Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

برای شادی روحم یک لیتر چاه باز کن لطفا

یکم دلم گرفته کلا! از آدما. بدم گرفته. چاه باز کن لازمم. :)))

این قلبه هم مزید علت، کلا گند زده به مودم. 

احساس دلتنگی و دل مچالگی بسیار بسیار عمیقی می کنم..

فکر کنم فهمیدید بخشم داره تموم می شه. و می دونم که اکثر آدمای هم سن من دلخوشی های خیلی زیادی دارند در این سن،

ولی شخصا این بخش تمام چیزی بود از هیجان و دلخوشی که من داشتم این مدت و باهاش حال می کردم.

حس می کنم دنیامو دارن ازم می گیرند... و به پوچی رسیدم!

انگار روی تور تار عنکبوت اکروبات بازی می کنم.  لعنتی.

وقتی شدیدا به کفششون نیست

گاهی که مراجع ها در روند دارویی و درمانی و پیگیری شون به حرفم گوش نمی کنند و شل و ول و بی خیال هستند (علی رغم همه ی تاکیدی که من بهشون می کنم) با خودم آرزو می کنم ای کاش این سهل انگاری ها باعث تشدید بیماری شون و عوارض خاص خودش بشه تا به سزای بی خیالی شون برسند.

درست مثل زمانی که رعایت نکردن فاصله گذاری اجتماعی و نکات بهداشتی کرونا رو می بینم و ارزو می کنم درجا به درک نازل بشن همه شون.

انصافا جر آدمو در می آرند لامصبا. آدم این قدر بی خیال؟ عح. بمیرید خب راحت تره.


در خدمات بهداشت دو تا تئوری داریم که هر کدوم طرف دار های خودشو داره،

یکیش می گه خدمت رسانی متناسب باشه با ارزیدن سر بیمار به تن بیمار،

دومی می گه خدمت رسانی باید برای هر خری که رد شد کاملا عادلانه (و نه لزوما برابر) باشه.(equality vs equity)

فکر کنم قبلا هم تاکید کردم، خیلی راحت می تونید بفهمید خط فکری من جزو کدوم مکتب هست! و البته سیستم کشور ما مطابق تئوری دوم هست خوشبختانه یا متاسفانه.


طرف خانمش امکان داره سکته کنه، بهش می گم باید هرچه سریع تر بررسی کنی ایشونو. بعد از اینکه ده جور براش هماهنگی کردیم با استادا تا خبر مرگش بتونه بیاد، می گه من فردا چهلم فلان فامیل کوفتی ام هست زشته نریم!

خب ایشالا که مستقیما از همون  چهلم عزرائیل بیاد نفر بعدی خودتون  رو شکار کنه فینال دیستینیشن وار  وقتی اینقدر بیخیالید که هم تو کرونا پا میشید مجلس چهلم می گیرید هم اپسیلون وضعیت درمانی تون حتی به کفش خودتون نیست.

ما واسه این جور آدما هر روز خودمون رو می ندازیم تو شیکم اژدها بدون اینکه حتی هنوز ایمنی داشته باشیم. دقیقا واسه همچین احمقای بی لیاقتی که سرشون به تنشون نمی ارزه و جالب اینجاست که سیستم درمانی کشور هم مجابمون می کنه به اینا خدمت ارائه بدیم.

الان واقعا فقط دوست دارم این مریض بمیره و دیگه ریختش جلو چشمم نباشه.

کلا به نظرم بیمارای کرونایی از یه جا به بعد قابل ترحم نیستند. فقط حماقتشون نفرت انگیزه.

من اگه یه روز برم تو سیستم خصوصی، قشنگ تا جایی که اتوریته داشته باشم به هرکی که حس کنم لیاقتش رو داره خدمت ارائه می دهم. واقعا اعصابم تاب نمی آره!

اضطراب جدایی

و می دونی من گاهی برام خیلی مهم می شه که یک سری از هفته های عمرم کاملاااااا پرفکت باشه و ذهن و جسم و روحم درگیر هیچی نباشه تا بتونم حداکثر خروجی رو از خودم بگیرم.

مثل هفته های امتحان های مهم،

یا مثل فرصت هایی که دارن تموم می شن.

و انگاری کاینات هم با من لج می کنه ببینه کدوم هفته ها مهم اند یهو از ده جهت تروما به من وارد کنه!

این هفته، هفته ی درس خوندن و تمرکزو تفکر من بود! باید پرفکت می بود.چون باید کم کم از این بخش برم و اینقدر برام مهمه  این هفته های آخر در چشم اساتید بدرخشم که حد نداره و بعدا افسرده اش خواهم شد اگه غیر این بشه و حس کنم اون جور که می خواستم نگذشته.

بعد فکر می کنید  یهو چی از آسمون می باره؟

ده تا کشیک!!!

کار اداری!!

اولتیماتوم پیگیری نمره ی امتحان قبلی!!

جلسه ی وزارتخونه!!

مشکلات لیست اموزش!!

گروه بندی داخلی!!

کوری چشم!!!

قلب دیوونه ی آب روغن قاتی کرده !!

دز دوم واکسن!!

دعوای دوستم با خانواده اش و حال خرابش!!

اعلام جواب امتحان!!

و خب منم که مرد مدیریت روز های سخت. دارم دیوانه می شم.

الآنم که این پماد داره چشمم رو می خوره و حل می کنه تو خودش، و شدیدا آرزوی مرگ دارم. می تونم خودم رو بکشم. 

من واقعا این دز دوم رو کجای دلم بگذارم. قرار نبود... 

یک دم قبر

تا حالا تو چشمتون پماد دارویی کرده بودید؟

چون منم تا به امروز نکرده بودم،

و متوجه شدم یک سری از فرم های دارویی که برای بیمار ها تجویز می کنیم جاش فقط مستقیما تو *** ** هست.

یکی از احمقانه ترین داروهایی بود که به عمرم استفاده کردم. زهرماری.

حال ما خوب است، این بار باور کن

برق توی چشم.

بهم می گند "این روزا برق توی چشمت رو می بینیم."...

ولی چون زندگی مرام و وفاش اینجوریه که اتوماتیک باید حتما خوشی ها در آش و ملغمه ای از تلخی ها گم بشه،

خواستم تا بالاخره بعد از مدت ها حالم خوبه،

برای خودم با شجاعت بنویسم که:

حال ما خوب است، و این بار باور کن!


در دوره ای از زندگیم قرار دارم،

که اگه مهران مدیری جلوم بشینه و بپرسه: 

"احساس خوش بختی می کنی؟"

اینبار می تونم چشمام رو روی بدبختی ها ببندم و بدون تلنگر بگم:

"هل یس!"

و شاید برای اولین بار حس نکنم که دارم به خودم دروغ می گم.

و خودمونیم،

این برای تلخ اندیش فلسفی معاصر، کیلگارا دم فرفریان، یک رکورد اعجاب آور محسوب می شه.


همه اش به خاطر بخشیه که داخلشم! همه اش. این قدر خوبه... فکر می کنید عطر گیسوی کدام لعبت او را مست و بی قرار کرده؟ چنان که دامنش از دست برفت..

کاش دنیای من تو همین روز ها متوقف می شد. وقتی که به خیال خودم حس می کنم پازل زندگی بالاخره چفت و جوره و قطعه کم و زیاد نداره!

و زیباست. 


پایان نامه - اپیزود ویژه کریسمس- به شرطی که دکترم تو باشی

داشتم با خودم فکر می کردم

این قدر با استاد راهنمام پز اومدم و جو دادم و عشق ورزیدم،

که تهش خودم شدم بیمارش و اون شد پزشک معالجم! 



یادش به خیر اون زمانی که یانگوم پخش می شد،

یه اس ام اس بود رد و بدل می کردیم،

می گفت:

"خوشا آن دل که دلدارش تو باشی

چراغ هر شب تارش تو باشی

مریضی هم صفایی داره ای دوست

به شرطی که پرستارش تو باشی"

باباطاهر مینجانگو!


قضیه ی ما هم همینه، این قدر این استاد راهنما رو دوست داشتیم که تهش جدی جدی بیمار خودش شدیم. :)))

ولی وای! بگذارید واستون تعریف کنم،

خیلی حس خوبیه که مریض استاد راهنمای خودت باشی! اصلا یک حس غیر قابل وصفیه. دلت قرص قرصه. (به غیر از موارد مورد نیاز برای لخت شدن جلوی اساتید)

حالا من یک استاد انکولوژیست هم دارم، (همونی که روز آخر بخش استاژری زیر گریه زدم چون دوست نداشتم از پیشش برم.) یه زمان داشتم با خودم فکر می کردم من اگه یه روز سرطان بگیرم اصلا غمی ندارم چون مستقیم می رم پیش همین استاد و به این بهانه از سوادش استفاده می کنم و تازه بیشتر پیشش هستم! به هر جهت...


امروز پیش استادم بودم، آخر وقت... 

بهم گفت کیلگ شنیدم هفته ی پیش اینجا گرد و خاک به پا کردی!! :)))

گفتم استااااااد پس گفتند بهتون....

گفت ببین اصلا نگرانش نباشی ها. اصلااااا. چیزی نیست.

بعد هیچی دیگه به زور منو کشید برد ازم اکو گرفت 

والا من داشتم سرخ سفید و بنفش می شدم که نه من نمی خوام یکی که قبولش دارید رو به جای خودتون معرفی کنید من خجالت می کشم،،،،

که گفت من زورت نمی کنم ولی خودت برو بخواب تا من بیام!!!

دیگه هیچی دیگه. فکر کنم خودش هم فهمید چه قدر معذب و خجالت زده ام چون دوباره ضربان قلبم داشت می رفت بالا تا که اونجوری غیر عادی بشه! 

خلاصه که گفت اکو نرمال.

و بعد که تراسه ی هفته ی پیش رو دید، به وضوح دیدم یکم اخمش تو هم رفت، گفت یعنی تو واقعا اینجوری شده بودی؟ و یکم حس کردم جدی تر شد و ترسید یا همچو حالتی. فقط گفت خوبه سنکوپ نکردی و این حرفا! که گفتم استاد اتفاقا زیاد سنکوپ کردم. و هی سرش رو به حالت تاسف تکون داد! گفت یعنی تا هفته ی پیش نمی دونستی اولین بارت بود فهمیدی؟ گفتم آره.

حالا که می دونم دلیلش چیه دیگه به اشتراک گذاشتن و گفتنش اذیتم نمی کنه. اره من یکم زیاد تر از یک آدم نرمال غش می کردم از نوجوانی. :)))))) 

یک چند تایی از پست های وبلاگم رو هم به دنبال حال خرابی و خودزنی ناشی از غش نوشتم ولی به شما هم نگفتم. کلا خیلی وقتا هم هیشکی نمی فهمید چون دوست داشتم قوی و مقتدر به نظر بیام و حس می کردم این غش کردن ها یکم ابهتم رو کم می کنه. به خانواده ام که نمی گفتم کلا  دوست نداشتم نگرانم باشند کنترلم کنند یا هرچی. البته چندین بارش از دستم در رفت و فهمیدند. ولی کلا وقتایی که حالم خراب می شد می رفتم یک گوشه خیلی بی صدا از حال می رفتم تا وقتی که خودم دوباره به هوش بیام. یا مثلا تنهایی یکم خود درمانی می کردم هرچیزی که به ذهنم می رسید ارامم می کنه. دارو سیگار گریه موزیک... حالا که فکرش رو می کنم خیلی غریبانه و کریپی بود این حرکاتم! :))))

مامان بابام هم چون خیلی درگیر کارشون بودند اصلا نمی فهمیدند که مثلا من می رفتم اورژانس یا حالم به هم می خورد یا هرچی. می پیچوندمشون.

دو سه باری ش رو دوستام پیشم بودن جمعم می کردن و مثلا می گذاشتیم به حساب لاغری ضعف صبحانه نخوردن یا هرچی... گاهی هم حالا هرکی که کنارم بود. یعنی اینجوری بود که یهو برق از کل سیستمم می پرید و تمام! 

خلاصه اولش هی با استاد شوخی شوخی کردیم، ولی بعد که اون تراسه ی هفته ی پیش رو دید، خیلی آمرانه گفت همین هفته حتما باید پیگیری بشه خیلیییییی ریت قلبت بالا بوده همه هم دیگه اینجوری نمی شن.. داشته توی دقیقه سیصد تا می زده! و گفت حالا دیگه جدی شد من فکر نمی کردم اینجوری شده باشه. و خیلی هم ذوق کرد چون ظاهرا نوار قلبه خیلی خیلی تیپیک بود و تمام ویژگی های یک نوار قلب اموزشی رو داشت.

بعد وسط حرف هاش بهم گفت اگه عملت نکنه و مثلا جای مناسبی نباشه برای ابلیت کردن، شاید تا اخر عمر بخوای دارو بخوری! که به کفشم. واقعا وات د فاک طور نگاه کردم استادم رو در اون لحظه! در حال حاضر اصلا به این گزاره فکر نمی کنم مگه من ادمی ام تا اخر عمر دارو بخورم؟ شوخی اش گرفته! البته از سمتی دیگر من ادمی هم نیستم که به این راحتیا عمل کنم. من از یک واکسن کرونا اون جوری می ترسیدم حالا عمل قلب؟ :))))گرفتی ما رو؟ ای خدا پیشونی پیشونی ما رو کجا می شونی.

دیگه استادم قرار شد زنگ بزنه با دکتر کانادایی اوکی کنه خودش و تاکید کرد تا نرفته کانادا برو پیشش و ... خیلی دلسوزانه به فکرم بود انگار که واسه یک لحظه من بچه اش باشم. حالا من نمی دونم چرا یکم واکنش هاشون اگزاجره است. یا من هنوز اکی نیستم  و بینش ندارم به چیزی که دارم یا اینا خیلی منو دوست دارند. اخه والا به نظرم اصلا چیز مهم و جدی ای نیست و خب اینا هم همه دکترن دیگه ده بار این مدلی دیدن چرا باز رفتارشون عوض می شه.


می دونی جالبیش چیه؟ این که این مدت مامان بابام خیلییی مهربان شدند. :)))) مامانم  زنگ می زنه حالم رو چک می کنه بابام پیام های محبت امیزمی فرسته. و هر بار ازم می پرسند قلبت که اونجوری نشد؟ :))))

و حالا می دونید خوبیش چیه؟ اینکه ارتباط مستقیم داره با استرس. یعنی هر کی منو اذیت کنه و باعث استرس کشیدنم بشه قلب من می ره به اون سمت که اونجوری بشه. یعنی ازین به بعد هر کی منو اذیت کرد من دستم رو می گذارم رو قلبم و خیلی شیک (واقعی یا نمایشی) غش می کنم. :)))


بهشون می گم دیگه نمی تونید منو اذیت کنید باید باهام لطیف باشید. گفتند غلط کردی می بریم می سوزونیمش سریعتر ما حالتو نداریم!


خلاصه من کار دارم حالا حالا ها با این چیزی که از تو خودم کشف کردم. *_* استادم بهم گفت تو استرسی هستی نه؟ گفتم آره. گفت اخه ارزشش رو داره؟ بیا حالا تحویل بگیر. 

دیگه بچه های خوبی باشید، رو نرو من راه نرید وگرنه قلبم به فنا می ره! مرسی عح. واقعا یک سری ها رو نمی بخشم سر این قضیه... وقتایی که حرص می خوردم از دستشون استرس می کشیدم و قلبم اینجوری می شد و فکر می کردم اکیه همه همینن و تحمل می کردم! 


پ.ن. الان که دارم اینا رو می نویسم با فکر کردن بهش باز اونجوری می شم. ای بابا. 

پ.ن. اون یکی استاد راهنمام هم که از اول مهربون هفت عالم بود ولی رسما دیگه خییییلی مهربون تر شده! هر بار خیلی ریز ازم می پرسه خوبی؟ بعد بیشتر شوخی می کنه بیشتر می خندیم. امروز که کلا اینقدر رفتارش عوض شده بود که اگه ایران نبودیم  من واقعا حس می کردم شاید چیزی خورده  های شده. هی شوخی می کرد هاه هاه هاه می زد زیر خنده. یعنی خب تا هفته ی پیش مهربون رسمی بودیم، الان دیگه نه. من با این تئاتری که هفته ی پیش دراوردم، مرز های دانشجو بودن رو جا به جا کردم! دیگه مثل یک دوست می بینند من رو که میشه باهاش خاطره تعریف کرد خندید غیبت کرد زد پشتت و کلا نه یه دانشجو. و فکر کنم این حس خوبیه.

پ.ن. لامصبای بی وجدان، یعنی حتما باید قلبم اینجوری می شد تا یکم مهربون تر باشیم با هم؟ یا بیشتر وقت بگذاریم؟ مامانم می گه می خوام مطبم رو تعطیل کنم این هفته بریم پیش استاد کانادایی ه! و باورم نمی شه. گااااد. یادم نمی آد اخرین باری که مامانم مطبش رو داوطلبانه تعطیل کرده کی بوده. این قدر دوره که یادم نیست.

پ.ن. به غیر از سه تا استادم، مسئول اکو، چندتایی از رزیدنت ها که بالا سرم بودند هفته ی پیش (و ایشالا چهره ی من یادشون نمی مونه) ، مادر و پدر (و البته شما) که از بینشون فقط شما رو داوطلبانه انتخاب کردم بهتون بگم و بقیه خودشون خودجوش فهمیدن، کس دیگه ای از این قضیه خبر نداره و منم خوش حالم. چون همین الانش هم حس می کنم همه خیلی ترحم می کنند و این زیبا نیست.شایدم فقط حس منه! ولی یهو همه مهربون و با حوصله شدند. حالا فرض کن به دوستی فامیلی اشنایی چیزی بگم چه شود! شما هم نگید به کسی. تا ببینیم با این قلب چی کار کنیم.


یه شعره هست (+ از مهرزاد امیرخانی) می گه:

"ترسو شدم بی تکیه گاهی درد داره

هیشکی نمی تونه ازم سر در بیاره

هی نامنظم می تپه قلب مریضم

اونم یه جورایی دیگه طاقت نداره...."

حال ماست. هی نامنظم می طپه قلب مریضم. :))))

این اهنگه رو بگذارید به یاد من گوشش بدید. هاه هاه هاه. مسخره هم خودتونید. این مدت من پادشاهم هرچی بگم همونه وگرنه که قلبم اونجوری می شه. دستوراتم لازم الاجراست! *_*

سو استفاده از نعمات خدادادی

فردا می خوام بروم پیش مسئول اموزش، دستم رو بگذارم روی قلبم بگم من قلبم بیماره ولی به هیشکی نگفته بودم و به زودی نوبت عمل دارم. یکم نقش بازی کنم تا دلش بسوزه. بعد نامه ی ممهور استادم رو بگذارم جلوش بگم اینم مهر اتند دانشگاه برای معرفی برای عمل و بعد به این واسطه بخشم رو عوض کنم. :d شاید اگه حس کنم نیاز می شه، یکم بغض هم چاشنی اکتینگ خودم بکنم که تاثیرش بچسبه به سقف!

از نعمات خدادای تون خوب استفاده کنید عزیزان. همواره نیمه ی پر لیوان..


پ.ن. جایزه رو دادیم، رزیدنتم اینقدررررر خوشحال شد اینقدرررر خوشحال شد حد نداره. :)))) بهمون می گفت اخه چرااااا؟ می گفتیم به خاطر اینکه شما دو نفر خیلی خوب بودید ما زخمی بقیه ی رزیدنت ها و باقی بخش ها بودیم، ولی اینجا واقعا خوش گذشت. بعد با شرمندگی می گفت آخه بچه ها این که وظیفه ام بوده! :)))) بعد خاطر نشان کرد که روز منو عوض کردید و من خستگی از تنم در رفت و این صحبت ها. و بعد یکم فیلم مریض ها رو گرفتیم و نگاه کردیم و نهایتا با خاطره ای خوش، خداحافظی کردیم. و رفتند. فکر کنم کلی گل ریزون شد اینستاگرام با عکس ها.

حالا باورتون نمی شه دو روز دیگه استاجر هامون هم می روند! بدبختی ای گیر کردیم.  [سیگار های کشدار] [خمیازه پشت خمیازه]


پ.ن. این دفعه به وقتش،

Happy summer!