایزوفاگوس رو خیلی نا خود آگاه قبض روح کردیم امروزبا یه هوار خیلی بلند. الآنم دارم ناز می کشم آشتی کنه! :|

شن های ساحل پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 09:01

توی همه اون کامنتام دارم میگم تو شخصیتت احساسی ..احساساتی شدن می تون برات خطرناک باشه آسمون ریسمون که نمی بافم برات باز نشسته میگه میخواستم سوگواری بنویسم!!!!خب مگه خودازاری مزمن داری اخر شب نشین به فکر کردن....اینا همه هست تو زندگی فوت و حادثه و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه باید یادبگیری ذهنت توی گذشته گیر نکن یکم قوی باش...درست ادم از دستش در میر ولی خودتو جمع و جور کن...من اگه سعی میکنم کمکت کنم (با اینکه نمی دونم کمکی هست یا نه)چون می دونم چی میگی...تو اگه یه فوت داشتی من از یک سال و ۴ ماه پیش چند تا فوت داشتم پس بدون میشه طرف این افکار نرفت

خیلی خوب می شد اگه اینوریا هم مثل تو فکر می کردن شن های ساحل جان.
پدر امروز می گفت:" لا اقل نمی آی سال عموت می تونی به پسر عمو هات زنگ بزنی که..."
من بهش گفتم:"نمی خوام!"
دلم نمی خواست دیگه بهش فکر کنم. حتی یه ذره بیشتر.
و خب بعدش طبیعتا دعوا راه افتاد. شدید نسبتا!
منم تهش متهم شدم به بی ادبی و بی نزاکتی و بی احساسی و امثالهم.
و اینکه هیچ چی واسم مهم نیست و دارم روی یه سری خط قرمز ها پا می ذارم و اینکه معلوم نیست کی منو تربیت کرده چون پدر و مادرم چنین شخصیت کوفتی ای ندارن و اینا.
اینور کسی نمی تونه به قول تو شخصیت احساساتی من رو بفهمه. شاید به خاطر اینه که واقعا نمی دونم به علت چه عامل مسخره ای همیشه کم می ذارم تو ابراز احساسات. تو داشتنش نه، تو بروزش!
الآن م دقیقا تو همون برهه ای از زمان گیر کردم که نه می شه به درون خودم پناه ببرم نه به بیرون. از هر دو ور دچار دو تا آشوب کاملا متضاد م.

شن های ساحل پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 09:03

یعنی دم دستم بودی یه دونه محکم می زدم توی اون کله ات

:{

Maryam h پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 12:12 http://Words-world.blogsky.com

سلام
من واقعا متاسفم....خدا رحمتشون کنه
باید بگم ک ب شدددددت با داستان من و پدربزرگم سال قبل همخوانی داره
منم امتحان ترم شیمی داشتم! ...........هعی
حق داری ادامه ندی
منم نیز میتوانم حال خود را با یاداوری دگرگون کنمـــ....!!
الان پزشکی میخونی ؟!ب دکترها فحش میدادی اره؟!

مرسی. خب فکر کنم منم باید یه تسلیت متقابل عرض کنم. و خب اینکه پدربزرگ رو من هیچ جوره نمی تونم حتی تصور کنم! هیچ جوره! واقعا موجوداتی اند فرا موجود. برای من یکی که همیشه همین بوده!
و اینکه آری. من الآن پزشکی می خونم و فکر کنم تو دنیا من یکی از معدود پزشک هایی باشم که تا به این حد از جامعه ی پزشکی تنفر دارم.
البته پزشک که نه؛ فعلا جوجه ی ترم دویی که هیچی بلد نیست! :))
حالا باز تو خارج از کشور تا به حدی قابل تحمل تره جو رشته. تو ایران فقط می تونم زار بزنم از دست خط و مشی های تدبیر گرایانه ی دولت.

شایان پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 12:30 http://www.tahvieh17.blogsky.com

آدم قبل از یه حادثه فک میکنه اگه رخ بده چه کار میکنه..چن تا حدس میزنه، برنامه میریزه اما وقتی رخ میده بهت زده فقط نگاه میکنه..و دیگه هیچی

می دونی به نظرم یه سری به قول تو حادثه ها به قدری وحشت ناک و غیر قابل بروز هستن برای افراد که تو تصور کردنشون تو اطمینان صد درصدی داری که اتفاق نمی افتن. پس خیلی راحت تصورشون می کنی و با خودت می گی: "حالا اینکه اتفاق نمی افته/عمرا اتفاق بیفته ولی محض تخیل اگه اتفاق افتاد مثلا فلان می شه و وبهمان و من فلان کار رو می کنم احتمالا و بقیه ی داستان..."
بعد وقتی تبدیل به واقعیت می شه تو یادت می آد که یه روزی با خودت گفته بودی این که عمرا اتفاق بیفته...خب مغزت ارور می ده دیگه!

الگوریتم اینا پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 22:15

من واکنش‌های بدتر از این هم نشون دادم. تازه الآن هم مطمئن نیستم بلد باشم درست واکنش نشون بدم. حالا حداقل اینکه اون واکنشی که بقیه انتظار دارند، اینکه درست هست یا نه را نمی‌شود گفت. خب معلوم نیست که اینکه آدم دو دستی بزنه توی سرش و گریه و زاری کنه واقعاً کار درستی باشد.

از نظر من که معمولا آدم عرف نگری نبودم و بعضا غیر قابل درک ترین کار ها از نظر بقیه رو انجام دادم، به شدت تایید می شه این کامنت.
می دونی خیلی بده که یه رفتاری می شه عرف و بعدش همه انتظار دارن تو مطابق عرف باشی. درکش نمی کنم متاسفانه.

Maryam h پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1395 ساعت 22:50 http://Words-world.blogsky.com

ممنون از لطف شما دوست گرامی
ایشالله ک هیچ وقت پیش نیاد
بله ..... تبریک میگم بهتون
یادمه یه بار هم از نحوه قبولیتون خوندم!
دولت.....چیزی نگیم بهتره،نه؟!

تبریک رو نگرفتم برای چیه!
اینکه چی قراره پیش نیاد رو هم.
من که می گم؛ حداقل تو اینجا. فوقش می آن شیلترم می کنن دیگه.
باید یه طوری درست شه دیگه، نه؟ باید بفهمن که ما داریم چی می کشیم.

ای دا جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 11:41

بهتر نیس به جای انکار فوت عموت باهاش کنار بیای؟؟؟ویلگ برو سالگرد عموت اینطور برات بهتره..اگه تو مراسمش پارسال شرکت میکردی احتمالا تا الان با فوت عموت کنار اومده بودی..میدونم سخته برات اما برای خودت بهتره کمی اروم تر میشی...

شاید این طوری که تو می گی باشه.
شاید.
ولی در لحظه، حسی که من دارم بهم اینو می گه که هیچ جوره حاضر نیستم چنین جوی رو تحمل کنم. توضیحش سخته واقعا. توضیح افکار و احساساتی که نمی تونی به بقیه بفهمونیشون.
به هر حال برگزار شد و رفت و ما نرفتیم و باز هم نمی رویم.

ایدا جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 11:42

اون ویلگ همون کیلگه حال نداشتم درستش کنم

لقب جدیدم! :>
آخه واو و کاف کیبورد هم کنار هم نیستن که اشتباه زدی! :))

Sara چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 10:09 http://Wwe.commaa.blogsky.com

همچین حالی رو وقتی عمه م فوت شد داشتم،حتی از چندماه قبل مردنش حاضر نشده بودم ببینمش میخاستم یادم نباشه دیدار اخرمون رو بعد هی نابود بشم با یاداوریش..وقتی مرد باور نکردم هنوزم باور نمیکنم،تو هم باور نکن عموت مرده..

بیا. با هم باور نمی کنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد