Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چون هنوزم نمی فهمم چه جور یه سری چیزا رو دیدیم و زندگی رو انتخاب کردیم

پدر روح الله زم عمامه از سر برداشت.

دیر بود آقای زم. دیر بود. اون وقتی که باید مثل کوه پشت بچه ات می ایستادی و می کوبیدی تو دهنشون، متزلزل بودی. گیج می زدی. گیر کرده بودی سر دوراهی. اینقدر دست دست کردی که کشتنش.

الان  دیگه دیره.

روح الله زم یک سال پیش مرده. به نظرم نگه می داشتی عمامه ات رو. اون بیشتر از یه بچه ی مرده تو این مملکت به کارت می اومد.


پ.ن. دیشب این موقع داشتیم اب شنگولی می خوردیم! به همین سوی چراغ! براتون تعریف می کنم به زودی اندر احوالات بخش جدید. گفتم یه امروز رو از خودم ننویسم و اختصاصش بدم به اویی که هنوز وقتی خاطرات کشتار مظلومانه اش رو می بینم بغض خفه ام می کنه. الهی که تیکه تیکه بشید. نیست و نابود بشید.


عوضش تو شهر ما

آخ نمی دونید پریا

در برجا وا می شن

برده دارا رسوا می شن

غلوما آزاد می شن

ویرونه ها آباد می شن

هر کی که غصه داره

غمشو زمین می ذاره..



پ.ن. 

همه می گن نم نم بارون... 

اما من می گم،

"عشق بازی آسمون."


اب بندی

امتحانم که گند زدیم.

دو تا رفیق تقلب جور کردم یکی از یکی خفن تر ولی به سوال که می رسید مثل بز هم دیگر رو نگاه می کردیم نمی فهمیدیم عکس کجای بچه است. یه عکس بود من می گفتم مقعده یکی می گفت ستون فقراتشه اون یکی می گفت جمع کنید بابا نافه! اموزش مجازی از این بهتر در نمی آید از داخلش.

ولی من بازم به ماکس شدن امید دارم دو سه تا سوالی که هیچ کدومشون بلد نبودند رو خودم تنهایی  یکه تاز تشخیص گذاشتم و جیگرم حال اومد و الان هم ظاهرا هیچ کس اون سوال ها را ننوشته.


بعدش فوتبال را با صدای عادل قلب ها دیدیم، 

و از باخت لنگ خرسند گشتیم (صادقانه من که نه... زیاد خوشحال نمی شم، بیشتر ایزوفاگوس جیغ و داد کرد. من خودم دیگه نسبت به کل کل لنگ و کیسه بی احساس شدم اصلا ادم حساب نمی کنم تیم های وطنی قراضه را. جهانی کار می کنم. :)))) )


و بعدش هم تا لختی پیش لایو یوتیوب شیرین عبادی و دوستان درباره ی اعدام روح الله زم را دیدم، واقعا نیاز داشتم حرفاشون رو بشنفم که ارام بشم.

این اخری خییییلی حالمو خوب کرد و الان های هستم کلی رو ابرا. مخصوصا سخن رانی فرشتیان! اخ که چه قدر خوب بود! بغض می کرد موقع حرف زدن از به دار کشیدن زم. خود من بود. داد می زد غریو می کرد موقع ادای جملات.


ای خاک بر سرتون که وقتی اسراییل داره همه جوره به ایران تعرض می کنه، شما فکر اینید چه جور برنامه بچینید یه ادم مظلوم مثل زم که هم وطن خودتون هست رو با ترفند بکشید ایران و اعدامش کنید و افتخارم کنید به دستاوردتون.

ای خاک برسرتون که به چشماش چشم بند زدید و گفتید داریم می بریمت پیش سیستانی و چه قدر با ارامش و اعتماد نشسته بود داخل اون ماشینتون. نمی دونم چه جور دلشون اومد. 

اصلا ای خاک بر سر سیستانی که نشسته جیک نمی زنه از اسمش سو استفاده می کنند چپ و راست.

و اینکه من نمی دونستم بیست دقیقه بالای دار نگهش داشتند! یعنی کل دل و روده ام به هم خورد از لاشخور بازیاشون وقتی فهمیدم.


روح الله زم می گفت:" شما می گید اغتشاش، ما می گیم اعتراض!"

منو یاد جمله ی زیر می ندازه که از هشت سالگی در فیلمی شنیدم و چند وقت یک بار با خودم تکرارش می کنم:

"همه می گن نم نم بارون، اما من می گم... عشق بازی اسمون."

این جمله ازین به بعد رنگ و بوی دیگه ای برای من داره. عدالت... انتقام... مظلومیت.. بی کسی.


+ به اخرین روز اخرین پاییز قرنتون چنگ بزنید، اساسی.. که وقت تنگ است و عشق بسیار.


پ.ن. یه سوال اساسی دارم خدمتتون. شما تا حالا از نزدیک ذغال سنگ دیدید؟ لمس کردید؟ با ذغالی که می گذاریم زیر کباب فرقش چیه؟ روش فندک بگیری روشن می شه مثلا؟ چون ذغال روشن نمی شه.