Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خونه ی خالی

خونه ی خالی...

خونه ی خالیییییییی....

خووووونه ی خااااااااالییییییییی...


می دونی چیه ازین جا به بعد هم زمان که تایپ می کنم، با صدای بلند از روش می خونم چون این خونه خالییییییییی ه، خالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.


باورم نمی شه، این خونه ی لعنتی حتّی صبح جمعه هاشم خالی ه.

حتّی... صبحِ... جمعه هاش...



مامان... بابا... ایزوفاگوس؟

کجایید؟

بیایید ببینید خونه ی خالی رو.

ببینید چه قدر خفنه!!!

صدا می پیچه توش...

می شه لخت لخت راه رفت ...

می شه صدای موزیک رو برد بالا...

می شه فیلم پورن دید...

در و دیوار باهات حرف می زنن حتّی...

می شه با کفش هایی که می ری دستشویی رو فرش هاش راه رفت...

می شه آب دهن انداخت توش...

می شه با شماطه ی ساعت رو میزی ساعت ها ور رفت و به تیلیک تیلیکش گوش داد...

می شه همه ی پفک های شور رو تنهایی خورد...

می شه مرغ رو آورد تو خونه...

می شه در قفس مینا رو باز کرد...

می شه روی کابینت نشست و نگران شکستنش نبود...

می شه از پارچ با دهن آب خورد...

می شه کولر رو روشن کرد و رفت زیر پتو سگ لرز زد...

می شه رو پارکت های سفیدی که برق می زنن چسب چوب و گواش ریخت...

می شه با یونولیت و چوب کار کرد و هیچی زیر پات ننداخت...

می شه همه ی یونولیت ها رو به خورد جارو برقی داد و کسی نفهمه...

می شه با دسته ی آویزون پرده های اتاق ساعت ها حرکت نوسانی رو به چالش کشید...

می شه اون چیز سیاهه ی پرده ی پذیرایی رو گذاشت رو سرت و ادای ملکه ی مصر رو در آورد...

می شه رفت دستشویی و درش رو باز گذاشت...

می شه رو فنر های تخت ساعت ها بالا پایین پرید...

می شه غذا رو تو تخت خورد...

می شه لیوان شیر رو روی میز سیاهه ی اتاق مامان گذاشت...

می شه با ریتم های ناموزون گوش خراش ساعت ها ساز دهنی زد...

می شه با آهنگ پلنگ صورتی سوت زد و کسی اعصابش خورد نشه...

می شه با گلدون ها ور رفت و با برگ های سبزشون بازی بازی کرد بدون فکر به اینکه خراب می شن و چقد پولش رو دادین...

می شه این چیز میزای تزئینی شکستنی رو بگیری دستت و یه کفش پاشنه بلند از تو وسایل بقیه کش رفت و باهاشون رقصید و چرخید...  

می شه رو صندلی های ناهار خوری نیشست و از اهرم بالا پایین کننده ش به جای اهرم منجنیق استفاده کرد...

می شه زیر گلوله های کریستالی لوستر واستاد و تکونشون داد و صداشون رو شنید و نگران پایین اومد لوستر نبود...

آخ آخ... راستی می شه گفت فاک! تو خونه ی خالی می شههههههه گفت فاااااااااک. عمیق... کشدار... با صدای بلند... همین جوری که من الآن دارم می گم.



ببخشید حواسم نبود، شما نمی تونید ببینید اینا رو.

شما نمی تونید خونه ی خالی رو ببینید.

به محض اینکه بیایید دیگه خالی نیس، پس من فقط آپشن دیدن خونه ی خالی رو دارم. یوهووو. یِی.

راستی اون جایی که هر کدومتون هستید الآن بهتون خوش می گذره؟ دل مشغولی تون چه قدر گنده س؟ وسطش جای خالی نداره که یه ثانیه یاد من بیفتید؟

 اصلا صدای منو می شنوید؟ الو الو الو...؟

من دارم از روی نوشته های وبلاگم بلند بلند تو خونه ی خالی می خونم ها...

می شنوید؟

دارم می خونم.

از روی نوشته هایی که همیشه می ترسیدم شما ها ببینیدشون. 

دارید از دستش می دید.

همیشه دغدغه تون این بود که من چی کار می کنم پای کامپیوتر و تبلت وقتی نه حتّی دوستی دارم نه حتّی تو تلگرام عضوم؟

خب الآن دارم بهتون می گم... 

چرا... نیستید... بشنوید...؟

بیایید وبلاگم رو ببینید...

بیایید ببینید چی ساختم از ثانیه هایی که شما فقط بلد بودین تنهام بذارین...!!!



چرا این طوری به نظر می آد که از ازل تا ابد فقط قراره من باشم و حوضم؟

هر کی می آد دو دیقه چرخ می خوره دور حوض، یه دستی از رو ترحّم تو موهام می کشه و می ره.

جمش کنید بی مروّت ها.



من از اوّلش از تنهایی متنفر بودم یا اونقدر تنها موندم که اینجوری شدم؟



چرا همه تون یه چیزی/ یه کسی/ یه کاری رو دارید که در اوّلین فرصتی که دستتون می آد جایگزین من کنیدش؟

مگه من لاستیک زاپاسم بی وجدانا؟

اصلا اونی که پرسیدم خوب نبود...

بذار اینجوری بپرسم، چرا من هیچ کسی رو ندارم؟

چرا تنهایی دستاشو گذاشته دو ور گلوم و اون قدر فشار می ده که کبود شم؟



چرا برای همه این جمله که "من دانشگا غذا نمی خورم ،چون هیشکی رو ندارم که کنارش بشینم و کوفت کنم اون لعنتی رو" گزاره ی غریبیه و فقط بهم می خندین؟ 

چون خودتون همیشه یکی رو داشتین، درک احساسش براتون مسخره س؟


یعنی من فقط به وجود اومدم که وجود داشته باشم صرفا؟ هی همه بیان، برن... صامت نگاشون کنم؟ همین؟ حقیقت تا همین حد زهر ماری ه؟


در عوض چرا هر وقت دلم خواسته تنها باشم، تا حلقومم آدم ریخته جلوم؟

چرا هر وقت دلم خواسته بشینم و تو تنهایی هام بشکنم و  شاید حتّی گریه کنم و فریاد بزنم، حتما باید یه کسی تو چشمام زل می زده؟

چرا شما آدما نمی فهمید چه زمانی باید طرفو تنها گذاشت، در عوض چه زمانی باید رفت کنارش، لب حوضش نیشست؟


الآن اگه یکم بخوام سپر دفاعی م رو بذارم کنار بشینم گریه کنم، یهو همه ی پرده ها می ره بالا. یکی می گه کات. گرفتیمش... گرفتیمش... بالاخره صحنه ی اشک ریختنش رو گرفتیم. حلّه، بریم واسه پلان بعدی.



.

.

.

آدم اینجا تنهاست،

و در این تنهایی...

سایه ی نارونی تا ابدیّت جاری ست.

هرکسی یه دردی

بابام چند روزی می شه که برگشته از مراسم عزاداری.

به صورت کاملا واضح و واضحا کاملی صداش می لرزه. موقع حرف زدن. یا مثلا انگار نمی تونه نفس بکشه صداش خش خش می کنه. مثل یه رادیوی قدیمی خراب. و این خیلی رو اعصابم رژه می ره! لعنتی!

خیلی عادی اونم انگار نه انگار اتفاقی افتاده با من برخورد می کنه.

وقتی زنگ می زنن بهش تسلیت بگن می ره تو اتاق در رو قفل می کنه تا مثلا من به کنکورم لطمه نخوره!

بعدشم تو اتاق زار می زنه.

منم که کَرَم!

به مامان بزرگم نگفتن عموم مرده.

گفتن با بابای من اومده اینجا تا دکترا خوبش کنن! هر روز زنگ می زنه حال عموی مرده م رو از بابام می گیره. و بابام خیلی عادی سر اون  رو هم مثل من شیره می ماله!


+جدا می خوام بعد کنکور یه جلسه بذارم توش فقط زار بزنم واسه عموم. عمویی که اصلا نفهمیدم یهو چه بلایی سرش اومد.

   خیلی ها احتمال می دن به محض اینکه مامان بزرگم بفهمه قلبش می گیره و می میره. چون پیره! جدا همینم کمه فقط. خدایا اگه می خوای گل به خودی بزنی به من، مثل همیشه اینم پیشنهاد بدی نیستا! دیگه این روزا طاقت هر اتفاق جلف و احمقانه ای رو دارم. چون باورش نمی کنم اصلا. مثل یه رویا. خیلی منتظرم یه نفر بیدارم کنه فقط.


   چند روزیه که یکی از همکارای بابام حالش بد شده. اونم داره می میره. هر روز دارم فکر می کنم که می تونم از چی بگذرم که فقط حال یه نفری که نمی شناسم خوب شه و نمیره. تهش به این می رسم که همه چیز. جدا هر کاری حاضرم بکنم. فقط این که به مرگ منجر نشه. استرسی که می کشم موقعی که بابام با گوشی ش حرف می زنه خیلی احمقانه ست. من هیچی از طرف نمی دونم. ولی دارم واسش استرس می کشم. و این مزخرف ترین حال دنیاست.


   همین امروز فهمیدم مادر آقای جونور هم سرطان داره. یا شاید داشته. و خب یادمه هر بار که میومد برای کلاس رفع اشکال می گفت: "از اینجا می خوام برم پیش مادرم!" ولی جدا اشکالامون رو تا جایی که وقتش اجازه می داد رفع می کرد. به این می گن معلم...!


#امروز آخرین روزی بود که قبل کنکور آقای جونور رو دیدم. و این یعنی از این به بعد تا کنکور فقط منم و اشکالاتم تنها تنها. همه ش رو خودم باید بفهمم. بی هیچ کمکی. و این خیلی بهم استرس می ده. خیــــــــــــلی. اونقدر که وقتی یه سوال نکته دار جدید می بیبنم مغزم قفل می کنه. چون می دونه اگه قفل کنه کسی دیگه نیست تا کمکش کنه و اونقدر به خودش تلقین می کنه که تهش واقعا نمی فهمه احمق من!


#کلا این مسئله ی آخرین کار تا کنکور این دم آخری شده واسم معضلی! هر کاری می کنم هی با خودم می گم:" نکنه آخریش باشه تا قبل کنکور؟!" بعد با یه سرعت خیلی  عجیبی مغزم تصمیم می گیره که دوباره اون کار رو انجام بدم تا مبادا آخریش باشه. "خود در گیری". بله. اسمش می شه :سندرم آخرین کار قبل از کنکور...


کلا  نتیجه می گیریم که همه دارن می میرن. زندگی چرا؟!