Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

نامبرده

"طرف حتّی تو عکسای دسته جمعیشم، غم از لب و لوچه و گوشه ی چشماش شرّررررره می کرد پایین."


کی فهمیدم؟ همین الآن که دارم قیافه ها رو تو عکس مذکور آنالیز می کنم.

به هر حال تا فردا صبح تقریبا یه دور دست همه ی اهل دانشگا گشته متاسفانه.

واکنش احتمالی هر انسان نرمال:

این یارو شاده، اوه این چه خوش تیپه، این خیلی خوش فیسه، این خندونه، اون شیطونه، اینم شاده، این دیگه خیلی شاده، اینم شنگوله، ولی این یکی... این چرا این شکلیه؟ انگار واستادن بالا سرش بهش گفتن یا می خندی یا یکی می خوری.


یه عضله داریم تو صورت،  حضور ذهن ندارم خیلی... مال ترم پیشه، فکر کنم اسمش ریزوریوس بود. عضله ی لبخند.

خب کیلگ. اینجا فقط خودمونیم، به من بگو... می میری یکم قدر سر سوزن به ریزوریوس کوفتیت  فشار بیاری؟ چرا خندیدن این قدر کار سختی شده واست؟ تو جمع نباشی، یه جور ناراحتی که وای من چه قدر تنهای بدبختی ام هیچ دوست و رفیقی ندارم. تو جمع باشی یه جور تو ذوق زننده ی دیگه ای ناراحتی که وای من چرا اینجام، چه قدر غیر واقعی من اصلا به این جمع تعلّق ندارم. اون قدر که قیافه ت داره زار می زنه تو عکس. نیگا...! چه بلایی سرت اومده کیلگ؟

- فک کنم دیگه وقتشه با دست ماست بخوری.

- اونم امروز ظهر انجام دادم.

- جواب نداد؟

- بیا امیدوار باشیم که می ده.


یعنی قشنگ مشخّصه، وی در میان جمع و دلش جای دیگر است ها...!

کاملا پتانسیلش رو داره که ازش تایپو شعر گرافی درست کنن، این بیت سعدی رو بنویسن زیرش... با خط قرمز دور کلّه ی مکعبی مبارک خط بکشن.

دلش کدوم گوریه حالا؟


آره سه چار سالیه جسته گسیخته خودمم دارم سعی می کنم همینو بفهمم.

کرختی

  همین امروز ایزوفاگوس تو کتابی که خونده بود به واژه ی کرخت برخورده بود و اومده بود در حالی که خواب بودم بهم سقلمه می زد و می پرسید یعنی چی.

من که خواب بودم یادم نمی آد ولی خودش می گه بهش جواب دادم یعنی مقاومت!

احتمالا ضمیر ناخودآگاهم بوده. چه ضمیر ناخودآگاه خنگی...

کرختی یعنی حس همین چند لحظه پیشم که صدای خاله م رو از پشت تلفن شنیدم.

کرختی یعنی حس من از زمانی که پست قبل رو نوشتم، تا الآن.

من خیلی کرختم، همین الآن یهویی.

قدر داشته هامون رو بدونیم. بدون هر گونه شعار دادن می گم.

حس قشنگی نبود. خیلی داشتم خودم رو کنترل می کردم که از هم نپاشم. براتون می خوام هیچ وقت همچین حسّی نیاد سراغتون. هیچ وقت. هیچ وقت. هرگز.

آدم زیر درد جسمانی استخوناش له شن، ولی اینجوری با روح و روانش بازی نشه.

من دقیقا تا اونجاش رفته بودم که می ریم جنازه های این هفده نفر کشته شده  ی حادثه ی تروریستی رو نگاه می کنیم که ببینیم خاله م جزوشون هست یا نه. دیگه خیال بافی های بیشتر وقت نشد خوشبختانه.

 سرم خیلی بیشتر از پست قبل درد می کنه، الآن دیگه داره می ترکه در واقع. ولی لبخند دارم رو لبام. 


چه بازی عجیبیه، نه؟ تو هیچ دلیلی برای لبخند زدن پیدا نمی کنی تو زندگیت، می آن یکی از داشته های عادی ت رو برای یه مدّت کوتاه ازت می گیرن، دوباره بهت پسش می دن. حالا علاوه بر چیز هایی که از قبل داشتی، یه لبخند گنده هم داری در صورتی که شرایطت هیچ فرقی نکرده. سیاست مدار ها خیلی می تونن از این قاعده واسه حکم رانی شون استفاده کنن. هرچند بازی کثیفی ه.


الآنم دارم می رم یکم با ایزوفاگوس پس بازی کنم ببینم خوب می شم یا نه. امشب رو انصافا گور پدر درس و امتحان.