Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خنده های دسته جمعی، له شدن تک نفری

ببین خب من واقعا دیگه دارم سعی می کنم هیچ خری به کفشم نباشه،

ولی اعتماد به نفسم امروز ریش شد،

خیلی هم ریش شد،

نخ کش شد اصلا،

خب مجبورم شدم در یک جمع حدود هفت هشت نفره ی مختلطی ک نمی شناختم حرف بزنم،

و وسطش یهو بغلیم زد زیر خنده،

و انگار ک دومینو باشه کم کم همه زدن زیر خنده. خنده شدن. 

و هر لحظه ک خنده ها به دومینوی بعدی انتقال پیدا می کرد،

من بیشتر دلم می خواست شنل نامرئی کننده داشته باشم، یا ساعت برنارد ک یه دو ثانیه ی ناقابل برگردم عقب دقیق ببینم آقا ناموسا چی شد که اینجوری شد! چی شد ک اینقدر خنده های عمیق؟

چون تو اون لحظه فقط من سرم پایین بود روی مولاژ فاکیده و نتونستم بفهمم چه خبره!


خب حقیقتش اینه ک واقعا حرف زدن خیلی برام سخت هست،

اینو نمی ذارم کسی بفهمه ولی وقتی دارم حرف می زنم به شدّت دارم روی آمیگدالم کار می کنم ک مهار شه و بتونم بشم اینی ک می بینند، یه بی خیال کاملا اکی که هیچ مشکلی نداره. ؛)

و وقت هایی ک اینجور می شه... راستش الآن چیزی ازم نمونده. :)))) یعنی واقعا دارم سعی می کنم ک بیخ بابا. ولی می دونم ک بیخ نیست!  له. له شدم قشنگ.


من هنوز نفهمیدم به چی خندیدن، 

و نود و نه درصد مطمئنم ک  از بیرون حلقه ای ک من به صورت کاملا اتّفاقی وسطش ایستاده بودم یه اتّفاقی افتاد و یکی از بچّه ها پشت سرم خوش مزه بازی در آورد ک به دل نشست،

چون صرفا کاملا جدّی داشتم به اصرار خود اون کسی ک اوّلین نفر خندید، توضیح می دادم که اون پانکتای کوفتی توی چشم چه جوری تشکیل کانالیکول می ده و کانالیکول ها چه جور میریزن به ساک احمقانه ی گوشه ی چشم و اشک ها خر کی باشن این وسط. 

ولی با همه ی اینا جرئتش رو هم نداشتم سرم رو بگیرم بالا تو چشم یکی شون نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاد ک آقااا کام آن  تا این حد خنده؟نتونستم راستش. حتّی نتونستم سرم رو بگیرم بالا و سمت نگاه ها رو چک کنم. سرم از اول پایین بود و تا آخرش هم پایین موند و بعدش هم کاملا شیک سریعا گروهم رو عوض کردم.


ولی می گم یه درصدم ک به من خندیده باشند، یه درصدم وقتی ک من داشتم می گفتم "پانکتا"، روی "ت" ش تفم پریده باشه بیرون از دهنم. 

خب چرا این قدر آدم فروشی اصن؟

یعنی مثلا حال می ده واس خاطر جلب توجّه جنس مخالف رفیقتو بکوبونی تو جمع؟ جمع خودمون هم بودین اینجور هار هار می خندیدید واقعا؟ همیشه ک مثل مرده هایید من باید بزور بخندونمتون شبیه مرده ها نباشید. چی شد حالا؟ یهو اینقدر انرژی و خنده و هیجان و شور کشید بالا؟ با یه شلیک تف از دهن من؟  کیلگ باور کن ک صدای زنگ دار بچّه ها وقتی تو یه جمع مختلط می شینند حداقل ده برابر می شه. دوست می دارند ک به ترک لای دیوار هم بخندند.  هار هار هار... کر کر کر... بچّه کوچولو های در شرف جفت گیری. 


آخه خنده تا این حد غیر منقطع؟ من بوی گند دهنتون رو، شرت های بیرون از شلوارتون رو، گوزیدن هاتون رو، و سوتی های وحشت ناکتون رو، بوی گند عرق همه تون رو، حتّی خطّ چشم هایی ک دخترا تو این سن بلد نیستن بکشن و خیلی وقت ها تا به تاست، رو دیدم و دم نزدم. به خودم گفتم به من چه، اگه ناراحتی و آزارات می ده تا وقتی که می تونی فاصله بگیر. 

خب واقعا خاک. برید افقی شید بمیرید اگه به من خندیدید.  اون تف هم اگه بیرون از دهنم پریده نثار همه تون. 


کلا ازین به بعد هم قبل اینکه جمعی بزنید زیر خنده، چک کنید که سر همه بالا باشه موقع خندیدن.


نقطه ی عطفشو بگم؟ اینا بچّه اند. من آدم بزرگه و مو قشنگه و سال بالایی شون بودم. ؛)

آه. فرسوده کننده س. 


+ دو تا مرغ عشق هم داشتیم، حرف هیشکی واسشون مهم نبود. از اوّل تا آخر رفتن نشستن گوشه ی سالن تشریح با هم درس خوندن. والا باز به مرام این یکیا. پشت و روشون یکیه حداقل. بعد می شینن این گوشه پشت سرشون اخ و پیف می کنن. آقا خب تو ک خودت بدتری همه ش دنبال جلب توجّهی. 


+ و همینه ک معلّمی شغل انبیاست. الآن خاطره ی استاد عزیزی در خاطرم اومد ک اومد جلو روم و تو چشمام نگاه کرد و گفت چرا می خندی و من نتونستم خنده م رو نگه دارم و شک ندارم خیلی خودش رو نگه داشت ک نکوبونه تو صورتم. ببخشید استاد. من واقعا اون زمان واکنش دفاعی م خندیدن بود. هول کرده بودم. مزه ی خون رو تو دهنم حس می کردم اینقدر ک زبونم رو گاز گرفتم از داخل، ولی خنده م قطع نمی شد. ببخشید اگه مسخره تون کردم. 

تف تو روی اونی که می گه کوزه گری کن ولی فوت کوزه گری رو یاد نمی ده

    و برای تاکید ویژه می خوام عنوان بالا رو (که تقریبا یکی از طولانی ترین عنوان هامه و بدم می آد از عنوان طولانی ولی نوشتمش چون فقط این می اومد تو ذهنم و شدیدا به این هم اعتقاد دارم که اینجا وقتی می آم باید هرچی که در اوّلین لحظه می آد تو ذهنم رو بنویسم،) تعمیم بدم به:

   تف تو روی همه ی اونایی که هی بهم می گن زندگی کن و ازم انتظارات بیجا دارن و هیچ وقت حتّی زحتمش رو به خودشون ندادن که بگن چه جوری. وای که حتّی خودم هم باورم نمی شه چقدر همه چی رو همیشه  در بدترین و سخت ترین شرایط ممکن خودم به تنهایی  کشف کردم و یاد گرفتم و هیچ وقت هیچ کسی رو نداشتم که فوت های کوزه گری  رو یادم بده.

   راستش زیاد این یه ماهی که برنامه ریزی کردم  اون جوری که می خوام پیش نمی ره ولی خب هنوز بی خیالش نشدم. :))) خب این رو نرومه. نمی دونم هر وقت سعی می کنم خوشحال باشم، تمام کمبود هام یا نداشته هام و احساساتی که در حالت عادی معمولا راحت بلوکه شون می کنم هجوم می آرن سمتم و نمی ذارن خوش حال باشم.


    امروز سر اینکه چرا مامانم برای ایزوفاگوس ساندویچ خریده ولی برای من نه، باهاش دعوام شد و خب اونم قاطی کرد و  کلی بهم فحش داد و جیغ جیغ کرد و هی بهم گفت "تو چقدر بنده ی شکمی" "با این هیکل مثل خرس گنده ت" و " ولی مغزت قدر فندقه" و "بچه موندی هنوز" و "چه قدر نفهمی و با یه بچه ی سیزده ساله حسودی می کنی بد بخت بیچاره" و  امثالهم و خوشبختانه این بار تونستم زبان در کام بگیرم تا هر چی دلش می خواد نق بزنه به سرم هر چند با ذرّه ای از حرفاش موافق نبودم. باورم نمی شه که این هفته هر وقت رفتم بشینم پای لپ تاپم به بهانه ی اینکه من تعطیلم هر بار یا بهم خونه داده طی بکشم، یا گفته بیا جا رو کن، یا گفته بیا سیب زمین پوست بکن، پیاز رنده کن یا نمی دونم برو بالکن رو تمیز کن و بیا گوشت چرخ کن و برو اینا رو ببر انباری، برو اینا رو بخر بیار برام یا حالا هرچی... عموما هم هرچی خودش دلش می خواسته درست کرده داده به خوردمون با وجودی که بیگاری صد در صد ازم کشیده و همه ی مواد اولیه غذا هاش رو من خریدم و آوردم آماده کردم و تازه هر اردی هم که دادن  چون  به قول روژان وسط پروژه ی شادی یک ماه قبل تولدم بودم نه نیاوردم تو حرفش،  الآن روز آخر تعطیلات اینجوری باهام برخورد می کنه. فرض کن باورم نمی شه که سه روز پشت سر هم آش رشته و کو کو و کتلت و خوردم هی به خودم گفتم :"تو الآن باید خوش حال ترین نوزده ساله ی جهان باشی، بخورش و گند نزن به حال بقیه..." و با لبخند بقیه ی خانواده رو همراهی کردم و آخ نگفتم و حالا که نوبت به ساندویچ رسیده دورم رو این قدر راحت خط کشیده  به بهانه ی اینکه تو بیرون بودی!!!


   البتّه می دونی خوش حالم که دغدغه هام در همین حدن و خب اکثر دل گیری هام از خانوادمه، گاهی آدمای هم سن و سال خودم رو می بینم با یه سطحی از دغدغه های فکر و جسمی و ذهنی که واقعا خوش حال می شم و آرزو می کنم تا آخر عمرم همین جوری بمونن ناراحتی هام.

   ولی از ظهر تا حالا که اونا رو پرت کرده تو صورتم دیگه حالم حال نشده. تو قوطی شدم خیلی. اعتصاب غذا هم کردم و فقط یواشکی یه بسته پفک و کف دست لواشک خوردم که از گشنگی نمیرم و اصلا هم دیگه دلم نمی خواد غذاهاش رو بخورم. نمی دونم الآن شام بخورم یا نه، یعنی دلم می خواد همین جوری به حالت اعتصاب غذا بمونم تا بیاد بگه :"خب باشه کیلگ من اشتباه کردم، تو گناه داشتی..." ولی فکر نمی کنم زنده بمونم با پفک.

   از ظهر تا حالا هم همه ی وقتایی که حس می کردم مامانم کم گذاشته واسم می آن جلو چشمم که البتّه خودش فکر می کنه خیلی شاخ بوده که جوونیش رو گذاشته به پام و این حرفای کلیشه ای ولی خب از نظر من زیاد شبیه بقیه ی مامانای بقیه نیست و کلّی کم گذاشته واسم.



dear God really how


راستی از اونجایی که خب تقریبا اینجا از همه جا راحت ترم، می شه بهم بگین چه جوری باید از هندزفری های تو عکس بالا استفاده کنم؟ گوشام رو اذیت می کنن و خیلی به درد نخورن و دارم به عقل طراح صنعتی ش شک می کنم اگه نیایین یادم بدین چه جورین اینا!