Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کاردستی خزان

می خوام کاردستی درست کنم!

من راستش از جهت اینکه همه اش نخوابم تو خونه، اولش رفتم کتابفروشی کتاب بخرم (بخون ول بچرم)، 

نهایتا با چسب ماتیکی و کاغذ رنگی و مقوا و  البته کتاب اومدم بیرون.

والا فکر کنم وسط یه اپیزود مانیایی چیزی باشم. البته ابدا میل به خرید ندارم و همینه که منو می ترسونه، چون به خودم می گم خب وات اور اگه اینو خریدیم چی خوشحال می شی؟ بعد که می فهمم جوابم همون جواب قبله، بی رمق می شم به خرید. بعد برای همین به خودم می گم نه یعنی که چی همه دوست دارند چیز میز بخرند دنبال پولند بعد توی لعنتی پول داری ولی نمی دونی چه کوفتی باهاش بخری و بی میلی؟ غلط کردی و به زور خودم رو مجبور می کنم چیزی بخرم و اینجور می شه که با کاغذ رنگی محشور می شم.

اسم اثرم رو هم انتخاب کردم. خزان. می خوام درخت درست کنم... درخت پاییزی.

ولی عح لعنت بهش که من چه قدر دلم برای کاغذ رنگی تنگ شده بود.

کتاب هم... فرض کن چی! ناتانائیل رو خریدم. یعی!! شرط می بندم ناتانائیل رو کمتر کسی تون کامل خونده. خب من قراره بشم اولین نفر.

 کتاب هام رو که این مدت هیچ کدوم رو کامل تموم نکردم و مثل ادامس گذاشتم دهنم بعد که شیرینی اش رفت بعد دو دقیقه تفش کردم. نمی دونم چرا اینجور شدم. نمی دونم... من با هرچی غریبه بودم با کتاب ها نبودم. ولی الان کتاب خونه ام پر از کتاب نخونده یا تف مال شده. یه عالمه ستون کتاب که سر به فلک کشیده و اون حسه دیگه نیست. یادمه اخرین بار که همون لحظه دلم می خواست کتاب دستم بگیرم و غرق کنم خودم رو، ژان کریستف رو می خواستم، فوری رفتم کتاب فروشی چون بعد مدت ها حسم برگشته بود، ولی کتاب فروش لعنتی گفت هر چهار جلدش رو باید ببری. من گفتم نه من فقط جلد اول رو می خوام. گفت نمی شه. گفتم پس منم می رم! و حسم دوباره خوابید. -_-  و هنوز نداشتن ژان کریستف اذیتم می کنه و متاسفانه فعلا دیگه تحریکی در کار نیست.

خلاصه داشتم فکر می کردم وقت اهدای کتابه اصلا ببرم بدم کتاب خونه ی دانشگا کتاب هام رو. شاید دم فارغ التحصیلی این کار رو بکنم. حداقل یکی که حس داره بخونه من که حسم به نظر گم شده فقط می خرم تف می کنم.


پ.ن. وادارم کنید عکس کاردستی ام رو بفرستم اینجا. وادارم کنید. عکس پاییزی هم از درخت داشتید برام بفرستید. شاید عکس شما رو انتخاب کردم و خدا رو چه دیدی شاید اصلا براتون فرستادم وقتی کاردستی تموم شد. الان دنبال درخته ام. دارم می گردم ولی هنوز پیداش نکردم. یه درخت پاییزی خاص می خوام. که نیست.

من تو را عاشق ای خزان!!!

عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری ست که عاشق شده است...


# اینه بلاگ اسکایی که می گفتن خیلی خوبه؟ :| این که هر وقت من میام هنگه... چه وضعشه آخه؟
# موافق نیستم با مصرع اوّلش زیاد. ولی خوب مصرع دومش خداس!
#پست جهت فراموش نکردن بیت بالا و در آستین داشتن آن.