Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

هفتِ هفتِ نود و هفت

آره پسررررر،

راست می گید همه تون.

امروز زیبااااااااااا ترین روز جهانه.

و تلاقی ش دیوونه کننده س. حتّی همین شنبه بودنش، خدایاااا چقدددددر به آدم انرژی می ده.


مرسی که هر چند ناشناش و ویمسیکال نقطه طوری و ویرد، ولی حواستون به هفت هفت نود و هفت بود.

حتی السا رو داریم که لحظه ی هفت هفت نود و هفتش ساعت هفت و هفت دقیقه ی صبحش رو تقدیم کرده به این وبلاگ. خداااای من. نظر شما رو که نمی دونم، ولی از نظر من این یک تک لحظه ست که بره دیگه هیچ  وقت بر نمی گرده و السا فرستادتش واسه اینجا. این عین شادی ه واسه شخص من. (خودم که داشتم مفید ترین استفاده رو می بردم از اون تک لحظه و در خواب ناز بر بالش پر قو تشریف داشتم.)

جون خودم، کامنتای پر از هفتتون رو سر صبح می دیدم قلپ قلپ اشک از چشمام جاری می شد. 


حس می کردم معبد شائولینه، من استاد مسترتون هستم با یک ریش سپید خیلی باریک که تا توک پاهام می رسه و شما هم اون شاگردایی هستید که از استاد برترند و استاده دیگه چیزی برای آموزش بهشون نداره و می گه شاگردان من ازین به بعد برید که خودتون یک پا استادید.


واقعا سورپرایز شدم این کامنتا رو که دیدم. دروغ چرا حقیقتا اصلا انتظار هیچ کدومشو نداشتم. :دی 



عرض شود که بنده بزرگ شده بودم، منتها نذاشتید هوایی م کردید دوباره.

یعنی از فروردین ماه که داشتم با خودم فکر می کردم "خب برای هفتِ هفتِ نود و هفت چی کار کنیم؟" 

به دیشب رسیده بودم که "عه فردا هفت هفت نود و هفته. پست بذارم؟ چی بذارم آخه بیخ بابا.".

ولی الآن دوباره این شکلی ام که: "هولی شت... چه قدر هفت. چه قدر قشنگ. باید پست بذارم و اعلام کنم."

تو پرانتز یک زمانی هم اعصابم خورد بود، تمهیدات اندیشیده بودم که نقطه ی ته وبلاگ رو خیلی خبیثانه تو این تاریخ بذارم رو کاغذ. :))) ولی که چی، ما غلط بکنیم تو تاریخ به این قشنگی حال کسیو بگیریم!


تولد یکی از دوستامه امروزحتّی. می بینی؟ ملّت تاریخ تولدشونم لاکچریه حتّی. این دوست رو، من هر وقت می بینم دو تا می زنم تو سرش که واقعا حیف شد چرا هفتاد و هفتی نیستی بدبخ؟ دیالوگ همیشگی مون هست، اونم برمی گرده می گه من اگه هفتاد و هفتی بودم دیگه دوست تو نمی شدم خنگه و راستم می گه شدیدا.


دیگه عرض کنم که، نمی تونم انتخاب کنم یود (هفت هزار و هفت صد و هفتاد و هفتمین روز عمرم) رو بیشتر دوست داشتم تو امسال یا امروز رو یا چی. مهم اینه که نود و هفت واقعنی سال تلاقی هفتاس، و واسه خود منم یک سال شدیدا تحول انگیزیه همون طور که از اولش صابون به دلم مالیده بودم.

یک سری حسرت ها هم ته دلم دارم... که چرا هفت هفت هفتاد و هفت یکی نیومد زاااارت بخوابونه تو گوش دو ساله م، تا حداقل یک خاطره ای ازش داشته باشم. 


همین دیگه.

مبارکه! تولد هفت هفت نود هفت شما مبارک، دمبتون هم سه چهارک. 

کاش همه تون شاد و خوشحال و سالم باشید.

بفرمایید چایی و شیرینی. 

قدر این روز پر از هفتتون رو هم بدونید. این تن بمیره به خدا تاریخ خیلی خیلی خیلی زیبایی هست. قدر بدونید. 


پ.ن. پست رو از حالت انتشار ور دارم بذارم هفت و هفت دقیقه ی عصر منتشر شه؟ یا سرتون رو گول بمالم ساعت هفت و هفت دقیقه ی صبح انتشارش بدم در حالی که نه و چهل و دو دیقه س الآن؟ :-"


ژن

جامپینگ اسپایدره بود عکسشو گذاشتم واستون،

اومده بودم پای کامپیوتر گفتم بذار عکسای وبلاگ رو هم ریسایز کنم با طعم لیمو شیرین به چش خواننده تلخ نشه.

بعد دوباره قفل کردم رو عکس عنکبوت،  ایزوفاگوس رو صدا زدم گفتم بیا ببین این عنکبوت رو،

آقا اومد دید،

دو ثانیه نگاش کرد،

سومین ثانیه برگشت گفت: "کیلگ من می خوام با این ازدواج کنم."


یعنی می خوام بگم هرچی که هست، احتمالا ژنه و خانوادگی بهمون ارث رسیده.

خوب منم که مات نگاهش نکردم، برگشتم بهش گفتم : "کور خوندی عزیزم، ما یه ماهه عقدیم الآن!"


الآنم که جاتون خالی ساعت دوازده نصفه شبی  نشستیم داریم در وصف یک عنکبوت صدای فلپ جک وار از خودمون تولید می کنیم. ( ازون صدا ها که وقتی فلپ جک به جزیره ی آبنباتی فکر می کرد از خودش در می آورد...)


ای خدااااا چه قدررررر این عنکبووووت چشم نوازه. چه طور ممکنه آخه.

دوست دارم بشینم تا آخر دنیا فقط نگاهش کنم.

وزارت سحر و جادو

دیشب بعد از دیدن یکی از وحشتناک ترین خواب های دوران،

خودم رو تو ورودی وزارت سحر و جادو یافتم در حالی که داشتم رو خودم سیفون می کشیدم تا فرو برم داخل.


می دونی داشتم به چی فکر می کردم تو اون لحظه؟

داشتم فکر می کردم که عح شت، تو فیلم و کتاب وقتی هری و هرمیون و رون می رفتن وزارت سحر و جادو واقعا تا این حد چندش آور نبود این عملیاتش، پس چرا الآن تو  واقعیت اینجا اینقدر چندش آور شده؟!! 

بعد برگشتم اینجوری به خودم جواب دادم که ولش کن اونا فیلم و زاده ی تخیل بودن، ولی این داستان واقعیه و برای همین چندش آوره. 


بعد از اینکه راضی شدم جفت پا برم وسط چاه تا رو خودم سیفون بکشم، فوبیای بسیار عمیقی داشتم که الآن سیفون رو که بکشم، می رم اون وسط لوله ها گیر می کنم و خفه می شم. یه چیزی تو مایه های آگوستوس گلوب در لحظه ای که لای لوله ی ماشین مکش شکلات گیر کرده بود و دور تا دورش پر از شکلات مایع بود. هر وقت این صحنه ش رو می بینم دچار طپش قلب می شم و نفسم کم می آد. تازه فرض کن به جای لوله ی شکلات، تو لوله فاصلاب گیر کنی. 


بعد رفتم که از دوستام تو دستشویی های کناری یاد بگیرم که چه خاکی بر سرم بریزم. دیدم که عه همه باحالا دور هم جمع هستن. 

تو ادوار مختلف زندگی  م آدم هایی  بودن که من بهشون ارادت خاصی داشتم ولی گذر روزگار نذاشت اون طور که قلبا دوستشون دارم بهشون نزدیک شم و باهاشون طرح دوستی بریزم. دیشب همه ی اینا کمپلت با هم اونجا بودن. چهارده مخصوصا. چهارده هم بود. 


خوابم چیزی کم نداشت جدا،

مغزم کم نگذاشته بود،

همه چی در ایده آل ترین وضع خودش بود،

دوست های گلچین شده م رو کنارم داشتم،

دنیای جادو بود،

من رها بودم،

و واقعی بود...

آره واقعی بود!


خلاصه یکی از فان ترین خواب های اخیرم بود. سفر به وزارت سحر و جادو. تا حالا تو خواب های هری پاتری م این یک رقم رو ندیده بودم.

بعد همین که این صحنه های آرامش بخش رو بلافاصله بعد از یک کابوس خیلی ترسناک دیدم، خودش ثابت می کنه مغز دقیقا حواسش هست چه جور خودشو شارژ دشارژ کنه. دید دارم سکته می کنم با خودش گفت بذار چند تا صحنه ی جذاب هم نشونش بدم.

در این حد که رو اکسپکتورانت، سرماخوردگی بچه بخوری تا بشوره ببره.

شایدم کاپیتان زد بود اومد نجاتم داد...

برای بار هزارم

۱) سلام،

۲) خوبی؟

۳) کیلگارا خوبه؟


بیایید با هم مسابقه ی کی زود تر واسه مادربزرگ پدربزرگش می میره برگزار کنیم و من اولتون بشم.

چارلی و کارخانه ی شکلات سازی

وسط تماشای بار ده هزارم این فیلم، یهو  ناگهانی داشت گریه م می گرفت. 

آخه اصلا چیزی هم نداره واسه تحریک شدن احساسات، یعنی خب آدم طبیعتا با یه فیلمی مثل خطای ستارگان بخت ما باید گریه ش بگیره و قابل قبول هم هست (که در عوض اون زمان ما نشسته بودیم و سیلاب اشک اطرافیان رو نگاه می کردیم) ، ولی آخه چارلی و کارخانه ی شکلات سازی؟ چ م دانم والا! نمی خونه دیگه. مثل اینه که بستنی لیس بزنی و بگی آخ چقد داغ بود زبونم سوخت!

این جنس از احساس دیگه واقعاا در نوع خودش بدیع بود. هه.


مادرم از سر کار برگشته بود و گفت: "فیلم کارخانه ی شکلات رو نگاه می کنی؟ دوباره؟"

بهش با هیجان گفتم: " مگه می شناسی این فیلم رو؟"

جواب داد که: " نه، صرفا اینقد دیدیش اسمش رو یاد گرفتم."

جواب دادم: " اتفاقا هیچ وقت هم نشد کامل ببینمش."


حتی امروزم باز نشد کامل ببینمش...


دیوانه ی ویلی وانکا بودم،

و هستم هنوز.

و این احساس منو نمی فهمید به خدا. :)))) یعنی هر چی هم بگید اکی باشه فهمیدیم دیگه، من هی باید برگردم بگم نه نه عمیق تر خیلی خیلی  عمیق تر. 

و الآن دارم  مقابله می کنم حداقل  سومین عکس معرفی وبلاگم یه کسی به غیر از جانی دپ باشه. منتها در حد مرگ جنگ درونی به پا شده تو وجودم چوون که واقعا نمی شه.

خوشا نیشت، خوشا زخمت، خوشا زهر

نیگا:



به قول استاد دمپایی، 

آدم فقط دلش می خواد گازش بگیره...


بارالها! لذت ناز کردن همچین موجودی، سریعا لطفا.

چون من حس می کنم همین الآن ازین پشت می میرم اگه واقعا یه روز فرصتش پیش نیاد باهاش قرار مدار بذارم ببرمش یه رستوران لاکچری و تمام مدت خالصانه و عاشقانه تو چشمای هم خیره شیم.بعدش هم خودم رو به عنوان غذا تقدیمش می کنم. گوشت شه به تنش،


محبوب من،

خالص ترین نگاه جهان را از چشمان تو چشیدم،

نگفته بودی قربانی هایت را چگونه شکار می کنی پدر پدرسوخته ی آتش گرفته. ای محبوب بَلای من...



.:. فقط حس می کنم خیلی اذیت شده عکس که گرفتن ازش. 

عملیات ۱۲۵ - ۲

سعید تمدن مُرد. با رد و بدل کردن این دیالوگ های احساسی و شاید هم کلیشه ای:


- اسم این درخت چیه؟

- چیزه... تبریزی.

- چقد... خوبه... آدم تو دنیایی زندگی کنه... که درخت تبریزی سبز توشه.



وای من دقیقا یادمه، بار اولی هم که دیدم  رو این تیکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و اعصابم ریخت به هم. زورم می اومد طرف سر همچین چیز مسخره ای بمیره.

این بار که نگاه می کردم بعد هفت هشت سال، همش منتظر بودم این استاد تمدّن بمیره و استرسش رو داشتم... هی با خودم می گفتم الهی نیگاش کن این کاراکتر هنوز زنده ست، تک تک حرکاتش رو ثبت می کردم با علم به اینکه می دونستم قراره بمیره.

 الآن که مُرد، تقریبا دیگه خیالم راحت شد. مُرد دیگه آقا جان. تامام.


یعنی آدم آتش نشان رو به بازنشستگی باشه، کارآموزش تو تمرین شلنگ آب بگیره سمتش بیفته از بالا ساختمون بمیره. مرگ در همین حد مسخره س. حداقل به عنوان یه آتش نشان تو عملیاتی چیزی بمیره آدم. 


+ ویکی پدیا : 

صنوبر، تبریزی یا شالک، درختی ست برگریز که برگ هایش پیش از ریزش رنگ طلایی روشن تا زرد به خود می گیرند. تبریزی ها همانند بید ها، دارای ریشه هایی بسیار قوی و نفوذ گر هستند بنابراین نباید آن ها را نزدیک ساختمان ها و لوله ها کاشت.

تفاوت صنوبر و تبریزی در این است که در صنوبر زاویه ی شاخه ها عمود بر تنه ولی در تبریزی، شاخه ها به موازات تنه هستند.




بعد چیزه گوگل  اسم انگلیسی این درخت رو زده "cottonwood" و یک جای دیگه هم گفته "poplar". فکر نمی کنم همون صنوبر باشن شاید یک گونه ی نزدیک به صنوبر  یا یک دسته ی به خصوص از صنوبر ها باشن. به هر حال عکسای واژه اولی، یک درختیه که یک پشم های سفید دلبرانه ای وسط برگاش خودنمایی می کنن. برگاش مشابه برگ صنوبره که گذاشتم بالاتر ولی من خودم ندیدم تو دنیای واقعی صنوبر رو در این حالت. اینا:




- چقد... خوبه... آدم تو دنیایی زندگی کنه... که درخت تبریزی سبز توشه.


پ.ن. این عکس برگ های صنوبر (دومین عکس) هست که گذاشتم، ده بار از زمانی که پست رو منتشر کردم نگاهش انداختم و دلم خواسته بخورمشون. خنده داره ولی گویا زرافه یا گورخر درونم حس می کنه این برگا تو این عکس خوشمزه اند. دوست دارم کله م رو بکنم لاش. و بعد بجومش. ذره ذره، سلول به سلول.

اول مهر اول مهر اول مههههر

چه اول مهر لاکچری ای!

باورم نمی شه پس از سال ها، احساس گند جوجه غریب ها رو نداشتم. وی عار واقعا د چمپیونز کیلگ. همین که بعد پنج شیش سال این احساسمو تونستم تا حدی درستش کنم، اوووف خیلیه. اینقدر انرژی داشتم امروز که فرصت نکردم به حس آشنا نپنداری خودم بها بدم. من برای اولین بار توی جمعی بودم که بهم احساس اضافه بودن رو القا نمی کرد. حس می کردم که آره اینجا مال منه. من مال اینجام.  اگه بدونید این احساس چه قدر واسم ارزشمنده... انگار که این خطوط رو با قلم پر طلا کاری شده بنویسم.


راستی چقد این ترم صفری ها جذاب می شن وقتی با مامان باباشون می آن. واقعا حس نابیه، آدم دلش می خواد لپشون رو بکشه بگه عمو جان آبنبات بدم؟ دو عدد دو قلوی هم سان هم دیدم توشون. 



و درس مهمی امروز گرفتم. من خیلی بی احتیاطی می کنم وقتی می خوام با ماشین دنده عقب برم. اصلا حسش نمی آد برگردم پشت سرم رو نگاه کنم. تا به اینجا با آینه تنظیم می  کردم  و به خودم می گفتم چیزی نیست  که سرعتم پایینه چرا مثل اسکل ها برگردم و دستم رو بذارم پشت صندلی شاگرد مال نوب هاست این کار ولی تا خود امشب بود این تصوراتم. دیگه تموم شد. خاک بر سرم بشه امشب رسما داشتم یک عدد دوچرخه سوار رو زیر می گرفتم. بار الها خیلی ممنونم که الآن کلانتری نیستم... دیگه تا عمر دارم از مهره های گردنم استفاده خواهم کرد و گشاد بازی را به آتش خواهم کشید. فرض کن پتانسیلشو داشت تو روز به این محبوبی من تبدیل به یک قاتل بشم و بوی ماه مهرم چیزی بشه شبیه بوی کتاب فاجعه ی اسلاتر.

تنهایی یعنی

آقا یک جوک بگم روانتون شاد شه،

طی وبگردی شبانه تا که خوابم ببره،

رسیدم به یک وبلاگ دامنه بیان دیدم نویسنده ش داره نق می زنه و نوشته قرص هاش (قرص چی اصلا؟والا منم نمی دونم) اثر نمی کنن و  گفتم جور شد امشب می رم انرژی مثبت رو با سیخ داغ فرو می کنم به چشمای این آدم نا امید. 

آره دیگه منم خودم یه کیس نادرم، آدم نا امید می بینم اگه خودم رو فرم باشم ، اعصابم خورد می شه و حس می کنم رسالت الهی م هست که برم به زور بهش بگم امید امید امید تا که از سوراخای بدنش فواره بزنه. 

اگه رو فرم نباشم هم می رم به فرق سرش استفراغ افکار اسیدی می کنم که بازم به هدفم می رسونه منو چون اون قدر اسیدیه که طرف غم خودش یادش میره جاش می شینه ناله زدن های منو نگاه کنه و رو شونم می زنه می گه: "عب نداره حالا، درست می شه کیلگ!"


علی ای حال،

این دوستمون یه پست داشت نوشته بود:


"تنهایی ینی..

.. من یه موبایل دارم که صدای زنگشو یااااادم نمیاد؛"


خب اوّلین واکنشم این بود که "ای آدم نا امید، این از تنهایی ت نیست از خنگی و ماهی قرمز بودنته، پاشو برو غذای فسفر دار بخور!"

منتها بعدش یکم زور زدم دیدم خودم هم صدای زنگ گوشیم رو یادم نمی آد.

آقا دو دقیقه شد سه دقیقه، سه شد چهار. یادم نیومد!

فلذا اومدم بعد از تبریک مهر ماه، براتون یک پست خیلی پر محتوا و فاندمنتال بذارم:


"تنهایی ینی..

.. من یه موبایل دارم که صدای زنگشو یاااااادم نمیاد؛"


هفت در هفت در هفت = ۳۴۳

درسته که ما یه هفته س رسما هلو سامر دادیما،

ولی حالا امشبم با یه دنیا انرژی گوبای سامر می دیم.


آقا ما ترم پنجی بودیم،

یه روز یه فیزیو پاتی در بوفه کشیدمون کنار،

تو گوشمون گفت عخی بیچاره های بدبخ دیگه ازین به بعد سامر ندارید. لب و لوچه هامون رو می دیدی همه تو قوطی!

ولی طرف نامرد بود چون اینو نگفت که  فیزیو پات کلّش سامره. 

کلش چی؟ واس ماس.


من تو ترم شیش وارد یه سامر پایان ناپذیر و لا یتناهی شدم. پادشاهی کردم. اینم تاجمه. اینا اینا.

کاملا بهم خوش گذشت و تو چند سال اخیر، باحال ترین تابستون عمرم بود. 


از این حس باحالم شاید بتونم نتیجه بگیرم که شخصیتم ازین شخصیت هاست که بهتره هیچ وقت زیاد رنگ بیکاری رو نبینه.


و فرض کنید چی؟ هنوز آفیشالی تصمیم نگرفتم که فردا برم ترم رو افتتاح کنم برای استادان یا خیر،

ولی وقتشه اعلام کنم شروع ترم هفت در سال نود و هفت در ماه هفت.

آخ. قلبم. فاکینگ ترم هفت در سال نود و هفت در ماه هفت.


و می دونی چیه کیلگ! بله بله هدف گذاری هم کردم! :)))))  قراره همه ی درسا رو هیفده بشم و یه هفت دیگه هم زور چپون کنم به این اعداد. هفت که نمی تونم بشم به هر حال. دیگه دوران ناپلئونی پاس کردن رو هم چشیدم و خوش مزه بود و به اچیومنت هام اضافه شد. ولی دلم تنگ شده واسه دوران تک پر بودن دبیرستانم. درس هم که متاسفانه فعلا همین مطالب حفظی ایه که هست. دوست دارم یکم زورآزمایی کنم با شاخ های غول. به هر حال این جو رقابتی واسه آدمای تمامیت طلب مثل من اگه نبود همون دوم سوم دبستان تموم کرده بودم.


و اینو بگم که قبلش که بیفتم داخل این گود، از بیرون فوبیا داشتم که شاید به خاطر اینکه ما دیگه رسما تابستون نداریم احساسم به اول مهر از بین بره.تابستون قبل خیلی این احساس رو داشتم.

ولی بینندگان عزیز الآن از داخل گود گزارش می دم، 

احساس من ذره ای،

ذره ای...!

نسبت به اوّل مهر عوض نشده. 

چه بسا پیشرفت هم کرده باشه.

من عاشق اول مهرم،

و هنوز کماکان حس شبی رو دارم که قرار بود فردا صبحش برم اول دبستان. پروانه ها ته دلم می لولند. 


این بود شرح احساسات یک عدد این ریلیشن شیپ ویت  مدرسه ی این لاو ویت تیچرز.

خلاصه که آقا:

اوووووووّل مهر مباااااااارک،

دُمب شما سه چهاااااارک!


+ و خداحافظ ای متفاوت ترین و باحال ترین تابستان عمرم، سو فار. سلام پاییز.

Summer goodbye,

Summer goodbye.


,Roses sweet

Petals shed,

Apples are turning red,

Summer goodbye...

Summer goodbye.!!

این متن یک آهنگ بسیار شیرین و زیبای کودکانه ای داره که آدم سر ذوق می آد اصلا،

پیدا می کنم می ذارم پی نوشت همین پست براتون. 


اینم بخونم؟ با اجازه:

پاییزه و پاییزه،

برگ درخت می ریزه،

هوا شده کمی سرد،

روی زمین پر از برگ،

ابر سیاه و سفید،

تو آسمون رو پوشید،

دستل دسته کلاغا،

می آن به سوی باغا.

 

خب حالا باشه فرهیختگان می دونم بچه نیستید، اینم واسه شما آدم بزرگا. بگردید آرایه و قافیه و این چیز میزا که دوست دارید پیدا کنید از توش:


خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

باد خنک از جانب خوارزم وزان است...!