Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

: دو نقطه خمیازه ای که نمی آید

   یعنی دیشب که داشتم جر می خوردم و دو تا امتحان رو هم داشتم که باید هر دوتاشون رو جمع می کردم و عقب بودم و تهش رفتم یکیش رو شدید مزین کردم و استاد با افتخار به سیخ کشیدمون، به زور خودم رو تا سه بیدار نگه داشتم و تهش دیگه واقعا نمی فهمیدم معنی فعل های ساده ی جمله رو از خستگی.

حالا امشب که فرداش هیچ امتحانی ندارم، توان تحملم در مقابل بی خوابی از جغد های شکاری هم بیشتر شده. 

که یعنی تف بزنن تو این بدن با این تصمیم هایی که برای من می گیره.

جالبه فکر کنم با احتساب دیشب طی چهل و هشت ساعت گذشته حدود چهار ساعت خوابیدم و با این وجود اینقدر قاطی کردم که بازم خوابم نمی آد.

چرا هیچ کس پاسخ گو نیست؟ یعنی که چه؟ من می خوام وقت های اضافی امشب رو بکنم ببرم وصل کنم به وقت های کم دیشب که نیازشون داشتم. الآن دارن تلف می شن. من می خوام برگردم اون جزوه ی لعنتی ای که نرسیدم رو تموم کنم. چرا همچین ابزاری اختراع نشده؟ پس این بشر چه غلطی می کرده در طی این سال ها؟ چرا من نباید بتونم زمان هایی که دارم رو هم کاسه کنم؟

امشب واقعا شب اضافه ای هست... دیشب ولی واقعا کوتاه بود. اون وقت به چه حقّی می تونن بگن هر دوتاش بیست و چهارساعت بود؟ اولین کسی که اینو فهمید انیشتین بود، منتها روش نشد بگه، اومد گفت مشکل از ماهاست که زمان برامون نسبیه. 

چرا ما این قدر محدود به دو مورد زیر هستیم؟

۱. زمان

۲. جسم

نظرات 6 + ارسال نظر
باور سه‌شنبه 13 تیر 1396 ساعت 06:14 http://bavar-sharif.blogsky.com

نسبت ب درکی ما ازش داریم دیر یا زود میگذره...
البت خخ وقتام برا گذشتن از ما نمیپر3

Jud سه‌شنبه 13 تیر 1396 ساعت 18:30

تو کتاب سوم ،زندانی آزکابان بود فک کنم که هرمیون(هرماینی)یه زمان برگردان بود چی بود داشت،همزمان سر چندتا کلاس میرفت!وقتی این پستتو خوندم یاد اون افتادم .
تو بهش احتیاج داری:))

نارنجی چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 03:06

تعجب کردم که دیروز چیزی ننوشتی

آیا خبر خاصی بوده که انتظار داشتی نسبت بهش واکنش نشون بدم؟
اگه آره بگو از دنیا عقب نمونیم. :))
یا نکنه سالروز خاصی بوده که فراموش کردم؟ :[

نارنجی چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 22:36

خبر خاص که نه
نتایج تیزهوشان اومد اونروز
حدس زدم پست گذاشته باشی
تعجب کردم نبود

:))))
چرا اتفاقا راست می گی خبر خاصّی بود، خصوصا واسه ما که یه شیشمی داشتیم. :))
آره، اون روز اون قدر اتفاق های ناجالب برام افتاد که دیگه واقعا حوصله ی لاگین کردن هم نداشتم حتّی.
این ایزوفاگوس خنگ هم قبول نشد اعصابمون رو ریخت به هم.
بعد جالب اینجاست که من حدودا هفت هشت ساعت زود تر از همه شون فهمیده بودم قبول نشده، ولی خیلی عادی به هیچ کس نگفتم تا خودشون بفهمن.
هنوزم با هم حرف نزدیم درباره ش. نشسته حال دنیا رو می کنه به کفشش هم نیست.

نارنجی پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 00:51

اتفاقا دم باریک ما هم قبول نشد
منم قبل از همه شون میدونستم نتیجه اومده هرکاری کردم وارد نشد که نتیجه رو ببینم
مامانمم میگفت من مطمئنم قبول میشه
بعد که دید نشده با خنده گفت حتما اشتباه تصحیح ش کردن
و بقول تو به کفششون هم نبود
حالا من رو بخاطر اینکه گفته بودم شیمی نهایی رو بیست میشم و نوزده و خرده ای شدم داشتن درسته قورت میدادن
امان از این ته تغاریا

وای می گی دم باریک یاد پیتر پتی گرو می افتم! :))) اصلا اصلا نمی تونم طور دیگه ای متصور بشم این واژه رو.
هری پاتر خوندی؟ پتی گرو یه آدم خیانت کار و پاچه خواره که به موش تبدیل می شه.
حالا بگذریم ازین، من خیلی قبل ترش بهشون هشدار دادم که با این وضع درس خوندن قبول نمی شی. ولی یه روز مامانم کشیدم کنار، بهم گفت تو به اندازه ی کافی زمان خودت خود رای بودی و هر غلطی خواستی کردی و خودت رو بد بخت کردی. بیا و لطف کن تو برنامه های این بچّه دخالت نکن.
خلاصه اینکه ما دخالت نکردیم و تبعاتش اینه الآن.
بعد مثلا با آخرین نفر هزار تا اختلاف تراز داره، مامانم چشماشو می بنده می گه آره فقط کافی بود بچّه م دو تا ریاضی بیشتر بزنه!
این قدر از مهارت ریاضی ش تعریف می کنن بعد الآن فقط سه تا ریاضی درست زده. آخه سه تا؟
هر وقت من بهش پیشنهاد دادم فلان کار رو کن، فلان سوال رو اینجوری حل کن. مامانم پرید وسط گفت کیلگ تو نظر نده. گفتم قلم چی وار پیش رفتن درد دوا نمی کنه، بهم گفتن تو چون با قلم چی پیش نرفتی ریدی به کنکورت حرف نباشه.
خب من الآن باید چی بگم به مدیر برنامه های ایزوفاگوس؟ با کله رفتن تو سنگ و مطمئنّم بهونه دستشون بیاد اینم می ندازن گردن من.
خلاصه اینکه جهنم ما را و همه ی نعمت فردوس ته تغاری ها را.
من که خیلی اعصابم ریخت به هم، حالا دارم سعی می کنم زیاد بهشون نپرم، موضوع رو پیش نمی کشم زیاد.

بعد حتّی نحوه ی دلداری دادنشون هم جالبه! مثلا مامانم بهش می گه نگا کن الآن این کیلگ رفت تیزهوشان بدبخت شد. الکی سرش رو با المپیاد گرم کردن کنکورش خراب شد.
انگار که مثلا افتخارات عالم رو این بچّه درو کرده با قبول نشدنش.
یا حتّی باورت نمی شه واسه من قدغن کردن درمورد مدرسه مون حرف بزنم. می گن باید بیای به داداشت بگی اشکالی نداره چیز خاصی رو از دست نداده. خوب من وقتی می دونم الآن رسما آینده ش از این رو به اون رو شده، وقتی می دونم مسیر زندگیش دیگه هیچ وقت اونی که باحال بود نمی شه، چه جوری باید همچین حسی رو منتقل کنم؟

نارنجی پنج‌شنبه 15 تیر 1396 ساعت 01:59

هری پاترو خوندم؟؟؟؟
من که رسما خوردمش
پیتر همونیه که به پدر و مادر هری خیانت میکنه و بعدش تبدیل به موش رون میشه
ولی راجع ب دم باریک باید بگم که اصلا منظورم اون نیست
چون بچه بود خیلی تپل بود بهش میگفتیم کپل بعد الان که خیلی لاغره بهش میگیم دم باریک(مدرسه موش ها)
و انصافا الان که فکر میکنم بی شباهت به پیتر هم نیست
یعنی واقعا الان به خودم میگم دمم گرم واسه اسم گذاشتنم
واسه من گاهی پیتر بوده
و به اندازه اون رو مخم بوده
و در مورد درس خوندنشم آره حدس زدنش سخت نبود که قبول نمیشه
حالا هرچی هم میگفتم قبول نشدن کنکورو به روم میاورد
از فیلم شمعدونی هم یاد گرفته بود بهم میگفت رفوزه
دیگه منم به حال خودش رهاش کردم که اونم مزه رفوزه شدنو بچشه

می دونم که منظورت اون نیست، صرفا چیزی که نو ذهنم می اومد رو برات نوشتم.
اتفاقا مورد دوم هم دم باریک مدرسه موش ها بود می اومد تو ذهنم. :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد