Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

هاهاها، چه قدر مریضمون خوشجل بال بال می زنه

   بالاخره رسیده خونه و اومده ساعت یک و نیم نصف شب برای من از مریضش تعریف می کنه و می گه:"کیلگ، فکر کنم عزراییل واقعا نشونش کرده و دست از سرش بر نمی داره." بعدم به صورت هیستریک غش غش می خنده تا جایی که خنده ش نفس کشیدنش رو بند می آره.

می گم:"چه طور؟"

خیلی ریلکس چایی ش رو سر می کشه و می گه:"هیچی،فرض کن علاوه بر این وضع عفونت خودش، تو اتاق عمل نفسش بند اومده بود و دکتر بیهوشی مون داشت با دستگاه اکسیژن رو پمپاژ می کرد، ولی دستگاهه نو بود و رو کش داشت."

من گیج و منگ به همراه سر درد مسخره ی کشنده م (که مسبب ش همین خانوم باشن چون فهمیدم موقعی که خواب بودم برای اینکه بیدارم کنه اومده رو تبلتم و محض فان باهاش ور رفته و منم اصلا یادم نمی آد اون موقع تب وبلاگ یا هر چیز دیگه ای رو بسته بودم یا نه. :|) نگاش می کنم و می گم:"چی؟"

و طی توضیحات اضافه تر می فهمم اون دستگاهی که مثل تلمبه س و فشارش می دن تا اکسیژن بفرسته تو ریه های طرف، یه روکش داره و چون نو بوده یادشون رفته بوده که روکش رو بر دارن. حالا این دکتر بیهوشی بدبختشون هی هندل می زده، زیر دستش این مریضه هی کبود و کبود تر می شده چون اکسیژن ها بهش نمی رسیده. :))))

   گفتم نصف شبی براتون تعریف کنم، پند بگیرید دفعه ی بعدی که خواستید برید اتاق عمل  _که البته خدای دور کناد_  قبل اینکه بیهوشتون کنن، برید دستگاهه رو شخصا چک کنید. حالا این که هنوزم که هنوزه داره می خنده، ولی من خنده رو لبام ماسیده، نمی دونم کلا نمی تونم به عنوان موضوع خنده دار بهش نگاه کنم یا اینکه به خاطر درد سرمه.

   ولی دارم فکر می کنم بعضی موقع ها مثل الآن، این قدر خنده هاش قشنگه که می تونم اون جوری که دلم می خواد دوستش داشته باشم و یه دیقه از فکر اینکه در روزای عادی باید مدام باید باهم سر جنگ داشته باشیم بیام بیرون. حیف که خیلی کم پیش می آد اینجوری باشه تو خونه. فکر کنم الآن یکم زیادی استرس داره واسه این مریضش قاطی کرده مداربندیاش. ای کاش همیشه این قدر خنده رو و مهربون و دوست داشتنی بود...


دو تا آیا می دانستید هم براتون پیام بازرگانی برم، بعدشم کپه ی مرگم رو بذارم ببینم سر درد کوفتیم خوب می شه یا نه.


۱) آیا می دانستید؟ از نظر تئوریک این درد مسخره ای که من دارم می کشم هیچ ربطی به مغزم نداره؟ منم تازگی طی همین ترم فهمیدم. هیچ کدوم از سر درد هایی که گاه و نا گاه می کشیم کوچک ترین ربطی به مغزمون ندارن. اگه مغز یکی رو با هاون بکوبیم، هیچ گونه دردی حس نمی کنه(البته خوب چیزی از سیستم عصبی ش نمی مونه که بخواد درک کنه، ولی دردش نمی آد اصلا) چون تو خود مغز گیرنده ی درد نداریم. سردردهای ما به خاطر تحریک گیرنده های دردی اند که توی دیواره ی رگ های مغزی مون هستن و زیر جمجمه قرار دارن. به اونا لعنت بفرستین.


۲) آیا می دانستید من همه تون رو سر کار گذاشته بودم و الآن حدودا چهل و هفت سالمه؟ خخخخ. تصورش برای خودم هم مضحک و مسخره س. چه جوری این همه مدت خودم رو گول زدم که نوزده ساله ام و هر شب از ترس بیست ساله شدن به خواب رفتم؟ طبق جزوه ی ژنتیکی که امروز خودم رو کشتم و رسیدم یه جلسه ازش رو بخونم:

"مبدا همه ی ما در زمان بارداری مادربزرگ هایمان می باشد. چون گامت های مادران ما هنگام بارداری مادربزرگ هایمان شروع به تقسیم کرده اند..."

شما چند سالتونه؟ :))) گول نزنید خودتون رو. سر انگشتی که حساب کنیم من یه نیم قرنی از خدا عمر گرفتم.:)))


پ.ن: و قسم به ده روز پشت سر هم فرجه ی امتحانی. به خواب هم نمی دیدم این بهشت رو. البته فاکتور بگیریم که پاره شدیم رسما اون اولاش. ولی الآن موسم عشق و حاله.


پ.ن دویّم: گفتم براتون بنویسم امروز به اون یارو هم کلاسی خودکارقرض بگیرم (از این به بعد احتمالا بهش بگم خودکار آبی) آدامس تعارف کردم. خیلی شیک خوردش و پوستش رو ول کرد رو میز و رفت. هی هرچی من سعی می کنم ازش خوشم بیاد. البته نمی دونم چرا سوزنم رو این گیر کرده. من با چهارصد و اندی نفر دیگه هم کلاسی ام الآن ولی اینجا فقط براتون از همین یه نفر نوشتم و هی آنالیزش کردم. به هر حال. تو اتاقتون هرچه قدر خواستید، نا مرتب باشید مثل اتاق من که از هر سوراخ سنبه ایش هسته ی لواشک و پلاستیکاش می زنه بیرون. کاملا سیف زونه و حقتونه. ولی آقا. دانشگا؟ پوست آدامس تعارفی تون رو بندازین تو سطل آشغال تو  رو خدا. تالار رو هم به گند نکشید.


پ.ن سیّم: اون قدری که ایزوفاگوس به عنوان یک طفل کلاس ششمی سیزده ساله فحش اونجوری بلده من بلد نیستم. :| این دهه هشتادیا گودزیلان واقعا! :| قشنگ همه رو هم به عنوان تحفه از مدرسه می آره، می آد اوّل رو من امتحان می کنه ببینه واکنشم چیه. امروز یه فحش جدید یاد گرفتم. :)))) و البته کل بعد از ظهر هم داشتم نوار ذهنیش رو فرمت می کردم که جلو مامان  بابام سوتی نده. 

خودکار

   جوانک احمق. اومد تو سالن تشریح زل زد تو چشمام و گفت: "خودکار داری؟"

منم با این که هی دلم می گفت بگو نه بگو نه و تو دستم هم پر بود از جزوه و داشتم از کت و کول می افتادم و اصلا  هم حوصله نداشتم در کیفم رو باز کنم و از تهش همون یدونه خودکاری که سال به سال هم سراغش نمی رم مگه اینکه مجبور شم فرمی چیزی رو پر کنم در بیارم، برگشتم بهش گفتم آره. چون دلم نمی خواست دروغ بگم و اگه می گفتم نه در حالی که می دونستم یه خودکار ته کیفم هست یه حس مسخره ای بهم دست می داد. تهشم مجبور شدم بهش خودکار بدم.

موقع خودکار دادن برگشتم بهش گفتم:"فقط یادت باشه بهم پسش بدی برای امتحان ها خودکار دیگه ای ندارم."

یه خنده ی مسخره ی لوسی کرد و گفت:"اینجا امتحان هاش تستیه عمو."

بعدشم گذاشت و رفت.

الآن: منم و امتحان تشریحی فردام و خودکاری که ندارمش و شاید باورتون نشه ولی دیگه هم هیچ خودکار آبی دیگه ای تو اتاقم ندارم چون کلا  از بچگی با خودکار حال نکردم و همه چی رو با مداد نوشتم مگه این که مجبور بشم.

آدم به این بی شعوری دیده بودین؟ خب من افتخارش رو داشتم.

عاقا اصلا شما خونه تون پر خودکار، شما های کلاس، شما پول خودکار واستون چیزی نیست، شما با مرام، اصلا شما رو گونی خودکار نشستی. اگه به نظرت این قدر عجیبه که من روی خودکارم حساس باشم، چرا خودت گشادیت رو نذاشتی کنار و خودکار نیاوردی با خودت؟ من ابدا اینجوری نیستم و الآن خودکار آبی روونم رو می خوام که موقع انتخابش تو شهر کتاب حدود یه ربع داشتم خودکار های مختلف رو می کشیدم روی کاغذ تا ببینم کدومش اونیه که می خوام. بی شعور زده ست خودکار پنترم رو نابود کرده. قرمزش هست، مشکی ش هم هست، آبیش نیست. تازه خودکاره نوعه نو بود. شاید بیشتر از ده کلمه هم باهاش ننوشته بودم. که چی؟ من زیاد از حد حساسّم؟ به کسی چه مربوط؟ عشقم می کشه!!! وقتی می آی از من خودکار بگیری، باید با هرچی گفتم کنار بیای. وقتی می گم خودکار دیگه ای ندارم، یعنی واقعا ندارم و اصلا مثل شما ها نیستم که پشت هر حرفم ده تا نیش و کنایه و ضرب المثل قایم کرده باشم. چرا فکر کردی که مثلا باهات شوخی کردم و به کفشت هم نبود بیای خودکارم رو پس بدی؟ کاملا جدی بودم و الآن هم ابدا نمی بخشمت.


   نمی دونم شاید واقعا یه "خودکار" تا اون حدی که من دارم شورش می کنم موضوع مهمی نباشه... ولی از رو همین شخصیت خیلی ها رو می شه شناخت. شعور چیزی نیست که فقط با خوشگل حرف زدن و وراجی های بی جا و داف بودن و شاخ بودن بشه ساختش. عوضی.


+همه ش یاد خودم می افتم که همین چند روز پیش یه خودکار رو از یکی از بچه ها گرفتم تا برم باهاش فرم حضور غیاب پر کنم و بعدش اون بالا موقع حضور غیاب یکی دیگه اون خودکار رو از من گرفت و تقریبا من بعد حضور غیاب هیچ چی از کلاس درس نفهمیدم تا مطمئن نشدم که خودکار به دست صاحب اوّلش برگشته.


+هیچی دیگه الآن رفتم به ایزوفاگوس التماس کردم که بهم خودکار بده. بر عکس شده ها!!! همیشه  کوچیکه از خواهر یا برادر بزرگش چیز میز می گیره. الآن من دارم از ایزوفاگوس لوازم تحریر قرض می کنم. تا همین حد ندار و بد بخت...


پ.ن: هر کسی که اینو خوند، لطف کنه دفعه ی بعد که از جایی خودکار برداشت/ از کسی خودکاری قرض کرد حتما برش گردونه به صاحبش. شاید از نظر شما کوچیک و بی اهمیت، حتی اگه در حد یه دونه ی ارزن هم بود باید امانت رو برگردونید به صاحبش. این یه قانون خیلی واضحیه در جوامع انسانی که متاسفانه نمی دونم چرا خیلی ها حالیشون نیست!!!!


پ.ن بعدی: خب از اونجایی که ایزوفاگوس هم خودکاراش رو حاضر نشد بده به من (یعنی در این حد روابطمون قویه ها. خیلی شیک گفت نمی دم.)، رفتم رو انداختم به مامانم. حالا تا براش قصه ی رستم و سهراب تعریف نکنم، حاضر نمی شه بهم خودکار بده.

می گه: "طرف کی بود حالا؟"

- نمی دونم!

- یعنی نمی شناختیش؟

- خوب یکی از بچه های کلاسمون بود دیگه.

- اسمش رو هم نمی دونی؟

- نه! ولی چهره ش آشنا بود یکم.

- خب معلومه نباید می دادی خودکارت رو. مشکل خودته بکش حالا. مگه هر کی پیدا شد خودکار خواست، تو باید واسش تامین کنی آخه؟

- یعنی دروغکی می گفتم خودکار ندارم؟

- خب الآن که راست گفتی خیلی حال کردی نه؟


شما هم مثل من پوکر فیس شید، خوب؟ :|